eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تنها شهید ایرانی واقعه عاشورا اسلم دیلمی مردی از دیار قزوین 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘بســـــــــمہ رب الشــــــــــهدا⚘ ❣به مناسبت سالروز شهادت ❣شهید_علیرضا_موحد_دانش ❣تاریخ تولد : ۲۷ /۶/ ۱۳۳۷ ❣تاریخ شهادت : ۱۳ /۵/ ۱۳۶۲. حاج عمران 🥀مزار شهید : بهشت زهرا. قطعه۲۴ ▓در آستانه پاییز ۱۳۳۴ به دنیا آمد با تقدیری پر شجاعت. در سال ۵۵ که به سربازی رفت، به فرمان حضرت روح الله از پادگان گریخت و شد قطره ای در دریای انقلاب. سبزِ پوش سپاه که شد انگار بارِ دِین و مسئولیتش بیشتر شد! ▓اولین ماموریتش، حراست از بیتِ امام بود. لحظه ای آرام نبود. همیشه در تکاپو برای مفید بودن، برای پریدن. ▓پای در غائله کردستان نهاد تا ضدانقلاب را ساکت کند. همپای جهان‌آرا در خرمشهر می‌گشت و شناسایی می‌کرد. سپس در بازی دراز جانشین فرمانده عملیات شد. ▓دستش را در ارتفاعات بازی دراز جا گذاشت و طواف خانه محبوب را با دستِ دل انجام داد. ردپای علیرضا در جای جای جبهه و جنگ دیده می‌شود. عملیات‌های زیادی علیرضا را همراه داشته و زمین های بسیاری خاکِ پوتینش را به چشم سرمه کرده اند. ▓فتح‌المبین، الی ‌بیت_المقدس و آزادسازی خرمشهر حضور اورا با چشم دیدند. حتی خاکِ لبنان طعم حضورش را چشیده و پس از بازگشتش، در والفجر۱ مجروحیت دوباره به آغوش کشید😞 ▓والفجر۲ اما زمان بال گشودن بود، وقتش رسیده بود تا حاج_عمران سکوی پروازش شود. پرواز کرد به سوی آسمان🕊 ▓بعضی‌ها متولد می‌شوند برای جاودانگی، برای شهادت. شهادتت مبارک جاودانه در تاریخ💔 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج..🤲 هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_مدافع_حرم_آل_الله......وشهیدعلیرضا موحد دانش 💠صلــــــــــــــــوات💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️خـواستـگـارے بـا چـشـم‌هـاے آبـے♦️ ♦️بر گرفته از کتاب گـلســتان یــازدهــم♦️ 🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد 🔲 قسمت : 5⃣1⃣ 💢 رفتم بیرون وقتی برگشتم توی اتاق ، چراغ رو روشن کردم.علی‌آقا خیلی زود خوابش برده‌بود.اونقدر خوابش عمیق بود که نور زیاد لامپ هم چشم‌هاش رو نزد.نشستم بالای سرش.دلم شکسته‌بود.انگار کسی می‌گفت: فرشته!!خوب نگاهش کن.زُل زدم به صورتش و اون همه چین و چروکی که روی پیشونی و دور چشماش بود. ‌رو‌پیشونی!!!! می‌خواستم همه‌ی جزئیات صورتش رو حفظ کنم.اون چشم‌های آبی هیچ‌وقت یک خواب سیر ندید.انگار یک چشمش خواب بود و اون یکی بیدار.چراغ رو خاموش کردم و نشستم بالای سرش.همین‌که می‌دونستم توی اتاق هست و داره نفس می‌کشه برم کافی بود.ساعت دو و نیم بیدارش کردم‌وضو گرفت لباسش رو پوشید و ساک رو دادم دستش.گفتم: کی برمی‌گردی؟؟ گفت: خیلی زود ولی به مامان نگو.گفتم: زود یعنی چند روز؟؟؟گفت: بین خودمون بمونه.خیلی طول بکشه یک هفته. 💢《راست می‌گفت دُرُست یک هفته‌ بعد برگشت ولی فقط پیکرش 》بغض راه گلوم رو بسته بود.می‌خواستم داد بزنم ، علی‌آقا به خاطر من و بچه نرو.علی‌آقا لبخندی زد و گفت: گُلُم ، فرشته‌جان حلالم کن.بعد از خداحافظی ، برگشتم توی اتاق.چراغ‌ها رو خاموش کردم و تو رختخواب علی‌آقا خوابیدم.پتو رو روی سرم کشیدم.پتو و رختخواب بوی اون رو میداد.بو می‌کشیدم و اون زیر گریه می‌کردم. یک هفته بعد از رفتن علی‌آقا ، پنجشنبه از صبح زود چشمم به در بود.هیچ‌وقت با این اطمینان نمی‌گفت زود برمی‌گردم.چه دلشوره‌ی عجیبی داشتم. 💢 روز جمعه ، صبح ، پدرم اومد دنبالم گفت: مهمان داریم ،مادرت گفت: تو هم بیا ناهار پیش ما.گفتم: بابا امروز قراره علی‌آقا بیاد من باید زود برگردم.بابام سعی می‌کرد خودش رو طبیعی جلوه بده ولی ته چهره‌اش اضطراب موج میزد. به خونه رسیدیم دیدم از مهمان خبری نیست و مادرم منتظره ماست.گفتم: چی‌شده؟؟؟ گفت: نگران نباش علی‌آقا مجروح شده.گفتم: خُب شده که شده.مگه اولین بارشه.ما رم بریده بریده گفت: آخه دستش قطع شده.گفتم: شده باشه بالاخره زنده‌هست عیب نداره.گفت: فرشته‌جان!!!کاش فقط دستش بود ، پاهاش هم قطع شده.با خودم فکر می‌کردم اگه تیکه‌تیکه هم شده باشه مهم نیست فقط زنده باشه.تند جواب دادم: عیب نداره.بعد زدم زیر گریه.با التماس گفتم: علی‌آقا شهید شده؟؟؟؟آره!!!!! 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️ خـواسـتگـارے بـا چـشـم‌هـاے آبـے ♦️ ♦️بر گرفته از کتاب گـلســتان یــازدهــم ♦️ 🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد 🔲 قسمت : 6⃣1⃣ 💢 مامان و بابا زیر بغلم رو گرفتن و از پنجاه و چهار پله خونه‌ی پدری علی‌آقا بزور بالا بردن.منصوره‌خانم وسط هال نشسته بود تا من رو دید به طرفم اومد.منصوره‌خانم گریه می‌کرد و تو گوشم حرف میزد.فرشته‌جان!!!! دیدی چی شد؟؟؟علی از پیشمون رفت!!!! علی بچه‌شو ندید!!!!وای علی‌جان!!!! دستی رو روی شونه‌ام احساس کردم.دستی من و منصوره خانم رو بغل گرفت و سرش رو وسط شونه‌های هر دوی ما گذاشت و با گریا می‌گفت: خدایا صبرمان بده!!!!!آقا ناصر بود(پدر علی‌آقا). با ناله‌های آقا ناصر جمعیتی که دور و برمان بودند به گریه اُفتادند. دوستان و آشنایان برای سرسلامتی به دیدنمون میومندند.هیچ کس باور نمی‌کرد.همه بهت‌زده نگاهمون می‌کردند.فقط پنج ماه از شهادت امیر گذاشته‌بود. 💢 دوست‌نداشتم باور کنم علی‌آقا شهید شده.اما شب صدا و سیمای مرکز همدان اطلاعیه‌ای پخش کرد: (به مناسبت سردار شهید علی چیت‌سازیان فردا یکشنبه ، هشتم آذرماه ، تعطیل است و سه روز عزای عمومی در استان اعلام شد.) روز تشیع جنازه‌ی علی‌آقا تابوت رو با آمبولانس آوردن.وقتی تابوت رو دیدم.پاهام لرزید.دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم.بغض توی گلوم شکست.علی‌آقا بعد از یک‌سال و هشت‌ماه زندگی مشترک‌هنوز خونه‌ای از خودش نداشت.یاد وسایل زندگیمون افتادم که هر کدوم تو گوشه‌ای بودند.نصفش تو انبار مادرم ، نصفش خونه‌ی حاج‌صادق ، ساک و لباس‌هام هم گوشه‌ی اتاق منصوره خانم. مردم توی کوچه فریاد میزدند: (وای علی‌کشته‌شد شیر خدا کشته شد) 💢 وارد خیابون که شدیم.عکس علی‌آقا روی دیوار و پشت مغازه‌ها دیدم.از سَر دَر ادارات و بالای پشت‌بام‌ها و پنجره‌ها و دیوارها ، پرچم‌های مشکی آویزون بود. مادرم مدام در گوشم می‌گفت: ( فرشته‌جان!!!! به خودت مسلط باش.امروز همه جور آدمی هست.دوست و دشمن قاطی هستن.محکم باش .ضعف از خودت نشون‌نده).مثل بچه‌ها که بهانه‌ی مادرشون رو می‌گرفتن ، بهانه می‌گرفتم. روز تشیع جنازه اطلاع دادن که من باید صحبت کنم .یه قلم و کاغذ خواستم.وقتی خودکار رو روی کاغذ گذاشتم.کلمات روی ذهن و دهانم جاری شد.روی کاغذ نوشتم و احساس کردم علی‌آقا کنارم ایستاده.صداش رو می‌شنیدم انگا اون کنار بود ، می‌گفت و من می‌شنیدم.وقتی از علی‌آقا می‌گفتم ، یادم اومد اون واقعا همین‌طوری بود.علی آقا یار یتیمان بود ، یکی از دوستاش تعریف می‌کرد که علی و عده‌ای از دوستاش هر وقت به مرخصی میومدن ، وانتی رو پر از خوار و بار و غذا می‌کردن و به منطقه‌ی سنگ سفید می‌بردن و پشت درِ خونه‌هایی که قبلا شناسایی کرده‌بودن می‌بردن.موقع برگشت یکی دوتا بوق میزدن.این بوق‌ها رو خونواده‌های بی‌بضاعت می‌شناختن...... 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi