❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣
🎬 قسمت: 4⃣1⃣ #بـهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹وقت خادمی هیات رو به هیچچیز و هیچکس نمیداد.مراسم هیات (رایهالعباس) ساعت ۳ بعدازظهر شروع میشد.از ساعت دو چنان کیپ در کیپ مینشستند که سوزن نمیافتاد.خدام درها رو میبستند.محمدحسین تا سهونیم کلاس داشت.اگر میخواست تا زنگ آخر بمونه،به مراسم هم نمیرسید چه برسه به خادمی.روز اول نامه نوشتهبود.دادهبود به دوستش که برسونه به ناظم.ناظمش زنگ زد که پسرتون پروپرو نامه نوشته که من باید برم هیات حاجمحمود کریمی، معذرت میخوام به خاطر غیبتم!!چقدر کفری شدهبود که امضا هم کرده!!!روز بعد بازخواستش کردهبودن ولی باز قبل از ظهر فلنگ رو بسته بود.از چهارده سالگی هم فرم پر کرد و رسما شد خادم هیات.عشق میکرد که اجازه دادن لباس سبز خادمی رو تنش کنه.میگفت: این لباس خادمی اباعبدالله هست و با هیچ چیز عوضش نمیکنه.
🥀🌹پیش دانشگاهی محمدحسین مصادف شدهبود با انتخابات ۹۲ .با دو سه تا از معلمهاش سرِ کاندیداها بگومگو کردهبود.میگفت: اینا تو خط نظام نیستن!!!! زهرشون رو بهش ریختن و سر جلسهی امتحان راهش ندادهبودن.دوسه ماهی درگیر تسویه حساب معلمهاش بود.موقع کنکورش زهرا بیشتر از محمدحسین استرس داشت.زهرا تا صبح خوابش نبرد انگار خودش میخواست کنکور بده ولی محمدحسین خونسرد بود.بهش گفتم: مامان جان!!! نا سلامتی کنکوری هستی،چرا هیچ اضطرابی نشون نمیدی؟؟؟میگفت: اضطراب من زیر پوستیه!!!! زهرا مدادوپاکنوتراش گذاشتهبود تا ببره.دیدم فقط دو تا گوشی خودش رو برداشت.زهرا با تعجب گفت: وسایلت؟؟؟؟خندید: نمیخواد.میرم همونجا از یکی میگیرم!!! زهرا داشت شاخ در میآورد.علوم سیاسی قبول شد.دانشگاه آزاد ،سمت غرب تهران.با هم رفتیم ثبتنام کردیم.مهرماه هرچی نگاه کردم دیدم هیچ نشونی از دانشگاه رفتن نمیبینم.نشسته بود جلوی تلوزیون و فوتبال میدید.پرسپولیسی دو آتیشه بود.ازش پرسیدم: کلاسات شروع نشده؟؟؟نگاش به تلوزیون بود.گفت: یه پروندهای دارم پیگیری میکنم.وقت ندارم ، دیگه از ترم بهمن میرم.
🥀🌹پدرش هر از گاهی میگفت: محمدحسین داره برای سوریه به درودیوار میزنه.اما پیش ما صداش رو در نمآورد.یه روز وقتی برای نماز صبح بیدار شدم ، دیدم زهرا بهمریخته روی مبل نشسته.تا من رو دید اشک گوشهی چشمش رو پاک کرد.پرسیدم: چیشده؟؟؟بیمعطلب گذاشت کف دستم که محمدحسین می،خواد بره سوریه!!!آستینم رو بالا زدم: کی؟؟؟ یواش گفت: همین امروز ظهر.ساکش رو هم بسته.حول و حوش ساعت نُه رفنم تو اتقش.روی تختش خوابیدهبود.گفتم: کجا به سلامتی؟؟؟ باید از زهرا بشنوم؟؟زود خودش رو جمعوجور کرد.گفت: میخواستم قطعی بشه بعد بگم.
گفتم:چهجوری جور شد بسیجیها رو که نمیبردن.گفت: بین خودمون باشه با تیپ فاطمیون داریم میریم مشهد!!!خندیدم:قربون اون شکل ماهت ، تو که قاطی افغانستانیها قشنگ تابلویی!!همه میفهمن ایرانی هستی.خندید با دست راستش روی ابروش خط کشید و گفت: کلام رو تا اینجا میکشم پایین
@Revayate_ravi
#شهیدانه
مصطفـٰےهراسانازخواببیدارشد..
ولۍدیدمدارهمیخنده..!'
علتشروپرسیدم..
گفت:خوابدیدمکهبالاۍیهتپه
ایستادموامامزمانرودیدم💚!'
آقادستروۍشانهامگذاشتوگفت:
مصطفـٰے..ازتوراضۍهستم.. ꧇))
شهیدمصطفیاحمدیروشن♥️🕊
@Revayate_ravi
تو ٢٣ سالگیاش به جایی رسید که دشمن میترسید رو در رو باهاش مقابله کنه! دست به ترورش زدند!
٢٣ سالگی رو رد کردی؟
یا مونده بهش برسی؟
@Revayate_ravi
#برگزارشد
💔امروز هفتم آبان ، اردوے خادمین شهــــــدا واحد خواهران در اردوگاه شهید هاشمی نژاد ، همراه با مراسم تولد دو تن از شهداے بهشهر و با حضور مسئول خادمالشهداے استان جناب آقای دهقان (واحدبرادران) و سرکارخانم پیری ، مسئول خادمالشهداے(واحدخواهران)برگزار شد.
@Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣
🎬 قسمت: 5⃣1⃣ #بـهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹گفتم:ساکت رو بردار بیا بیرون یه خورده خوراکی برات گذاشتم.
بیجان و قوه بود.یه عالمه خوراکی مقوی گذاشتم براش. خرما،انجیرخشک ، پسته ، بادوم ، حتی تخمهی آفتابگردون.گفتم: جوان هستن توی شبنشینیهاشون دور هم سرگرم میشن.غلغلکم داد : مامان!!! مگه من دارم میرم تفریح؟؟؟ گفتم: اینها رو ببر ، خودت هم نخوردی بده دوستات بخورن.
برای سفر سوریه چون بدون خبر قبلی میرفت وقت نکردم دستپخت خودم رو بهش بدم بخوره.وگرنه بیبروبرگرد یا فسنجون میپختم یا کبابتابهای.زهرا گله میکرد :مامان همیشه از ما میپرسه بچهها غذا چی بپزم؟؟؟هرکی یه نظری میده،بعد میره کبابتابهای درست میکنه که محمدحسین خیلی دوست داره!!!!همیشه به خواستههای محمدحسین اهمیت میدادم.مخصوصا زمانی که تهران بحران بود.دوسه روزی پیداش نمیشد.معلوم نبود هولهولکی چه ساندویچی خورده!!!!
🥀🌹سال خمسیه ما اول محرم هست.امسال فرهاد از بس سرش به کارهای هیات گرم بود ، وقت نمیکرد بره حساب کتاب ، سال خمسی.هر روز که مینشیتیم سر سفرهی غذا ، محمدحسین مینشست روبروی فرهاد و به حالت متلک میگفت: بابا اینی که الان داریم میخوریم خمسش رو ندادیم ، اشکال نداره؟؟؟نهیکبار نهدوبار بیشتر از دهبار تکرار کرد.حوصلهام سر رفت.بهش تشر زدم:مسئولیت این کار با پدرت هست.از قصد که نرفته.دههی دوم میره.اگر هم گناهی مرتکب شده گردن خودشه.
🥀🌹برای رفتن به سوریه تا کنار اتوبوس همراهیش کردیم.رفت سوار ماشین شد و پشت راننده نشست.از بچگی عادت داشت سوار ماشین که میشدیم ، زهرا مینشست پشتسر من و محمدحسین پشتسر پدرش.یکی از دوستای زهرا گفتهبود: شما ماشینتون هم اسلامیه!!!!!خانمها میشینن یکطرف و آقایون یکطرف.
#محمدحسین همیشه تو بلوار اندرزگو ایستبازرسی داشتن.خیلی نگران بودم که ماشین بیگناهی رو نگیرن.برای اینکه خیالم رو راحت کنه ، میگفت: خودرویی روگرفتیم گذر موقت بود ، مشروبات الکلی داشتن ، طرف کلی آیه و قسم خورد که با فامیلهامون اومدم و زیاد تو تهران نمیچرخم و دفعهی آخرمه.مشروباتش رو ریختمـتوی جوب ، از اون محدوده آوردمش بیرون و راهیش کردم بره!!!!!! راننده از توی داشبورد یه مشت تراول تا نخورده بیرون آوردهبود.محمدحسین میگفت: میخواست بهش رشوه بده!!!قبول نکردم و بهش گفتم: هدف من این بود که شما اصلاح بشید.
@Revayate_ravi
#تازهداماد_سه_روزه....
🌷ماشین آمده بود دم در، دنبالش. پوتین هایش را واکس زده بودم. ساکش را بسته بودم. تازه سه روز بود که مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم را با پشت دست پاک میکردم. مادر آمد. گریه میکرد. _مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه.
🌷علی آقا گوشهی حیاط گریه میکرد. خودش هم گریهش گرفته بود. دستم را گذاشت توی دست مادر، نگاهش را دزدید. سرش را انداخت پایین و گفت: «دلم میخواد دختر خوبی برای مادرم باشی.»
🌷....دستم را کشید، برد گوشهی حیاط، گفت: «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشون نوشتهم برسون. وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو.» پول هایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود. هر پاکت برای یک خانوادهی شهید....
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهيد حجت الاسلام مصطفی ردانیپور
راوی: همسر شهید معزز
📚 کتاب "ردانی پور" انتشارات روایت فتح
❌ چه جوونهایی رفتن....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@Revayate_ravi
#حاجقاسم
🔶خدایا!!! تو را سپاس که مرا با بهترین بندگانت درهم آمیختی و درک بوسه بر گونههاے بهشتی آنان و استشمام بوی عطر الهی آنان را (یعنی مجاهدین و شهداے این راه) به من ارزانی داشتی.
@Revayate_ravi