eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیـان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلـب تــهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬قسمت :7⃣ 🥀🌹تازه ۲۱ سالم بود.با مهدی چهار سال زیر یک سقف زندگی کردم‌ ولی اگه جمع بزنم.همش چهار ماه هم کنار هم نبودیم.مهدی روز عید فطر سال ۶۶ به شهادت رسید. تا شب ،دوست و فامیل اومدن برای تبریک و تسلیت.مراسم تشیع ،تو بهشت‌زهرا ، وقتی صورت مهدی رو دیدم.سالم‌سالم بود.فقط یه کم بالای صورتش آثار خراشیدگی بود.گفتن :از پشت ترکش خورده ، اگه زنده می‌موند،قطع نخاع میشد.از گردن به پایین ، ترکش بدنش رو سوراخ‌سوراخ کرده‌بود.گفتم: پس چرا صورتش خراشیده؟؟گفتن: با صورت به زمین خورده. 🥀🌹از مراسم خاکسپاری برگشتیم منزل دایی مهدی.مجتبی ساکت نمیشد.بچه‌های زیادی بازی می‌کردن.مجتبی نمی‌رفت قاتی اونها.یک‌بند گریه می‌کرد.جیغ می،کشید: چرا بابامو گذاشتین توی اون چاله؟؟چرا روی صورت بابام خاک ریختین؟؟چرا تو گوش و بینی بابام پنبه بود؟؟؟تازه فهمیدم این بچه مو‌به‌موی مراسم رو دیده!!! زن‌دایی مهدی مجتبی رو کول کرد و گفت: من ساکتش می‌کنم.مجتبی رو برد بیرون براش کتاب و نوار قصه خرید ولی بی‌فایده بود.اصلا ساکت نمیشد.روی پله‌ی اتاق نشست.گوشه‌ی کتاب رو با دندون می‌جویید.هرکس می‌رفت سمتش ، جیغ میزد و عقب‌عقب می‌رفت. 🥀🌹آخر اومد بغل خودم ولی گریه‌اش قطع نمیشد.دیگه از دست کسی کاری برنمیومد.رفتم داخل حیاط.سرش رو گذاشت روی شونم.راه می‌رفتم و میزدم به پشت مجتبی و مهدی می‌توپیدم.اشک می‌ریختم که این بچه ساکت نمیشه!!!خودت بیا ساکتش کن.مگه نمیگن شهدا زنده‌ان؟؟؟ کم‌کم هق‌هق بچه کمتر شدو خوابش برد.همه‌ی خونه انگار جشن گرفتن.یکی بالشت آورد،یکی پتو آورد.هیس‌هیس می‌کردن که کسی بلند حرف نزنه.آروم روی زمین خوابوندمش ،خودم هم کنارش دراز کشیدم. @Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے در قـلــب تـهــران او را اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت: 9⃣ 🥀🌹از بین صحبت‌هاشون فهمیدم اسم پسرخاله‌اش فرهاده و دو سال پیش یه ازدواج ناموفق داشته.خونه ڪه اومدم.دوستم رسمی اومد به خواستگاریم.ذوق‌زده می‌گفت:فرهاد تو رو پسندیده.از طرفی هم گفت: فرهاد آه در بساط نداره.بیکار هم هست.گفتم: رابطه‌اش با خدا و اهل بیت چطوره؟؟؟گفت: اینقدر بهت بگم که مفاتیح رو تا حالا سه‌بار از اول تا آخر دوره کرده. موضوع رو با مادرم در میون گذاشتم .خیلی خوشحال شد.چند جلسه با هم رفتیم بهشت‌زهرا وصحبت کردیم. برام ثابت شد سربه‌زیر هست،اهل گناه و رفیق بازی نیست،مال و منال هم که برام پشیزی ارزش نداشت.توی همین مدت با مجتبی اُخت شده‌بود.تا جایی که وقتی می‌خواست از ما جدا بشه.مجتبی خیلی بهونه می‌گرفت.مدام از شکلک درآوردن،کولی و نیشگون و بالا انداختن‌هاش یاد می‌کرد. 🥀🌹صبح ۱۷ ربیع‌الاول سال ۷۲ رفتیم دفترخونه.از خونواده‌ی فرهاد هیچ‌کس نبود، چون پدرش موافق نبود.من و پدرومادرم و خواهرم و مجتبی.موقع خوندن خطبه ، خواهرم دو حبه قند رو از قندون برداشت.جلوی اشک‌های پدرومادرم سعی می‌کرد فضا رو شاد کنه.با شوخی دو حبه قند رو روی سرم می‌سایید.مدام یاد جمله‌ی دخترخاله‌ام افتادم :تو چرا برای ازدواج فقط سوپر من‌ها رو انتخاب می‌کنی؟؟؟رفتیم خونه‌ی اجاره‌ای خودمون.تا شب یک کلمه با هم حرف نزدیم.تنها تو دل مجتبی عروسی بود.از بس خوشحال بود که بابا پیدا کرده ، از درودیوار بالا می‌رفت و شیرینی می‌خورد. 🥀🌹 پدرش وقتی فهمید فرهاد اون رو تو جریان عقدش قرار نداد خیلی ناراحت شد و گفت: حق نداره اطراف خونه‌شون آفتابی بشه. خیلی به فرهاد سخت گذشت.فک‌و‌فامیلش به حرمت پدرش تو مهمونی‌ها دعوتش نمی‌کردن.تلفن نداشتن.کشیک میداد وقتی پدرش از خونه می‌رفت بیرون ،مادرش رو برای چند دقیقه دم در می‌دید.برای دیدن خواهرش چند دقیقه وقت داشت، تو فاصله‌ی تعطیلی مدرسه تا سوار شدن سرویس.خواهرومادر فرهاد موافق ازدواج ما بودن.پدر سالاری تو خونشون اجازه نمی‌داد روی حرف پدر حرف بزنن.مرغ آقا یم پا داشت. @Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت: 0⃣1⃣ 🥀🌹بعد از نیم‌ساعت پدر فرهاد اومد مادرو خواهراش رفتن تو آشپزخونه.خودم رو آماده کردم جلوی پاش بلند شم.جواب سلامم رو نداد.فقط مجتبی رو تحویل گرفت.بهش دست داد اون رو نشوند بغل دست خودش.پیش‌دستی گذاشت و براش میوه پوست کند.من و فرهاد گوشه‌ی اتاق کز کردیم.ته دلم ذوق می‌کردم که ما رو ازخونه بیرون ننداخت.شاد کردن دل مامان فرهاد برامون برکت داشت.در عرض چند ماه زندگی‌مون از این رو به اون رو شد.یکی از دوستام که می‌دونست فرهاد بیکاره بهم زنگ زد.اون رو معرفی کرد به یه موسسه‌ی حمل و نقل که مدیریتش رو به عهده بگیره.پشت‌بندش یه خونه خریدیم ، سمت مشیریه.فوت و فن موسسه که اومد دست فرهاد.خونه رو فروختیم و با پولش امتیاز اون موسسه رو خرید. 🥀🌹باردار بودم ولی بی‌هوا بچه سقط شد.بعد از ۱۱ سال بچه‌دار شده‌بودم.داشتم از غصه دق می‌کردم.خودم رو پیدا کردم و بعد از چند ماه دوباره از فرهاد مُشتُلُق گرفتم برای پدر شدنش.این بچه هم عمرش به‌دنیا نبود.مبتلا شده‌بودم به بیماری که جنینم سقط میشد.دکترها می‌گفتن دیگه بچه‌دار نمیشم.بیشتر دلم به حال فرهاد می‌سوخت.به‌هر حال من مجتبی رو داشتم.اتفاقی یکی از دوستانم دکتری رو بهم معرفی کرد که تو طبابت حرف اول و آخر رو میزد.رفتم تحت درمان دکتر.طولی نکشید جواب آزمایش بارداریم مثبت شد.روی پام بند نبودم.بعد از دو ماه دوباره علائم سقط جنین ایجاد شد.زنگ زدم به دکتر شرایط رو براش توضیح دادم. گفت: تکون نمی‌خوری!!! اگه تونستی بچه رو نگه داری که هیچ ، وگرنه برای همیشه با بچه خداحافظی کن.فوری زنگ زدم به فرهاد.با گریه گفتم: باید برم خونه‌ی مادرم ، دکتر گفته: باید استراحت مطلق داشته باشی. 🥀🌹ماه محرم بی‌قراری‌هام بیشتر شد.تو رختخواب صدای دسته‌های عزاداری رو می‌شنیدم.اشک می‌ریختم و از امام حسین(ع) می‌خواستم این بچه رو برام نگه‌داره.بچه پسر بود.اون سال‌هامحمدحسین طباطبایی به عنوان حافظ قرآن مطرح بود.به عشق اون اسم پسرمون می‌خواستیم بزاریم @Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلـب تـهــران اربـااربـا ڪردن..❣ 🎬 قسمت: 1⃣1⃣ 🥀🌹اگه کسی مفاتیح من رو نگاه می‌کرد متوجه میشد،اهل جامعه‌ی کبیره هستم.اون قسمت از کتاب دست خورده‌تر بود.اگه دقیق میشدی یه جاهایی رد اشکم لو می‌رفت. (وبذلتم انفسکم فی مرضاته)(و صبرتم علی ما اصابکم فی جنبه) برای خوندن این زیارت ولع به خرج میدادم.تا سلول به سلول جنینم در شکمم عطر و بوی اهل بیت بگیره.می‌خواستم کلیه و کبدش با (فصل‌الخطاب عندکم) جوش بخوره. اولین ضربان قلبش با ( و ما خصنابه من ولایتکم طیلا لخلقنا و طهاره لانفسنا و تزکیه لنا) همراه بشه.دست و پاهاش با ( فثبتنی الله ابدا ما حییت علی موالاتکم و محبتکم و دینکم) جوانه بزنه. 🥀🌹 به امید شنیدن صدای قلب بچه رفتیم دکتر.باز ته دلم رو خالی کرد.امیدی به موندن بچه نبود.با اشک چشم از مطب زدیم بیرون.خسته شده‌بودیم.دیگه طاقت نداشتم بچه‌ام رو از دست بدم.باز کارم شد ، دعا و توسل.از سر جام تکون نمی‌خوردم.همه‌ی کارهام رو مادرم انجام میداد.۲۳دی‌ماه بود. تا صبح هوف‌هوف برف بارید. فرهاد دستم رو محکم چسبیده‌بود که لیز نخورم.نُه ماه بار شیشه رو با همه‌ی سختی‌هاش گذرونده بودم. با آژانس رفتیم بیمارستان. ، یک‌ربع به سه بعدازظهر به دنیا اومد. 🥀🌹 فرهاد ولخرجی کردو به نگهبان دم در تا پرستارهای بخش زنان پول و شیرینی داد.با اینکه تجربه‌ی مادری داشتم مثل شکم اولی‌ها ندید بدید بازی در میاوردم.از بیمارستان که مرخص شدم بچه رو ندادم به کسی که بیاردش.دلم نمیومد از خودم جداش کنم.چسبوندم تنگ بغلم.از همون ساعت اول مقید شدم با وضو شیر بدم.از اول تا آخر شیر خوردن تموم حواسم رو جمع می‌کردم. @Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنــابـادے او را در قـلــب تـهـــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت:3⃣1⃣ 🥀🌹رسیدیم به کارناوال یکی از ستادها.کوچه درست کرده‌بودن.تا ظاهر مذهبی ما رو دیدن ، هو کردن.وقتی از وسطشون رد شدیم.پریدن روی کاپوت و صندوق عقب و سقف ماشین.درست جلوی چشم ماموران نیروی انتظامی.اونقدر با لگد زدن که تموم شیشه‌های ماشین خورد شد.سقف ماشین اومد پایین.زهرا از ترس رفت زیر صندلی.وحشت افتاده‌بود به جونش.محمدحسین فقط تماشا می‌کرد.از دو طرف گمب‌گمب‌لگد میزدن به درها.می‌خواستن ماشین رو چپ کنن.چند نفر داد میزدن: فرار کنین!!!!ماشین رو دوره کرده‌بودن.چند نفر به دادمون رسیدن.توی اون شلوغی راه باز کردن تا تونستیم ماشین رو از جمعیت خارج کنیم. 🥀🌹می‌خواستم سلاحی برای دفاع داشته باشیم.سه‌تا مقنعه روی هم پوشیدیم.یه روسری هم روی اونها زیر چونم گره زدم.محمدحسین رفته‌بود آموزش دفاع شخصی.همیشه تو ذهنم بود وقتی محمدحسین از آب و گل بیرون اومد ، بفرستمش دفاع شخصی یاد بگیره.می‌رفت آموزش می‌دید.بعد می‌خواست همه‌ی فنون رو با زهرا تمرین کنه.جیغ میزدم : ولش کن!!!دستش ظریفه!!! ما تو کانون اغتشاشات و شورش‌ها زندگی می‌کردیم.هرشب تو قیطریه یه بلوای جدید به پا میشد.از داخل مجتمع سبحان هر چیزی که فکرش رو بکنین به سمت بسیجی‌ها پرت می‌کردن.محمدحسین تازه پاش تو پایگاه بسیج قائم باز شده‌بود.وقتی با فرهاد میرفت بیرون ، با خودم می‌گفتم: شاید برنگرده!!!! نظام رو بیشتر از بچه‌های خودم دوست داشتم.به محمدحسین دیکته می‌کردم:(اینها اگه می‌خوان نظام رو عوض کنن ، باید ازروی جنازه‌ی تک‌تک ما رد بشن واین انقلاب بی‌وارث بشه)!!!! 🥀🌹از وقتی محمدحسین وارد دبیرستان شد،هر روز داستان داشتیم.درس و مدرسه‌اش حاشیه‌ی خادمی هیئت و بسیجی فعالش به حساب میومد.اول دبیرستان می‌رفت دبیرستان غیرانتفاعی.هر روز صبح از دکه‌ی روزنامه فروشی کیهان می‌خرید.می‌برد سر کلاس.می‌گفت: بعضی بچه‌ها هم روزنامه‌ی آرمان میارن!!!بحثشون بالا می‌گرفت.بعد از مدرسه می‌رفتم مدرسه دنبالش ، وقتی وارد ماشین میشد شروع می‌کرد به تعریف کردن.به قول خودش از مبارزات انقلابیش می‌گفت.با لحن لاتی می‌گفت: امروز زدم تشتک،مشتکشونه پایین آوردم!!!!گفتم: همین کارها رو می‌کنی که مدیرتون هر روز زنگ میزنه!!! باد مینداخت به رگ گردنش که: خُب این جماعت هنوز میگن توی انتخابات تقلب شده!!هارت‌وپورت الکیه!!هیچ مدرکی ندارن رو کنن.فقط لاف میزنن!!! @Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت: 5⃣1⃣ 🥀🌹گفتم:ساکت رو بردار بیا بیرون یه خورده خوراکی برات گذاشتم. بی‌جان و قوه بود.یه عالمه خوراکی مقوی گذاشتم براش. خرما،انجیرخشک‌ ، پسته ، بادوم ، حتی تخمه‌ی آفتاب‌گردون.گفتم: جوان هستن توی شب‌نشینی‌هاشون دور هم سرگرم میشن.غلغلکم داد : مامان!!! مگه من دارم میرم تفریح؟؟؟ گفتم: این‌ها رو ببر ، خودت هم نخوردی بده دوستات بخورن. برای سفر سوریه چون بدون خبر قبلی می‌رفت وقت نکردم دست‌پخت خودم رو بهش بدم بخوره.وگرنه بی‌بروبرگرد یا فسنجون می‌پختم یا کباب‌تابه‌ای.زهرا گله می‌کرد :مامان همیشه از ما می‌پرسه بچه‌ها غذا چی بپزم؟؟؟هرکی یه نظری می‌ده،بعد میره کباب‌تابه‌ای درست می‌کنه که محمدحسین خیلی دوست داره!!!!همیشه به خواسته‌های محمدحسین اهمیت می‌دادم.مخصوصا زمانی که تهران بحران بود.دو‌سه روزی پیداش نمیشد.معلوم نبود هول‌هولکی چه ساندویچی خورده!!!! 🥀🌹سال خمسیه ما اول محرم هست.امسال فرهاد از بس سرش به کارهای هیات گرم بود ، وقت نمی‌کرد بره حساب ‌کتاب ، سال خمسی.هر روز که می‌نشیتیم سر سفره‌ی غذا ، محمدحسین می‌نشست روبروی فرهاد و به حالت متلک می‌گفت: بابا اینی که الان داریم می‌خوریم خمسش رو ندادیم ، اشکال نداره؟؟؟نه‌یک‌بار نه‌دوبار بیشتر از ده‌بار تکرار کرد.حوصله‌ام سر رفت.بهش تشر زدم:مسئولیت این کار با پدرت هست.از قصد که نرفته.دهه‌ی دوم میره.اگر هم گناهی مرتکب شده گردن خودشه. 🥀🌹برای رفتن به سوریه تا کنار اتوبوس همراهیش کردیم.رفت سوار ماشین شد و پشت راننده نشست.از بچگی عادت داشت سوار ماشین که میشدیم ، زهرا می‌نشست پشت‌سر من و محمدحسین پشت‌سر پدرش.یکی از دوستای زهرا گفته‌بود‌‌: شما ماشینتون هم اسلامیه!!!!!خانم‌ها میشینن یک‌طرف و آقایون یک‌طرف. همیشه تو بلوار اندرزگو ایست‌بازرسی داشتن.خیلی نگران بودم که ماشین بی‌گناهی رو نگیرن.برای اینکه خیالم رو راحت کنه ، می‌گفت: خودرویی روگرفتیم گذر موقت بود ، مشروبات الکلی داشتن ، طرف کلی آیه و قسم خورد که با فامیل‌هامون اومدم و زیاد تو تهران نمی‌چرخم و دفعه‌ی آخرمه.مشروباتش رو ریختمـتوی جوب ، از اون محدوده آوردمش بیرون و راهیش کردم بره!!!!!! راننده از توی داشبورد یه مشت تراول تا نخورده بیرون آورده‌بود.محمدحسین می‌گفت: می‌خواست بهش رشوه بده!!!قبول نکردم و بهش گفتم: هدف من این بود که شما اصلاح بشید. @Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت:7⃣1⃣ 🥀🌹ماه رمضون شله‌زرد و شیربرنج پای ثابت سفره‌مون بود.می‌گفت:مامان‌!!!زیاد درست کن.کاسه‌کاسه بذار تو یخچال هر دفعه میام بخورم.عادتش بود من براش لقمه بگیرم.به عشق اون لقمه‌ها تو امام‌زاده افطار نمی‌کرد.نون و پنیر و خرما و سبزی لقمه می‌کردم و ردیف می‌گذاشتم کنار دستش.زیاد حلیم می‌خریدم.زهرا می‌دونست چون محمدحسین دوست داره می‌خرم.غُر می‌زد ، چقدر حلیم آخه!!!!!!همه‌اش به محمدحسین توجه می‌کنی!!!!! 🥀🌹عصر پنجشنبه رفتم بهشت زهرا.سر مزار شهید طریقی.به محمدحسین و زهرا نگفته‌ بودیم همسر اول من شهید شده.می‌خواستم به یه درکی برسن تا متوجه بشن که مجتبی از یه پدر دیگه هست.هر وقت می‌رفتیم سر مزار شهید طریقی به بچه‌ها می‌گفتیم:ایشون دوست باباست ، توی جبهه شهید شده!! ولی یه ‌بار به زهرا گفتم: اون شهید بابای مجتبی هست.زد زیر گریه ، بالا و پایین می‌پرید که نگین بابای مجتبی هست.اگه اون بابای مجتبی هست ،پس بابای من هم هست.شما به من دروغ گفتید.من رو ببرید سر قبر بابای خودم.خودش رو توی ماشین کشت.فرهاد گفت: قربونت برم من بابای توام!!! به خرجش نمی‌رفت.اونقدر مجتبی رو دوست داشت که نمی‌خواست اون حس جدایی رو قبول کنه.گفتم: الان هست که این بچه سنگ‌کوب کنه.گفتم: زهراجان!!!همه‌ی اینهایی که گفتم داستان بود.اون آقا یکی از سربازان امام‌زمان‌(عج) بود که شهید شد. 🥀🌹توی روز خیلی دوندگی می‌کرد. یه‌بار شربت درست کردم با لیوان که ببره با دوستاش بخورن.سربه‌سرم گذاشت:این سوسول بازیها چیه؟؟؟همین جوری می‌کشیم بالا.گفتم: یعنی همتون دهن میگذارید سر شیشه.خندید:آره بابا!!! ولی محمدحسین قبلا این شکلی نبود.خیلی وسواس داشت .همش نگران بودم با این تمیزیش چطور می‌خواد با بچه‌های هم‌سن و سالش قاطی بشه.اگه سر سفره چنگال نمی‌گذاشتم دست به غذا نمیزد.وامصیبتا اگه دسته‌ی قاشقش چرب بود.ولی وقتی با رفقاش چرخید تعدیل شد.کارش به جایی رسید که زهرا رو مسخره می‌کرد.(خیلی پاستوریزه‌ای!!!)اگه یه هفته بیای تو جمع ما دیگه این سوسول بازیها رو فراموش می‌کنی. 🥀🌹تو سوریه مجروح شد و پیام داد که ما می‌خوایم برگردیم.یکی‌دو روز جان به لب شدیم تا اینکه زنگ زد و گفت: با پرواز نظامی اومدیم اهواز.همه اومدن به استقبالش.... @Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت: 2⃣2⃣ 🥀🌹پریروز اون چهارتا رو آزاد کردن....جشن گرفتن جلوی زندان.اون پنج نفر لیدر هم رفتن گلستان یازدهم منزا نورعلی تابنده.....شیر شدن.....به فرقه‌های دیگه پیام دادن ما تحصن کردیم ، جواب گرفتیم.حالا نوبت شماست. 🥀🌹به دلم موند که نتونستم براش جشن تولد بگیرم.دو ماه بود از درد کمر تو رختخواب افتاده بودم.استراحت مطلق داشتم.دکتر گفت: باید عمل کنی.از بس هر سال تولد خودش رو بزرگ جلوه میداد.کسی ۲۳ دی رو فراموش نمی‌کرد. امسال شب تولدش با دوستاش رفته‌بود رستوران.کارت رستوران طلاییه رو داشت.با این کارت نصف قیمت حساب می‌کرد.تا دلتون بخواد اهل کافی‌شاپ و رستوران بود.نمی‌تونستی کافی‌شاپی تو شمرون پیدا کنی که نرفته باشه.با دو تا از رفیقاش شام رفته‌بود بیرون.نگفت:چه رستورانی.گفت:مامان پول غذامون شد یک میلیون تومن.هاج‌و‌واج گفتم: اینکه اسرافه!!! خندید:ولی عجب غذایی زدیم به بدنا.گفتم:آخه سه نفر آدم چی خوردید مگه؟؟؟دیگه شما غصه‌شو نخور!بچه پولدارن ککشون هم نگزید! 🥀🌹شب تولدش دست پر اومد خونه.یکی از دوستاش که خلبان بود براش ادکلن خریده‌بود.شب‌وروز داشت.زهرا سرچ کرد و گفت:مامان!!! این ادکلن ۲۰۰دلار قیمتش هست.همه‌ی کادوهاش مارک بودن و گرون قیمت.تا محمدحسین باز می‌کرد زهرا با گوشیش میزد تو گوگل.می‌گفت: مامان!!این خداتومن قیمتشه.کیف کارت چرمی بهش کادو داده‌بودن.گفتم: دوستات هم مثل خودت خُل تشریف دارن.خدا می‌دونه چقدر پول داده بابت یه تیکه چرم!!!!کادوها رو چیده‌بود دور تختم.بهش گفتم:تو که الان لازم نداری ، بده من بین بابات و مجتبی تقسیم کنم.ادای بچه‌ها رو درآورد.همه رو بغل گرفت و گفت: بده ببینم!تقسیم اراضی می‌کنی‌؟؟؟از بین کادوهاش فقط شکلات و پاستیل‌ها نصیب ما شد ، اون هم با کلی چک‌و چونه.با دیدن یکی دو تا از کادوهاش شک برم داشت.خیلی دخترونه بود یه عروسک صورتی خوشگل ، تو یه کادوی صورتی که با رز صورتی تزیین شده‌بود.گفتم:این کادو رو کی برات خریده؟؟؟خندید و گفت: اتفاقا دوستم خریده که شما بیفتید به جونم!!! @Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـاربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت: 3⃣2⃣ 🥀🌹بحث دراویش گنابادی همچنان داغ بود.خبرها از طریق محمدحسین به ما می‌رسید.فضای مجازی هم که پر شده‌بود ، از این حرف‌ها .اوایل بهمن در فضای مجازی خبری منتشر شد که نهادهای اطلاعاتی قصد دارن نورعلی تابنده را بازداشت کنند.از محمدحسین سراغ گرفتم.گفت: خود دراویش شایعه دُرُست کردن.محمدحسین می‌گفت: از بجنورد و هشتگرد،اتوبوس‌اتوبوس آدم آوردن.می‌گفت: تعداد زیادی در خانه‌ای اطراف خیابان پاسداران هیات می‌گیرن.وقتی می‌خواهند آقای نورعلی تابنده رو از خیابون رد کنن.کل خیابون رو می‌بندند.بعضی از خانم‌ها آیفون خونش رو برای تبرک می‌بوسند.تُفَش را می‌انداخت کف دست خانم‌ها ببرن برای شفای مریض‌هاشون.تو نماز برمی‌گرده و به چپ‌وراستش نگاه می‌کنه. 🥀🌹نصف‌شب میومد خسته و کوفته ، سر جمع در شبانه روز دو ، سه ساعت می‌خوابید.صبح که بیدار میشد انگار لایه‌ای از آتیش روی چشمش شعله می‌کشید.دلم کباب میشد.می‌گفت: دراویش سروته گلستان هفتم رو بستن.محمدحسین اطلاعاتش رو درگوشی بهم می‌گفت.صندلی‌های یه اتوبوس رو باز کرده‌بودن.آدم‌هایی که از شهرستان اومده‌بودن ، داخل اون می‌خوابیدن.می‌گفت: لیدرهاشون عقب یه وَن سبزرنگ جمع میشن و اونجا اتاق فکرشون هست. سطل آشغال گذاشته‌بودن وسط کوچه ، عملا ایست بازرسی زده‌بودن.از ماشین‌های عبوری سوال می‌کردن ساکن این کوچه هستن یا نه!اطراف پاسداران با موتور و ماشین گشت میزدن.اگه کسی با ظاهر مذهبی به تورشون می‌خورد ، دوره‌اش می‌کردن. 🥀🌹فقط سه‌تا تاکسی وَن کارهای خدماتیشون رو انجام میدن.کنده‌ی درخت میاره که شب‌ها وسط کوچه براشون آتیش روشن کنن.امروز یه اکیپ مامور اومدن که دیگه جمع کنید ، برید.به درگیری کشید.دراویش حمله کردن و پنج‌تا از موتورهای مامورها رو گرفتن.از داخل گوشی نشون داد چطور موتورها رو درب‌وداغون می‌کنن.زنی با زنجیر میزد روی موتورها.ماموران اسکلت مثل جیگر زلیخای موتورهاشون رو جمع کردن.دراویش پشت‌سرشون با طعنه می‌گفتن: چخه‌چخه.... @Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت:4⃣2⃣ 🥀🌹مامان داشتم شاخ در می‌آوردم!اینا کل خیابون رو آب‌وجارو زدن......چندتاشون اون اتوبوس جلوی خونه‌ی نورعلی تابنده رو رنگ سفید زدن و روش گل‌و‌بلبل کشیدن.یه دفعه یه ماشین رسید با یه عالمه گلدون کوچیک.چند نفر دورش روبان زدن.اون پنج نفر لیدرشون اون گلدونها رو بردن دمِ تک‌تک خونه‌های گلستان هفتم......از همه معذرت خواهی کردن که ما مقصر نبودیم،این‌هم هدیه‌ای از طرف دراویش سلسله‌ی نعمت‌الهی‌گنابادی! 🥀🌹بعداز ظهر دوشنبه،۳۰بهمن،با فرهاد رفتیم دکتر.باید اِم‌آرآی کمرم رو نشون میدادم.دکتر گفت: هیچ راهی جز عمل نداری!ساعت پنج ،گرسنه‌وتشنه با ناراحتی رسیدم خونه.تموم مسیر به نذری فردا فکر می‌کردم.از تولد زهرا هر سال روز شهادت حضرت زهرا(س) طعام خیرات می‌کردیم.نیت‌ام پنج کیلو برنج بود ولی سعی می‌کردم غذای خوشمزه‌ای دُرُست کنم.قیمه،فسنجون،باقالی‌پلو با گوشت یا زرشک‌پلو با مرغ.روزهایی که خودم اجاق‌گاز رو روشن می‌کردم برای پخت ، با سلام و صلوات.محمدحسین راه‌به‌راه می‌پرسید: حاضرشد ببرم؟تموم شد؟ برنجش دم کشید؟؟خورشتش جا اُفتاد؟؟؟افراد بی‌بضاعت محله رو زیر سر داشت.بیوه‌بیکار،مسن‌مستمند.ظرف یکبار مصرف میاورد که اونها رو جدا بگذارم.آخر هم به ما نمی‌گفت:کجا می‌بره. 🥀🌹محمدحسین که اومد خونه بهش گفتم: شنیدی!!!دراویش سه نفر از پرسنل ناجا رو با اتوبوس زیر گرفتن؟؟؟شنیده‌بودم که این روزها با اسلحه‌ی شکاریشون پست میدن.کلی کوکتل مولوتف و سنگ و چوب و آجر آوردن ، اونجا رو برای خودشون پادگان کردن.باورم نمیشد به این راحتی آدم بکشن.محمدحسین گفت: دو تا از دراویشی که تو تحصنشون بودن،داشتن از یه پرایدی دزدی می‌کردن.پلیس مشکوک میشه و دستگیرشون می‌کنه.جالبه....سریع پیامک میدن به بقیه و ظرف دو ساعت بنر چاپ کردن،اومدن جلوی کلانتری۱۰۲ ،خیابون پاسداران،سرِ گلستان هفتم،۳۰ نفر تحصن کردن که زندانی ما رو آزاد کنین.!جالبی قصه اینه که طرف رو برده‌بودن یه کلانتری دیگه!!!دراویش ترافیک درست می‌کنن راه‌بندون راه میندازن.یگان امداد اومد اونها رو با سلام و صلوات بکشه کنار ولی دست بردار نبودن و شعر میدادن:(مرگ‌بر‌دیکتاتور).خواستن در کلانتری رو بشکنن.بعد هم گفتن:برای تهران اسفند خونین راه میندازیم. @Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬قسمت :5⃣2⃣ 🥀🌹تا صدای اذان مغرب امام‌زاده اومد رفت سه‌بار وضو گرفت.آماده‌شد که بره.گفتم: حق نداری بری!!می‌دونست منظورم کجاست .کفشش رو پوشید و جوابی نداد.مگه نمی‌گی تیرندازیه؟مگه نمی‌گی اونها اسلحه دارن؟شما که نمی‌تونین با دست خالی کاری بکنین ، دیگه نیروی انتظامی باید بره مقابله بکنه.زیپ کاپشنش رو بالا کشید.لام تا کام حرفی نزد.ولی می‌دونستم میره.......مادر از چهره‌ی پسرش نخونه چه‌کاره هست ، مادر نیست. حدود ساعت ۱۱ بهش زنگ زدم.گفتم:می‌خوایم شام بخوریم ، کجایی؟؟گفت:نزدیک گلستان هفتمم،خیلی شلوغه.راه می‌رفت.نفس‌نفس میزد.وسط شلوغی‌ها انگار دنبال یکی بود تا حرف‌های دلش رو بهش بزنه.گفت مامان‌: اینا خیلی نامردن ،شب شهادت حضرت زهرا(س) آتیش روشن کردن.ترس برم داشت.گفتم:مراقب خودت باش.گفت: باشه‌باشه،میام.نگران نباش میام. 🥀🌹فرهاد و مجتبی هم رفته‌بودن.ساعت ۳ اومدن.خبر محمدحسین رو از اونها گرفتم.گفتن:سر گلستان هفتم محمدحسین رو دیدن.گفته:اوضاع خلوت‌تر بشه میام.دلم شور میزد.با فرهاد داشتم در مورد اوضاع گلستان هفتم صحبت می‌کردم.فرهاد گفت: محمدحسین هم از این اوضاع شاکی بود و می‌گفت: نیروی انتظامی شهید داده ، یک‌ساعت به یک‌ساعت میرن با استانداری و نیروی انتظامی مذاکره می‌کنن.دوباره می‌بینی آدم‌هاشون رو ریختن تو کوچه و سرامیک و نبشی تراشیده پرت می‌کنن.این قصه با مذاکره حل شدنی‌نیست.پرسیدم:چند نفرن مگه؟؟ فرهاد گفت: یکی از مامورها از پشت بی‌سیم داشت به بالا دستیش گزارش میداد که الان هزار نفرن. 🥀🌹فرهاد گفت: اینا اصولی و حساب‌شده کار می‌کنن.دقیقا جنگ شهریه.وسط کوچه سیم بکسل رد کردن که حتی موتورهای ناجا رد نشن.یکی از درخت‌ها رو از کمر شکسته بودن انداخته‌بودن وسط کوچه،دوربین اف‌اف تموم خونه‌ها و همه‌ی لامپ‌های کوچه رو خرد کردن.کوچه تاریک‌تاریکه !!""سه‌چهارتا از ماشین‌های مردم رو آتیش زده‌بودن!!!!داربست‌های خونه‌ی نیمه کاره‌ای رو باز کرده‌بودن.آب گرفته‌بود روی داربست‌ها و کابل برق انداخته‌بودن روش.چندتا بچه بسیجی‌ها رو برق گرفته‌بود......گفتم:پس نیرو انتظامی اونجا چیکاره هست؟؟فرهاد گفت: دستور اقدام ندارن. @Revayate_ravi
در دیداری که بعد از شهادت محمود با حضرت آقا داشتیم،علی پسر محمود عکس او را به حضرت آقا دادند تا امضا کنند. حضرت آقا سه بار عکس محمود را نگاه کردند و لبخند زدند.پشت عکس نوشتند:《سلام خدا بر 》. 💜شهید عزیز 💜 📖مجموعه خاطرات شهید مدافع حرم محمود رادمهر 🖋به کوشش مصیب معصومیان 🖇فرمانده رزمنده 🖇 قسمت1⃣ 🌈 روز چهارشنبه ، سوم آذر ۱۳۵۹ بود که محمود به دنیا آمد.کلی اسم بود که دلم می خواست رویش بگذارم؛ مقداد، یاسر، عمار، ابوذر. معتقد بودم اینها اسم های انقلابی هستند ودر آن زمان هم خیلی رواج داشت؛ اما پدرم می گفت:《وقتی اسامی ائمه هست ، چرا شما دنبال این اسامی می روید ؟》 آخرش تصمیم گرفتم اسم محمد را رویش بگذارم که پدرش به خاطر هم نامی با برادرم مخالفت کرد. می گفت:《دوتا اسم شبیه به هم اشتباه می شود.》تا رسیدیم به اسم محمود. پدرم بچه را بغل کرد و اذان واقامه را در گوش هایش گفت. بعد هم سوره تبارک و پشتش سوره یاسین را خواند و سفارش کرد برایش زیاد سوره تبارک بخوانیم و بعد دست هایش را به آسمان بلندکرد وگفت :《دعا می کنم این بچه سالم باشه، عاقل باشه ،صالح باشه ،ذخیره قبر وقیامت.》 □■□ روی پاهایم که می گذاشتمش و تکانش می دادم. با صوت قرآن می خواندم وبا صدای قرآن خواندنم به خواب می رفت. شیر هم که می دادمش همین طور. آن قدر در گوشش قرآن می خواندم تا با این صدا مانوس شود. اسامی امامان را هم تلقینش می کردم. این سفارش پدرم بود. گاهی که می گفتم این بچه است نمی فهمد، پدرم مخالفت می کرد واصرار داشت اسامی ائمه را به بچه هایم تلقین کنم و من هم همین کار را مدام انجام می دادم. □■□ پدرم می گفت:《محمود پسر خودم هست.》ازهمان اول پیگیر تربیتش شده بود. هنوز پنج سالش نشده بود که پدرم یک تخته سیاه کوچک درست کرد و شروع کرد به یاد دادن حروف الفبا به محمود. بعد هم قرآن را به محمود آموخت . شش سالش که شد به راحتی قرآن را می خواند؛ بدون غلط واشتباه ! □■□ دعای همیشگی ام درحق بچه هایم این بود که خدایا اگر بچه هایم می خواهند خلاف شریعت آسمانی قرآن و سیره اهل بیت حرکت کنند، آنها را از من بگیر .تحمل نبودنشان برایم راحت تر است تا تحمل انحراف شان ! □■□ بچه که بود ، مریضی سختی گرفته بود و به خاطر خوراندن داروی اشتباه مسموم شد. طوری شده بود که امیدی به زنده ماندنش نداشتیم. نذر کردم وگفتم :《خدایا !این بچه را به ما برگردان، من هم عهد می کنم تا توان دارم او را با تفسیر قرآن آشنا کنم.》 دو هفته نگذشت که محمودم شفا گرفت. دکترش نمی دانست از تعجب چه کار کند. فکر کرد به او تریاک دادم که این قدر زود خوب شد. □■□ سفارش های پدرم هیچ وقت یادم نمی رفت. همیشه اینها را به ما گوشزد می کرد. می گفت:《در زمان بارداری سوره هایی را که نام پیامبران در آن است، زیاد بخوانید.》برای همین خودم را ملزم به خواندن سوره انبیا در صبح هر روز و سوره صافات در هر شب کرده بودم. وقتی از پدرم علت سفارشش به خواندن سوره های شامل نام پیامبران را می پرسیدم، می گفت:《طفل داخل رحم، اگرچه شما به ظاهر درک نمی کنید، ولی گوش شنوا دارد و شما که این آیات را می خوانید، او می شنود. نام پیغمبر یعنی درس رسالت، یعنی درس مقاومت، یعنی درس ایستادگی. پیامبران همه در راه دین خدا وبرای بقاي دین خدا کشته شدند. اینها در تربیت فرزندانتان تاثیر مستقیم خواهد داشت.》 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi