eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتۍ آمریڪا با شماست ، اسرائیل با شماست ، اروپا با شماست ، امپراطوری رسانہ اۍ غرب با شماست ، فضای مجازۍ با شماست ، سلبریتی باشماست ، اما باز هم نمۍ توانید جمہورۍ اسلامۍ رو شڪست بدید پس یقین بدونید خدا با شما نیست ؛ 👊🏻.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مامانش بهش گفته بود: حسن! دست این دختر مردم رو بگیر یه تُک پا ببرش مشهد؛ گناه داره. گفته بود: مامان! دلم برای امام رضا علیه السلام یه ذره شده، ولی نمیتونم برم. باید برم جبهه... رفت جبهه، شهید شد؛ رفتن جنازه رو بیارن قم، دفن کنن. بهشون گفتن: ببخشید، جنازه گم شده، هفت روزه رفته مشهد! شهید‌ حسن ترابیان🕊🌹 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌹شهـــــید بي مزار یازهـــــرا 🌹 علاقه و ارادت بسیاری به امام حسن داشت، یه روز با شهیدعلی و رزمنده ها داشتیم از کوه میومدیم پایین، و مشغول روضه خوندن بودیم که یک دفعه اقا شروع کرد از اقا امام حســـــن خوندن،با یه بغض خاصی میخوند... 🍁علی خیلی امام حسنی بود و بلند :: "جـــــگر پاره ترین فرزند زهرایم خدا میداند، مکش زحمت دگر زینـــب حسن زنده نمی ماند😔💔 چهل سال است میپرسی که در کوچه چه ها دیدی؟؟ اگر پاره جگر گشم بجز از داغ مادر نیست" بعد از این شعر نشست به گریه کردن و گفت حاجی آخر یروز شیعه برات حرم میسازه..... خود اقا حسن ابن علی هم خریدارش شد و همانند مادرشون بی مزار شد... ۹۵ 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣شـهیــدمـحمـدحـسیـن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدی ڪه دراویـش گـنـابـادے در قـلـب تـهـران او را اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت :3⃣ 🥀🌹یه دختر چهارده،پونزده ساله ، تنها نصف‌شب از این مجلس به اون مجلس . پدرم مستقیم سیم‌جین نمی‌کرد،که کجا میری و کی میای؟؟ از اخم و تَخم‌هاش متوجه ناراحتی و نگرانیش میشدم کم‌کم روسری رو با مقنعه‌ی مشکی چونه‌دار عوض کردم.وقتی می‌پوشیدم ،فقط چشم و بینی‌ام معلوم بود. 🥀🌹وقتی همراه دوستم به مسجد می‌رفتم عذاب وجدان داشتم که نباید بدون چادر برم اونجا.بالاخره یه روز دلم رو به دریا زدم و یکی از چادرهای مامان جمیله رو بردم کوتاه کردم تا بتونم سرکنم.خجالت می‌کشیدم با چادر برم داخل خونه‌مون.داخل خونه تا برادرهام من رو میدیدن میزدن زیر خنده(حالا مثلا چی؟؟ می‌خوای بگی من آدم شدم،بزرگ شدم)دخترهای همسایه هم کم مسخرم نمی‌کردن ولی من پای همه‌چی وایستادم.