💜شهید عزیز💜
🖇فرمانده رزمنده🖇
قسمت7⃣ 🌈#بهروایتمادرشهید
ماه رمضان که می شد در برنامه قرآن خوانی مسجد طوری بچه ها را بین مردم می چید که یک در میان،نوبت قرآن خوانی به بچه ها برسد.به آنها گفته بود،بروید یکی در میان بین بزرگترها بنشینید.هرکس هم خواست شما را بلند کند به او بگویید:《این جای من است.اگر شما جایم بنشینید،جایم را غصب کرده اید.》از این طریق به بچه ها روحیه می داد تا در کارها مشارکت کنند.
□■□
چهارشنبه ها توی پایگاه مقاومت ومسجد محل برای بچه ها کلاس های فرهنگی گذاشته بود.چنان جذب محمود شده بودند وبه کلاس هایش علاقه نشان می دادند که از نیم ساعت مانده به شروع کلاس،پاشنه در ما را می کندند.
پشت هم می آمدند زنگ خانه را می زدند و می پرسیدند: پس چرا آقا محمود نمی آید؟》.
□■□
می گفت:اصلا چیزی به نام چپی و راستی در اسلام نداریم.فقط حزب الله داریم که آن هم《لاخوف علیهم ولا هم یحزنون》ازهیچ شخصی ترسی ندارندو اندوهی از چیزی و کسی به دلشان نمی آید ودر طرف مقابل هم حزب شیطان داریم که منفور خداوند هستند.
□■□
هرکسی فکر می کرد،محمود او را بیشتر دوست دارد؛از برادرانش گرفته تادوست،آشنا،فامیل،اهالی مسجدومحله.طوری با اطرافیانش برخورد می کرد که این طور فکر می کردند.این هنر مخصوص محمود بود.
□■□
از عموجون روحانی اش یادگرفته بود که در مهمانی ها آخرین نفری باشد که شروع به خوردن غذا می کند واولین نفری باشد که دست از غذا می کشد.منزل ما که سفره می انداختیم وهمه خانواده باهم غذا می خوریم،تا نمی آمدم شروع نمی کرد.حتما هم می بایست من برایش غذا
می کشیدم. اگر دیر می آمدم،غذا نخورده،پشت سرهم می گفت:《الهی شکر،خدا برکت بدهد،ما سیر شدیم!》کنایه از این که دیر آمدید و ما غذایمان را خوردیم!
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
افتخار خودِ من این است که یک #بسیجی باشم؛ سعی کردهام اینجوری عمل کنم.
سال آخر ریاست جمهوری -دو، سه ماه مانده بود به آخر ریاست جمهوری من- در یکی از دانشگاهها برای یک جمع دانشجو صحبت میکردم و به سؤالات پاسخ میدادم؛ یکی از سؤالات این بود که شما بعد از ریاست جمهوری قصد دارید چه کار کنید و شغلتان چه باشد؟ گفتم: اگر امام به من بگوید برو بشو رئیس عقیدتی سیاسی فلان پاسگاهِ مرزىِ منتهاالیه جنوب شرقی کشور، من با افتخار میروم آنجا و مشغول خدمت میشوم!
اگر این کار از من برمیآید و این کار را از من میخواهند، من حاضرم و به آنجا میروم؛ توطین نفس کردم. این را از باب اینکه شما فرزندان من هستید، به شما دارم میگویم. صحبت پدرفرزندی است؛ نمیخواهم راجع به خودم صحبت بکنم. هر جا و در هر زمانی به شما نیاز هست، آنجا حاضر باشید. این میشود بسیجی؛ بسیج یعنی این. ۸۶/۲/۳۱
#هفته_بسیج
#حضرت_آقا
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔰 #سیره_شهدا | #زندگی_باعزت
⚘خودش را وقف شهدا کرده بود.
محال بود کسی او را بیکار دیده باشد، استراحت برایش معنا نداشت و معتقد بود آدم باید آنقدر برای خدا بدود که وقتی از این دنیا رفت حسرت چیزی را نخورد.آن دنیا دستش پر باشد و بگوید دیگر بیش از رمق و توانی نداشتم.
#شهید_عبدالله_ضابط
📙 شیدایی/ص ۱۱۵
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌹#با_شهدا|شهید محمد علی جهانآرا
✍️ مهریه یک جلد قرآن
▫️مهریه ما یک جلد کلام الله مجید بود و یک سکه طلا، سکه را که بعد از عقد بخشیدم، اما آن یک جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خرید و در صفحه اولش این طور نوشت: امیدم به این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد، نه چیز دیگر، که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب. حالا هر چند وقت یک بار که خستگی بر من غلبه میکند، این نوشتهها را میخوانم و آرام میگیرم...
📚 کتاب بانوی ماه ۵، صفحه ۱۴
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
💜شهید عزیز💜
🖇فرمانده رزمنده🖇
قسمت8⃣ 🌈#بهروایتمادرشهید
سال ۷۹بود که دانشگاه امام حسین(ع)قبول شد.
همان موقع خیلی محکم به او گفتم:《ببین محمود!من مخالفتی با دانشگاه امام حسین(ع) ندارم؛ اما اگر بخواهی پشت پا به رهبری بزنی و مخالف ولایت فقیه حرکت کنی،هیچ وقت به عنوان پسرم نمی پذیرمت ودیگر پایت را به خانه ما نگذار》.
سرش را انداخته بود پایین و بعد از حرف های من با لبخند نگاهی به من کرد و قول شرف داد که ذره ای پایش را کج نگذارد و تا آخرین لحظه عمرش در خط رهبری و ولایت فقیه باشد.
□■□
در وصیت نامه اش برای محمد وعلی نوشته بود:
《علی ومحمد عزیزم،خدا می داند که من چقدر شما را دوست دارم؛همان طور که خودتان می دانید و بارها این را به شما گفته ام؛ اما خدا و پیغمبرخدا(ص) وائمه (ع) و ولی فقیه را بیشتر از شما دوست دارم》.
□■□
فقط یک بار با لباس پاسداری دیدمش.آن هم موقعی بود که با مجتبی از دانشگاه امام حسین (ع)فارغ التحصیل شدند.پدر بزرگشان تلفن کرد به هر دویشان و از آنها خواست با لباس پاسداری بیایند منزل پدربزرگ.وقت رفتن لباس در ساکشان بود.از آنها خواست بپوشند.وقتی پوشیدند،با شوق وذوق گفت:《شما پاسدار حریم قرآن
واهل بیت(ع) هستید.باهم عکس بگیریم 》.
عکسشان هنوز هست.
□■□
خانم های پایگاه بسیج خودمان را جمع کرده بودم و محمود می آمد بعضی از آمورش های نظامی که به دردشان می خورد،به آنها یاد می داد.مثل باز وبسته کردن اسلحه و آشنایی با انواع سلاح هاو...
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi