🥀🌹مجتبی رفتهبود کلاس سوم.یکی از دوستام ، من رو خونهی خالهاش دعوت کرد.گفتم: من نازیآباد رو بلد نیستم.گفت: تو تا ایستگاه رو بیا از اونجا پسرخالهام میاد دنبالت.رسیدیم ایستگاه بعد از مدتی پسرخالهاش پیداش شد.تیپ و قیافهاش شبیه بسیجیها بود.از همکلامی با هم طفره رفتیم.از برچسب دیگران میترسیدم.پسرخالهی دوستم دست مجتبی رو گرفت و جلو رفت.من هم سربه زیر از پشتسرشون مثل موسی و دختران شعیب.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے در قـلــب تـهــران او را اربـااربـا ڪردن❣
🎬 قسمت: 9⃣ #بـهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹از بین صحبتهاشون فهمیدم اسم پسرخالهاش فرهاده و دو سال پیش یه ازدواج ناموفق داشته.خونه ڪه اومدم.دوستم رسمی اومد به خواستگاریم.ذوقزده میگفت:فرهاد تو رو پسندیده.از طرفی هم گفت: فرهاد آه در بساط نداره.بیکار هم هست.گفتم: رابطهاش با خدا و اهل بیت چطوره؟؟؟گفت: اینقدر بهت بگم که مفاتیح رو تا حالا سهبار از اول تا آخر دوره کرده. موضوع رو با مادرم در میون گذاشتم .خیلی خوشحال شد.چند جلسه با هم رفتیم بهشتزهرا وصحبت کردیم.
برام ثابت شد سربهزیر هست،اهل گناه و رفیق بازی نیست،مال و منال هم که برام پشیزی ارزش نداشت.توی همین مدت با مجتبی اُخت شدهبود.تا جایی که وقتی میخواست از ما جدا بشه.مجتبی خیلی بهونه میگرفت.مدام از شکلک درآوردن،کولی و نیشگون و بالا انداختنهاش یاد میکرد.
🥀🌹صبح ۱۷ ربیعالاول سال ۷۲ رفتیم دفترخونه.از خونوادهی فرهاد هیچکس نبود، چون پدرش موافق نبود.من و پدرومادرم و خواهرم و مجتبی.موقع خوندن خطبه ، خواهرم دو حبه قند رو از قندون برداشت.جلوی اشکهای پدرومادرم سعی میکرد فضا رو شاد کنه.با شوخی دو حبه قند رو روی سرم میسایید.مدام یاد جملهی دخترخالهام افتادم :تو چرا برای ازدواج فقط سوپر منها رو انتخاب میکنی؟؟؟رفتیم خونهی اجارهای خودمون.تا شب یک کلمه با هم حرف نزدیم.تنها تو دل مجتبی عروسی بود.از بس خوشحال بود که بابا پیدا کرده ، از درودیوار بالا میرفت و شیرینی میخورد.
🥀🌹 پدرش وقتی فهمید فرهاد اون رو تو جریان عقدش قرار نداد خیلی ناراحت شد و گفت: حق نداره اطراف خونهشون آفتابی بشه. خیلی به فرهاد سخت گذشت.فکوفامیلش به حرمت پدرش تو مهمونیها دعوتش نمیکردن.تلفن نداشتن.کشیک میداد وقتی پدرش از خونه میرفت بیرون ،مادرش رو برای چند دقیقه دم در میدید.برای دیدن خواهرش چند دقیقه وقت داشت، تو فاصلهی تعطیلی مدرسه تا سوار شدن سرویس.خواهرومادر فرهاد موافق ازدواج ما بودن.پدر سالاری تو خونشون اجازه نمیداد روی حرف پدر حرف بزنن.مرغ آقا یم پا داشت.
🥀🌹یک هفته موندهبود به روز مادر به فرهاد گفتم :الان وقت مناسبیه بریم خونهی آقات!!!!میترسیدیم پدرش المشنگه بهپا کنه.گفتم: فوقش به دستوپای من میپیچه،به شما کاری نداره ، عوضش دل مامانت شاد میشه.همهی فضیحتهای احتمالی رو خریدم و با ترس و لرز رفتیم.سر راه گل و شیرینی هم خریدیم.مادر فرهاد داشت بال در میآورد.روی پاش بند نبود.چند ماه پسرش رو ندیدهبود.زود قورمهسبزی بار گذاشت.همه دلشون شور میزد برای عکسالعمل آقا.....
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
1.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 آقایان سلبریتی! تروریستها را بیدار کردید، بفرمایید سوریه
🔹اینجا زاهدان است که بعد از اقدام تروریستی اشرار جیش الظلم به این وضع افتاده...
🔹این نمای کوچکی از آینده ای است که رسانه های غربی، عبری و عربی به خیال خام خود برای تمام ایران تصور کرده اند تا با ابزار سلبریتی های بی سواد و به بهانه روسری و حجاب پیاده کنند.
🔹ایران در یک سال اخیر روی مدار رشد بنیادین اقتصادی با همپیمانان خود قرار گرفته و آمریکا و اسراییل و عربستان و... با طراحی فتنه و اغتشاش باید این قطار را متوقف کنند. سلبریتی و فضای مجازی تحت کنترل غربی ها هم ابزار شده اند برخی آگاهانه... برخی احمقانه...
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣
🎬 قسمت: 0⃣1⃣ #بـهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹بعد از نیمساعت پدر فرهاد اومد مادرو خواهراش رفتن تو آشپزخونه.خودم رو آماده کردم جلوی پاش بلند شم.جواب سلامم رو نداد.فقط مجتبی رو تحویل گرفت.بهش دست داد اون رو نشوند بغل دست خودش.پیشدستی گذاشت و براش میوه پوست کند.من و فرهاد گوشهی اتاق کز کردیم.ته دلم ذوق میکردم که ما رو ازخونه بیرون ننداخت.شاد کردن دل مامان فرهاد برامون برکت داشت.در عرض چند ماه زندگیمون از این رو به اون رو شد.یکی از دوستام که میدونست فرهاد بیکاره بهم زنگ زد.اون رو معرفی کرد به یه موسسهی حمل و نقل که مدیریتش رو به عهده بگیره.پشتبندش یه خونه خریدیم ، سمت مشیریه.فوت و فن موسسه که اومد دست فرهاد.خونه رو فروختیم و با پولش امتیاز اون موسسه رو خرید.
🥀🌹باردار بودم ولی بیهوا بچه سقط شد.بعد از ۱۱ سال بچهدار شدهبودم.داشتم از غصه دق میکردم.خودم رو پیدا کردم و بعد از چند ماه دوباره از فرهاد مُشتُلُق گرفتم برای پدر شدنش.این بچه هم عمرش بهدنیا نبود.مبتلا شدهبودم به بیماری که جنینم سقط میشد.دکترها میگفتن دیگه بچهدار نمیشم.بیشتر دلم به حال فرهاد میسوخت.بههر حال من مجتبی رو داشتم.اتفاقی یکی از دوستانم دکتری رو بهم معرفی کرد که تو طبابت حرف اول و آخر رو میزد.رفتم تحت درمان دکتر.طولی نکشید جواب آزمایش بارداریم مثبت شد.روی پام بند نبودم.بعد از دو ماه دوباره علائم سقط جنین ایجاد شد.زنگ زدم به دکتر شرایط رو براش توضیح دادم. گفت: تکون نمیخوری!!! اگه تونستی بچه رو نگه داری که هیچ ، وگرنه برای همیشه با بچه خداحافظی کن.فوری زنگ زدم به فرهاد.با گریه گفتم: باید برم خونهی مادرم ، دکتر گفته: باید استراحت مطلق داشته باشی.
🥀🌹ماه محرم بیقراریهام بیشتر شد.تو رختخواب صدای دستههای عزاداری رو میشنیدم.اشک میریختم و از امام حسین(ع) میخواستم این بچه رو برام نگهداره.بچه پسر بود.اون سالهامحمدحسین طباطبایی به عنوان حافظ قرآن مطرح بود.به عشق اون اسم پسرمون میخواستیم بزاریم #مـحمــدحـسیــن