من در یک اتاق چهار نفره بودم وقتی به اتاقم برگشتم، به رفقا گفتم بچهها امشب بیدار بمانید تا ناظر اعدام این چند فدائی اسلام باشیم. آن شب قرار شد به نوبت کشیک بدهیم، از ساعت دوازده به بعد نوبت من بود. من بیدار بودم که صدای کفش مأمورین به گوشم رسید، ساعت سه بود نفر بعدی را بیدار نکردم، خودم ایستادم و از سوراخ اتاقم نگاه میکردم. گه گاه به گفتگوهای آهسته بیرون گوش میدادم. سرهنگ اللهیاری نماینده دادستان ارتش و قاضی عسگر و بعضی از افسران زندان هم آمدند. من شنیدم که نواب صفوی میگفت؛ خلیلم، محمدم، مظفرم زودتر آماده شوید زودتر غسل شهادت کنید، امشب جدهام فاطمه زهرا(س) منتظر ماست.
من مدتها بود صدای قرآن را نشنیده بودم. یک مرتبه صدای قرآن خواندن نواب صفوی سکوت زندان را در آن شب سرد زمستانی در هم شکست. نمیدانم چه میخواند. اما پس از چندین سال که من صوت قرآن را نشنیده بودم صدای او تمام وجودم را به خود جلب کرد. وقتی قاضی عسگر از ایشان میخواست آخرین وصیت خودشان را بگویند در جواب گفت؛ ما شهید میشویم، اما بدانید از هر قطره خون ما مجاهدی تربیت خواهد شد و ایران را اسلامی خواهد کرد در آن لحظه من به افکار این مرد خندیدم. بعد به دوستانش گفت، بچهها من جلو میروم اللهاكبر میگویم شما هم پاسخ تکبیر مرا بدهید.
من شنیدم نواب صفوی گفت چشمان ما را نبندید، زیرا ما میخواهیم با چشمان باز به استقبال شهادت برویم. اللهیاری میخندید و گروهبانها و افسرانی که آنجا بودند حرفهای نواب را به مسخره گرفته بودند. خود من هم در دلم میخندیدم که این مرد31ساله چه میگوید! در چه آرزویی به سر میبرد! کمونیسم جهان را گرفته، یک میلیارد کمونیست در دنیا هست، دنیای سرمایهداری، نظریات اومانیستی، افکار گوناگونی که فلاسفه اروپا و شرق دارند تحویل بشریت میدهند جایی برای مذهب نگذاشته، اما این سید یکلا قبا در حین مرگ دارد میگوید که از هر قطره خون من مجاهدی بزرگ به وجود خواهد آمد.»
.
.
.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
شهید سید مجتبی نواب صفوی:
آرزو دارم که حکومت اسلامی تشکیل بشود و آن زمان بزرگترین افتخارم این است که رفتگر خیابانهایش باشم.
شهادت 27 دیماه 1334
تیرباران بدست رژیم پهلوی
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
📸 آتشی در دل من
رهبر معظم انقلاب:
🔹جرقههای انگیزش انقلاب اسلامی به وسیلهی نواب صفوی در من به وجود آمده و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را مرحوم نواب در دل ما روشن کرد.
🔸 به مناسبت ۲۷ دیماه، سالروز شهادت سیدمجتبی نواب صفوی و یارانش
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
بهشگفتم:
چندوقتیہبہخاطراعتقاداتم
مسخرممےڪنن...
بهمگفت:
براےاونایـےڪہ
اعتقاداتتونرومسخرهمےڪنن،
دعاڪنینخدابہعشق
حسیندچارشونڪنہ :)
-شهیداحمدمشلب
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
❣﷽❣
🔰روایـت دختر جوانی ڪه با یڪ جانباز اعصابوروان ازدواج ڪرد🔰
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم
📖صدای کلید انداختن به در امد. اقا جون بود، به مامان سلام کرد و گفت طلا حاضر شو به وقت #ملاقات اقا ایوب برسیم. اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش ک ربابه بود صدا نمیکرد
همیشه میگفت #طلا.
📖خیلی برایم سنگین بود. من ایوب را پسندیده بودم❤️ و او نه. آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها. قبل از اینکه اقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم. مامان گفت:
تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش امده و منصرف شده⭕️ ایرادی هم گرفته که نمیدانم چیست
📖وسط نماز لبم را گزیدم. اقاجون امد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت: من میدانم این پسر برمیگردد😉 اما من دیگر به او #دختر نمیدهم ❌ میخواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می اید.
🖋 #ادامه_دارد...
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔰روایـت دختر جوانی ڪه با یڪ جانباز اعصابوروان ازدواج ڪرد🔰
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم
📖یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز تلفن اکرم خانم زنگ زد☎️ و با ما کار داشت. گوشی را برداشتم. بفرمایید؟گفت: سلام. ایوب بود چیزی نگفتم🤐
من را به جا نیاوردید؟
محکم گفتم: نخیر
بلندی هستم
_متاسفانه به جانمی اورم
حق دارید ناراحت شده باشید ولی دلیل داشتم
_من نمیدانم درباره چی حرف میزنید ولی ناراحت کردن دیگران #بادلیل هم کار درستی نیست❌
اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم
_شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه میخواهد ... خداحافظ
📖گوشی را محکم گذاشتم از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم😡 چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار. اکرم خانم باز امد جلوی در و صدا زد:
#شهلاخانم تلفن. تعجب کردم با ما کار دارند؟؟ گفت: بله همان اقاست.
🖋 #ادامه_دارد...
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi