به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_نوید_صفری
📅تاریخ تولد : ۱۶ تیر ۱۳۶۵
📅تاریخ شهادت : ۱۸ آبان ۱۳۹۶
🥀مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۵۳
🕊محل شهادت : سوریه _دیرالروز
@Revayate_ravi
#خاطرات_شهدا
🔻استدلال جالب و سراسر تقوای یک بانوی شهیده، برای رعایت حجاب در خواب...
🌟زمان جنگ ، بمباران هوایی امان مردم رو بریده بود. شب وقتِ خواب دیدم دخترم گلدسته رفت و حجابِ کامل پوشید. ازش پرسیدم: دخترم کاری پیش اومده؟ جایی میخواهی بری؟گفت: نه پدرجان! اینجا هر لحظه بمباران هوایی میشه و ممکنه صبح زنده نباشیم؛ باید طوری باشم که اگه خواستند من رو از زیر آوار بیرون بیارن، حجابم کامل باشه...
#شهیده_گلدسته_محمدیان
یاد شهدا با صلوات🌷
@Revayate_ravi
#تنها_گریه_کن
این کتاب به قلم زیبای اکرم اسلامی، نگاهی کوتاه بر روزها و ساعات و لحظههای بانویی است که عمر پرفراز و نشیب او، چه در مبارزات شبشکن دوران انقلاب و چه در روزهای #دفاع_مقدس سرشار از ولایتمداری است؛و فرجام شیوه زندگانی او فرزندی است که با #شهادت خود اندوهی لبریز از افتخار را برای مادرانههای قصه رقم می زند.
در حقیقت کتاب «تنها گریه کن»، از انتشارات حماسه یاران ، خاطرات بانو سیده اشرف منتظری، مادر شهید محمد معماریان است.
🛑قیمت. ۴۵۰۰۰تومان
🛑باتخفیف. ۴۰۰۰۰تومان
@ketab_hesan سفارش
@Revayate_ravi
#تنها_گریه_کن
کرامتی از شهید محمدمعماریان👇🏻
مادر شهید میگفت: نزدیک #محرم بود که من پایم شکست و در خانه افتاده بودم و دکترها گفتند که به سختی خوب میشود...
یک روز دلم شکست و گفتم: خدایا من به مسجد میرفتم سبزی پاک میکردم، فرشها را جارو میزدم و کارهای هیأت را انجام میدادم... اما الان خانه نشین شدهام....
شب به #شهید خودم متوسل شدم و خوابم برد... درعالم خواب دیدم که محمدم با عدهای از رفقای خودش که شهید شدهاند آمد و یک شال سبز هم به گردنش بود...
گفتم: مادر کجا بودی؟ گفت: ما از #کربلا میآئیم...
گفتم: مادر مگر نمیبینی من به چه وضعی در خانه افتادهام...
گفت: اتفاقا شفایت را از اباعبدالله(ع) گرفتم... و بعد شال را از گردنش برداشت و روی پای من انداخت و گفت مادر شکستگی پایت خوب شده... این دردی که داری بخاطر گرفتگی عضلات است... گفت: مادر برو کارهای مسجد رو انجام بده...
صبح از خواب بیدار شدم و دیدم که میتوانم راه بروم...
دخترم دوید و گفت: مادر بنشین، پای شما شکسته....
گفتم: نه، پایم خوب شده...
خواهر شهید تعریف میکند: یک دفعه دیدم در اتاق بوی عطر عجیبی پیچیده! گفتم مادر چه خبر است؟ این شال چیست؟ ماجرا را که برایمان تعریف کرد باور نمیکردیم...
گفتیم برویم نزد آیت الله گلپایگانی... شال را خدمت آیت الله گلپایگانی بردیم، هنوز صحبتی نکرده بودیم که ایشان شال را گرفتند، بوئیدند و بوسیدند و شروع کردند به گریه کردن...
گفتیم: آقا چه شده شما چه میدانید؟
فرمودند: این شال بوی #امام_حسین(ع) را میدهد...
گفتیم: چطور؟ گفتند: ما از اجداد ساداتمان از مقتل سیدالشهدا(ع) یک تربت ناب داریم... این شال سبز بوی #تربت اباعبدالله(ع) را میدهد... و بعد فرمودند: یک قطعه از این شال را به من بدهید وقتی من از دنیا رفتم در قبر و کفنم بگذارید و من هم در عوض آن تربت نابی که در اخیار ماست را به شما میدهم...
روابط عمومی کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح
@Revayate_ravi
#شهیدانحمیدوحسنجدیدے
🥀امروز اعضاے انجمن راویان شهرستان بهشهر به خدمت مادر شهیدان #جدیدے رسیدند.
🥀مادر شهیدان با وجود کسالتی که داشتند خاطرات شهیدان خود را برای اعضاء بازگو کردند.
🥀برای شفاے این مادر عزیز حمدے قرائت فرمایید.
@Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣
🎬 قسمت: 6⃣2⃣ #بهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹فردا صبح با صدای فرهاد بیدار شدم.میگن ، تو درگیریهای دیشب یه بسیجی شهید شده!!!
ساعت نهونیم صبح یکی از دوستای فرهاد بهش زنگ زد که محمدحسین مجروح شده؟؟رفتم تو اتاق مجتبی ، گفتم:مامان!پاشو مثل اینکه محمدحسین مجروح شده.مثل فنر پرید بالا شروع کرد به دادو بیداد کردن که (من پدر اینا رو در میارم) بهش گفتم: فرهاد حالش خوب نیست ،نمیتونه رانندگی کنه.تو باهاش برو.فرهادومجتبی رو راهی کردم.به زهرا گفتم: خدا میدونه چقدر از این بچه خون رفته.یه خورده از اون انجیر خشکها رو بردار براش خوبه.زهرا ساکی رو آورد ،گذاش روی اُپن ، خوراکیهایی رو که میگفتم: میگذاشت برای محمدحسین.بادام،خرماتوتخشک.
🥀🌹از دلهره داشتم میمُردم.زبونم تو دهنم شدهبود مثل یه تیکه چوب خشک.
زنگ زدم به فرهاد.آهنگ پیشواز موبایلش دلم را لرزاند.(از خون جوانان حرم لاله،خدا لاله،خدا لاله،خدا لاله دمیده.....)
فرهاد اومد گفت: حجاب کنید آقایون دارن میان بالا.فرهاد با چند نفر اومدن .سرشون پایین بود و با تسبیحشون بازی میکردن.که صدای گریهی زهرا همهچیز رو لو داد.دستهی مبل رو فشار دادم .همهی توانم رو جمع کردم تا بایستم.خواهرو برادر و مادرم ،رنگ پریده تو چارچوب در ظاهر شدن.نفسم بالا نمیومد.سینهام به خسخس افتاد.بریدهبریده گفتم:فرهاد!!!من الان باید خبردار بشششم؟؟؟؟
🥀🌹چادر رو بیشتر دور خودم پیچیدم.سراغ محمدحسین رو از فرهاد گرفتم.گفت: بردنش معراجالشهدا.هرچی از فرهاد پرسیدم محمدحسین چطور شهید شده ، طفره رفت.حال و روزش بهم ریختهبود.زیاد پافشاری نکردم.ظرف نیمساعت خونه پر از آدم شد.غروب محمود کریمی و دوستای محمدحسین اومدن منزلمون.روضه خوندن و سینه زدن.حتی وقتی روضه رو کشوندن سمتی که امامحسین(ع) جوانان بنیهاشم رو صدا میزد.شک برم نمیداشت.حتی وقتی از اربااربا شدن علیاکبر میگفتن.با زمزمهی (غریبگیر آوردنت) دلم ریخت.گفتن:محمود کریمی میخواد شما رو ببینه.رفتم بیرون،تسلیت گفت.گفتم:محمدحسینم به آرزوش رسید.اگه هزار تا محمدحسین هم داشتم همه فدای امام حسین(ع).
توی اون جمع دوست محمدحسین رو دیدم.ازش خواستم دیدههاش رو تعریف کنه.گفتم:طاقتش رو دارم.
طفلک نفس عمیقی کشید و بغضش رو خورد و گفت: حدود ساعت سهونیم نصفهشب صدای گازگاز ماشین شنیدیم....
@Revayate_ravi