✅ سلُونِی قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِی
🔰 حکایتِ من و امثال من با سیدعلی، حکایت آن عرب بادیه نشینی هست که وقتی امیرالمومنین علی علیه السلام بر منبر فرمودند"سَلُونِی قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِی" (از من بپرسید، پیش از آنکه مرا از دست بدهید)، پرسید: "یا علی ، اگر سگی با گوسفندی مقاربت کردند ، بچه ای متولد شد ، این بچه حکم سگ را دارد یا حکم گوسفند را ؟"(ابن ابی الحدید وقتی به بخش از نگارش نهج البلاغه میرسید، تاسف میخورد . میگوید ای کاش آن شب در پای خطبه سلونی علی بن ابی طالب انسانهای فهیم و فرهیخته ای حضور میداشتند که سوالات عمیق علمی و حکمی از محضر مولا می پرسیدند تا پاسخ مولا برای ما آیندگان بماند ولی افسوس ...) است.
🔹 او (سیدعلی) حکیمی است با استراتژیست، اندیشمند، آگاه، عالم، آینده نگر و ... که در زمانه من زیست میکند و من میتوانم از وجودش بهره برده و خود را به واسطه با او بودن از مهلکه غربالهای آخرالزمانی نجات بدهیم.
🔸 اما همچون اعراب بادیه نشینِ زمان امیرالمومنین علی علیه السلام، قدر او را نداسته و درگیر مسائلی سطحی و سخیف گشته ام.
▪️ او از رنسانس معنوی اسلامی میگوید، من درگیر پاسخ او به آخرین توئیت فلان سلبریتیِ تاریخ مصرف گذشته ام!!
▪️ او از تمدن سازی نوین اسلامی سخن میگوید، من منتظر پاسخ او در خصوص چرایی گرانی رب و ماکارانی هستم!!
▪️ او از آمادگی برای ظهور و تحقق آرزوی تمام انبیاء میگوید، من منتظر پاسخ او در نقد عملکرد فلان مسئولم!!!
▪️ او از آرمانهای بلند انقلاب اسلامی میگوید، من همچنان اسیر روزمرگی های آب و نانم هستم!!!
◀️ قرن ها باید بگذرد تا قدر شناخته شود و چه اندیشمندان و عالمانی در آینده لب بگزند و تاسف بخورند که چرا در عصری که او زیسته، تنفس نکرده اند😔😔
✍️ سید احمد رضوی
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔴نان پهلوی!!!
🔹 در زمان #شاه وضعیت اقتصادی کشور به حدی خراب بوده که جان فوران آمریکایی در کتابش نوشته: در پاییز 1321 نانواها آرد را الک میکردند و با آرد الک شده برای ثروتمندان نان میپختند، و برای بقیه مردم آرد را با خاک اره، ماسه، خاکستر و خاک مخلوط میکردند.
📚 منبع:کتاب مقاومت شکننده/نوشته جان فوران(استاد دانشگاه کالیفرنیا) /ترجمه احمد تدین /صفحه400
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔴نان پهلوی!!!
🔹 در زمان #شاه وضعیت اقتصادی کشور به حدی خراب بوده که جان فوران آمریکایی در کتابش نوشته: در پاییز 1321 نانواها آرد را الک میکردند و با آرد الک شده برای ثروتمندان نان میپختند، و برای بقیه مردم آرد را با خاک اره، ماسه، خاکستر و خاک مخلوط میکردند.
📚 منبع:کتاب مقاومت شکننده/نوشته جان فوران(استاد دانشگاه کالیفرنیا) /ترجمه احمد تدین /صفحه400
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌄 خانم کناریدیل ،۱۷۵ دقیقه با دستای بسته شنا کردی اما برا هیچکدوم از مدعیان حقوق زن مهم نبودی و تو هیچ رسانهای برات سوت و کف نزدن چون نیت کرده بودی به عشق شهدای غواص رکورد ثبت کنی!
#زن_زندگی_آزادگی
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
❣﷽❣
🔰روایـت دختر جوانی ڪه با یڪ جانباز اعصابو روان ازدواج ڪرد🔰
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
9⃣2⃣ #قسمت_بیست_ونهم
📖با همسفرهایمان یک #اتاق را گرفتیم وبینش یک پرده آویزان کردیم. چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم، با پولی که داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری🛌 بماند، ناگهان در زدند.
📖ایوب پشت در بود، با سر و صورت کبود و خونی😱جیغ کشیدم "چی شده ایوب؟" اوردمش داخل خانه
+هیچی، #کتک خوردم
هول کردم
_از کی؟ کجا⁉️
+توی راه #منافق ها جمع شده بودند، پلاکارد گرفته بودند دستشان ک مارا توی ایران شکنجه میکنند. من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید؛ که ریختند سرم.
📖استینش را بالا زدم
-فقط همین؟
پلک هایش را از درد به هم فشار میداد😣
+خب قیافه م هم تابلو است ک #بسیجی_ام، و خندید😄
دستش کبود شده بود. گفتم: باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی.
📖ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد
خدا رو شکر عمل موفقیت امیز👌 بود
چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم میخواست همه جای #لندن را نشانم بدهد. دوربین📸 عکاسیش را برداشت.
📖من هم #محمدحسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم. توی راه بستنی خریدیم؛ تنها خوراکی بود که میشد با خیال راحت خورد و نگران حلال و حرامش نبود.
🖋 #ادامه_دارد...
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔰روایـت دختر جوانی ڪه با یڪ جانباز اعصابوروان ازدواج ڪرد🔰
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
0⃣3⃣ #قسمت_سی
📖وقتی برگشتیم ایران🇮🇷 ایوب رفت دنبال درمان #فکش تا بعد برود جبهه. دوباره عملش کردند. از اتاق عمل که امد صورتش باد کرده بود؛ دور سر و صورتش را باندپیچی🤕 کرده بودند. گفتم: محمدحسین خیلی بهانه ات را میگرفت
+حالا کجاست؟؟
_فکر کنم تا الان پدر #نگهبان را در اورده باشد
📖رفتم محمدحسین را بگیرم صدای گریه اش😩 از طبقه پایین می امد. تا رسیدم گفت: خانم بیا #بچه ات را بگیر
نشست و جای کفش محمدحسین را از روی شلوارش پاک کرد
_زحمت کشیدید اقا
📖اشک هایش را پاک کردم
_ #بابا_ایوب خیلی سلام رساند، بالا مریض های دیگر هم بودند ک خوابیده بودند، اگر می امدی آنها را بیدار میکردی.
صدای ایوب از پشت سرم امد
+سلام بابا😍
📖برگشتم. ایوب به نرده ها تکیه زده بود و از پله ها به زحمت پایین می امد. صدای نگهبان بلند شد.
_اقا کجا😳
محمد حسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب ک جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از ان معلوم نبود. محمدحسین جیغ کشید😱 و خودش را توی چادرم قایم کرد. ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد
-بابایی، من به خاطر اینکه تو را ببینم اینهمه پله را اومدم پایین، اونوقت تو از من میترسی؟
🖋 #ادامه_دارد...
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
❣﷽❣
🔰روایـت دختر جوانی ڪه با یڪ جانباز اعصابوروان ازدواج ڪرد🔰
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
1⃣3⃣ #قسمت_سی_ویکم
📖محمد حسین بلند بلندگریه میکرد. نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود. رنگ ایوب از شدت #ضعف زرد شده بود. از اموزش و پرورش برای ایوب نامه📩 امده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان #خسارت بدهی
📖پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود. گفتم بالاخره چه کار میکنی⁉️
-برمیگردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر؛ میرویم #روستا
اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم #قره_چمن. روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت.
📖ایوب یا بیمارستان بود یا #جبهه. یا نامه میفرستاد یا هر روز تلفنی☎️ صحبت می کردیم. چند روزی بود از او خبری نداشتیم. تنهایی و بی هم زبانی #دلتنگیم را بیشتر میکرد، هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم.
📖از صدای مارشی، که تلویزیون پخش میکرد معلوم بود #عملیات شده. شب خواب دیدم ایوب میگوید "دارم میروم #مشهد". شَستم خبر دار شد دوباره مجروح💔 شده. محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم.
🖋 #ادامه_دارد...
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔰روایـت دختر جوانی ڪه با یڪ جانباز اعصابوروان ازدواج ڪرد🔰
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
2⃣3⃣ #قسمت_سی_ودوم
📖روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام. نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای "عیال، #عیال" گفتن ایوب به خودم امدم. تمام بدنش باندپیچی🤕 بود. حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند😥
📖-چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟
+میدانستم هول میکنی، داشتند مرا میبردند بیمارستان #مشهد گفتم خبرش ب تو برسد نگران میشوی، از برادر ها خواستم من را بیاورند شهر خودم. پیش تو😍
📖شیمیایی شده بود. با #گاز_خردل. مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت. توی بیمارستان امپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند و موقتا #نابینا شده بود. پوستش تاول داشت و سخت نفس میکشید
📖گاهی فکر میکردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت ندارد😔 و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید. برای #ایوب فرقی نمیکرد، او رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و #خدا ذره ذره از او میگرفت
🖋 #ادامه_دارد...
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi