از عزیزانی که این روزها از اعتراض و حق اعتراض گفتند خواهش میکنم بیانیه امروز وزارت اطلاعات که در حوادث٣دهه اخیر بی سابقه است را ببنید و از ساده انگاری و روشنفکری بدر آئید:👇
دستگیری:
٩٢نفر سلطنت طلب
٧٧نفر تجزیه طلب قومی
۴٩ از گروهک منافقین
٩تبعه خارجی
انجمن راویان شهرستان بهشهر
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے اورا در قـلـب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣
🎬 قیمت: 8⃣#بـهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹کیک گرفتم و کادو و وسایل جشن.یکی از اتاقها رو تزیین کردیم.وسط فوت کردن شمع یکی در زد.یکی از رزمندگان ساک مهدی رو آوردهبود.خیلی خودم رو کنترل کردم .نمیخواستم جشن عزا بشه.خندهکنان به مجتبی گفتم: دیدی بابا بدقول نبود!!!!!بابا خودش تو آسمونهاست ولی ساکش رو فرستاده.مجتبی خیلی خوشحال شد تا آخر جشن از کنار ساک تکون نخورد.هر از گاهی بند اون رو توی دستش فشار میداد.بعد از جشن ساک رو بردم توی اتاق باز کردم.لباس خاکی،بلوز،شونه،جزوه،خودکار،چفیه،تک به تک میچسبوندم به سینه و میبوسیدم.
🥀🌹مینشستم با خدا حرف میزدم.کسی رو نداشتم جلوش سینه سبک کنم.دورو بَریهام شوخ و شنگی روزم رو میدند.کجا بودن ببینن شب تا صبح یکریز اشک میریزم.نگاه سنگین مردم از نبود مهدی سنگینتر بود.هر کجا پا میگذاشتم ، زنها به هول و ولا میافتادن.من رو شبیه عقابی میدیدن که از غیب رسیده تا زندگیشون رو چنگ بزنه و ببره.کسی که با هم دوست صمیمی بودیم و با مهدی بارها خونهشون رفتهبودیم.با شوهرش اومد خونهی ما جلوی عالم و آدم سکهی یه پولم کردهبود.به جرم اینکه وقتی اومدن کنار قبر مهدی با شوهرش سلامعلیک کردم.دیگه با هیچکس حرف نمیزدم.به کی میگفتم: مجتبی توی خیابون مدام برمیگرده و زُل میزنه به پدروفرزندی که دست تو دست هم راه میرن؟؟؟به کی میگفتم پسرم توی پارک مثل جوجه اردک ، پشتسر مردها راه میفته و التماس میکنه که پدرم بشین؟؟؟
🥀🌹از یه زمانی خونوادهی مهدی گفتن: یا باید با ما زندگی کنی یا با بابات اینا!!! مُصر بودم تو خونهی خودم باشم.نمیخواستم استقلال خودم رو از دست بدم.روی تربیت مجتبی حساس بودم.بالاخره تصمیم گرفتم یکی از خواهرهای خودم رو بیارم پیش خودم زندگی کنه.
🥀🌹مجتبی رفتهبود کلاس سوم.یکی از دوستام ، من رو خونهی خالهاش دعوت کرد.گفتم: من نازیآباد رو بلد نیستم.گفت: تو تا ایستگاه رو بیا از اونجا پسرخالهام میاد دنبالت.رسیدیم ایستگاه بعد از مدتی پسرخالهاش پیداش شد.تیپ و قیافهاش شبیه بسیجیها بود.از همکلامی با هم طفره رفتیم.از برچسب دیگران میترسیدم.پسرخالهی دوستم دست مجتبی رو گرفت و جلو رفت.من هم سربه زیر از پشتسرشون مثل موسی و دختران شعیب.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے در قـلــب تـهــران او را اربـااربـا ڪردن❣
🎬 قسمت: 9⃣ #بـهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹از بین صحبتهاشون فهمیدم اسم پسرخالهاش فرهاده و دو سال پیش یه ازدواج ناموفق داشته.خونه ڪه اومدم.دوستم رسمی اومد به خواستگاریم.ذوقزده میگفت:فرهاد تو رو پسندیده.از طرفی هم گفت: فرهاد آه در بساط نداره.بیکار هم هست.گفتم: رابطهاش با خدا و اهل بیت چطوره؟؟؟گفت: اینقدر بهت بگم که مفاتیح رو تا حالا سهبار از اول تا آخر دوره کرده. موضوع رو با مادرم در میون گذاشتم .خیلی خوشحال شد.چند جلسه با هم رفتیم بهشتزهرا وصحبت کردیم.
برام ثابت شد سربهزیر هست،اهل گناه و رفیق بازی نیست،مال و منال هم که برام پشیزی ارزش نداشت.توی همین مدت با مجتبی اُخت شدهبود.تا جایی که وقتی میخواست از ما جدا بشه.مجتبی خیلی بهونه میگرفت.مدام از شکلک درآوردن،کولی و نیشگون و بالا انداختنهاش یاد میکرد.
🥀🌹صبح ۱۷ ربیعالاول سال ۷۲ رفتیم دفترخونه.از خونوادهی فرهاد هیچکس نبود، چون پدرش موافق نبود.من و پدرومادرم و خواهرم و مجتبی.موقع خوندن خطبه ، خواهرم دو حبه قند رو از قندون برداشت.جلوی اشکهای پدرومادرم سعی میکرد فضا رو شاد کنه.با شوخی دو حبه قند رو روی سرم میسایید.مدام یاد جملهی دخترخالهام افتادم :تو چرا برای ازدواج فقط سوپر منها رو انتخاب میکنی؟؟؟رفتیم خونهی اجارهای خودمون.تا شب یک کلمه با هم حرف نزدیم.تنها تو دل مجتبی عروسی بود.از بس خوشحال بود که بابا پیدا کرده ، از درودیوار بالا میرفت و شیرینی میخورد.
🥀🌹 پدرش وقتی فهمید فرهاد اون رو تو جریان عقدش قرار نداد خیلی ناراحت شد و گفت: حق نداره اطراف خونهشون آفتابی بشه. خیلی به فرهاد سخت گذشت.فکوفامیلش به حرمت پدرش تو مهمونیها دعوتش نمیکردن.تلفن نداشتن.کشیک میداد وقتی پدرش از خونه میرفت بیرون ،مادرش رو برای چند دقیقه دم در میدید.برای دیدن خواهرش چند دقیقه وقت داشت، تو فاصلهی تعطیلی مدرسه تا سوار شدن سرویس.خواهرومادر فرهاد موافق ازدواج ما بودن.پدر سالاری تو خونشون اجازه نمیداد روی حرف پدر حرف بزنن.مرغ آقا یم پا داشت.
🥀🌹یک هفته موندهبود به روز مادر به فرهاد گفتم :الان وقت مناسبیه بریم خونهی آقات!!!!میترسیدیم پدرش المشنگه بهپا کنه.گفتم: فوقش به دستوپای من میپیچه،به شما کاری نداره ، عوضش دل مامانت شاد میشه.همهی فضیحتهای احتمالی رو خریدم و با ترس و لرز رفتیم.سر راه گل و شیرینی هم خریدیم.مادر فرهاد داشت بال در میآورد.روی پاش بند نبود.چند ماه پسرش رو ندیدهبود.زود قورمهسبزی بار گذاشت.همه دلشون شور میزد برای عکسالعمل آقا.....
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi