📸 تا پیش از این اسم این بانو را شنیده بودید!
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
گفتم حاجی رویِ امـــر به معــــروف هم دیگه نمیشه حســـاب کرد، چون تأثیـــر نداره!
گفت ولی دشمن روی سکوت تو حساب ویژهای باز کرده...
#حجاب🌱
#امر_به_معروف_نهی_از_منکر
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
معرفی شهید
#قسمت_سوم
چرا منافق؟!
☘ موضوع از آنجایی شروع می شد که ایشان متوجه شدند که چند نفر از دوستان و آشنایان گذشته، در بیرون مشغول جمع آوری سلاح و مهمات غیر قانونی می باشند
☘ این موضوع را با شهید محمدیان و شهید طوسی در میان می گذارند که این عزیزان با مشورت فرمانده محترم جناب آقای مصطفی متولیان تصمیم می گیرند که ایشان را به عنوان منافق از سپاه اخراج کنند.
☘ این کار هم برای سپاه اهمیت داشت و هم برای شخص شهید تورانی و هم برای خانواده حائز اهمیت بود.
☘ در مرحله اول شایعه اخراج در سپاه مطرح شد. در یک جو ناباوری همه برادران سپاه و خانواده محترم و همه آنهایی که خانواده تورانی را می شناختند متوجه شدند که تورانی آخرت خود را به دنیای دیگران فروخته است.
☘ با همه ناباوری و حیرانی، این خبر سریع و جدی مطرح شد که همه باور کردند حتی همسر و بستگانش، لذا تورانی مظلومانه با سپاه خداحافظی کرد.
☘ اما فرماندهان بی کار ننشستند؛ قدم بعدی او ارتباط با کتابخانه رسالت بود که یکی از برادران پاسدار مسئول آنجا بود.
☘ فصل بهار و تابستان بود و با توجه به شرایط، با پول سپاه یک دستگاه آبمیوه گیری و شربت سازی و ماشین بستنی و یخچال به طور غیر مستقیم برای ایشان خریداری گردید و با اشاره سپاه ایشان برق مغازه خود را از خانه رسالت تامین می کرد
☘ پس از مدتی به دستور فرماندهان سپاه برای عادی جلوه دادن موضوع نفاق این شهید برق این دستگاه یخچال سیار را قطع کردند و ایشان مجبور شدند مثلاً دستگاه را به نصف قیمت خریداری شده بفروش برسانند.
☘ در مرحله بعد فرماندهان محترم سپاه تصمیم می گیرند که یک دستگاه موتور سیکلت برای شهید محمدیان خریداری کنند که از طریق ایشان به شهید تورانی فروخته شود.
☘ این معامله انجام می شود و پس از مدتی که مثلاً سپاه متوجه این معامله می شود، به شهید محمدیان تذکر داده می شود که به لحاظ پاسدار بودنتان حق معامله با افراد منافق (شهید تورانی) را نداشته و باید این معامله را به هم بزنید، شهید محمدیان نیز موتور سیکلت را از ایشان پس گرفته و به دیگری می فروشد.
☘ البته تمام این ها فشارهائی برای عادی سازی مسائل و تحلیل جهت انجام مأموریت شهید تورانی بوده است.
شهید محمد تورانی
#جان_فدا
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🦋خاطرات پروانه چراغ نوروزی 🦋 همسر سرلشکر پاسدار شهید حاجحسین همدانی🦋
💠 بهقلم :حمید حسام
💠قسمت: پنجم
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
💠#خداحافظ_سالار
بعد از آن آرامش رؤیاگونه، حالا هیجان دیدار حسین، وجودم را فراگرفته بود. هیجانی که باعث میشد همۀ کارها را با عجله دنبال کنم. دلتنگ دیدارش بودم درست مثل زهرا و سارا که حالا برق شادی نزدیک شدن دیدار پدر را میشد به وضوح تمام در نگاهشان یافت.
هنوز دقیقاً نمیدانستم که چه کسی در فرودگاه به استقبال ما می آید البته حسین تلفنی گفته بود که جوانی سوری را به فرودگاه می فرستد. هم من و هم دخترها تقریباً صبرمان را برای دیدن او از دست داده بودیم و با یک سینه سؤال، پس از چهار ماه دوری به شدت منتظر خودش بودیم؛ سؤال هایی از بحران سوریه و آینده آن، از وضعیت و شرایط مردم، از حسین که تا کی در سوریه میماند؟ و از اینکه اصلاً چرا در این شرایط جنگ و بحران، ما را به این سرزمین کشانده است؟
داشتیم از پله های هواپیما پایین میرفتیم که با دیدن کسی شبیه به حسین از دور، جا خوردم. یک آن تردید کردم که حسین است یا نه، اما خودش بود. در این چهار ماه گویی به قاعده چهار سال پیر شده بود. زهرا و سارا هم که مثل من از دیدن پدر در آن هیبت، جاخورده بودند، انگار مانده بودند که چه کنند! ما را که دید، گل خنده روی صورتش نشست. غرق نگاهش شدم، این پیری چقدر به او می آمد، انگار زیباترش کرده بود. موهایش که حالا کاملاً سپید شده بود و حتی از آن فاصله تقریباً دور هم میشد لطافتش را دریافت، مثل برفی بود که بر قله کوهی نشسته و آفتاب صبحگاهی، روشنی پرنشاطی به آن بخشیده باشد. چهره اش هرچند معلوم بود که تکیده و لاغرتر شده اما انگار در کنار آن چشمهای گیرا و پرنفوذش که با دو ابروی پرپشت و سفید تزیین شده بود، چنان درخششی داشت که مرا از استخوانهای بیرون زده ی گونههایش و چشمهای گود رفته اش، غافل میکرد. لبخند روی لبهایش که عطر آن را از همان فاصله هم میتوانستم استشمام کنم، مانند گلی بود که از زیر انبوه برفهای پاک و دست نخوردهی محاسنش بیرون زده بود. اما دستان آفتاب سوخته اش که روی چانه گرفته بود، نمیگذاشت خوب محاسنش را ببینم! یک باره هول برم داشت، نگاهی به دخترها انداختم، آنها هم انگار با من همین چهره را مرور کرده بودند و رسیده بودند به دستی که روی چانه بود و به نظرمان چیزی را پنهان کرده بود!
زهرا بهت زده و نگران به سارا گفت: مثل اینکه بابا مجروح شـده! اما من چیزی نگفتم چرا که نمیخواستم نگرانی شان را تشدید کنم، هر چند درون خودم غوغا بود.
نه من و نه دخترها اصلا نفهمیدیم که چگونه از پله های هواپیما پایین آمدیم و به حسین رسیدیم. فقط میخواستیم خودمان را به او برسانیم و ببینیم چه بلایی سر چانه اش آمده است؟!
به حسین که رسیدیم، پیش دستی کرد و همراه سلام، دخترانش را در آغوش کشید. همان جا فهمیدم که نگرانیمان بیجا بوده است اما سارا بلافاصله از آغوش پدر که بیرون آمد، با احتیاط دستش را کشید روی محاسن سفید بابا و با اندوه اما پر از عاطفه پرسید: مجروح شدی بابا؟
حسین خندید و پرانرژی گفت: نه عزیزم میبینی که سالم و سرحالم.
سارا ادامه داد: پس چرا صورتت رو پوشونده بودی؟!
حسین سرش را کج کرد بالبخندی شیرین و پر از محبت جواب داد: میدونستم که از دیدنم تعجب میکنین، خواستم کم کم به قیافم عادت کنین!
نگاهش را چرخاند به سمت من و زل زد به چشمانم! پیش دخترها خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم، گفت: شما چطوری حاج خانم؟!
هنوز محو قیافه ناآشنایش بودم، جواب دادم: الحمد الله، همین که شما رو سالم و سرحال میبینیم، خوب خوبیم! شما چرا این جوری شدی؟ یاد روزهای جنگ خودمون افتادم، چقدر موهات بلند شده یعنی اینجا هم فرصت رفتن به سلمانی ندارید؟!
خندید و گفت: چند روزی که اینجا باشید میبینید که همون شرایط جنگ خودمونه، شاید هم بدتر! اینجا ریش و قیچی دست مسلحینه که البته اگه دستشون برسه، به جای ریش، گردن میزنن!
منظور حسین از مسلحین همان مخالفین دولت بودند که من آنها را به عنوان تکفیری میشناختم. خواستم بپرسم چرا میگی مسلحین؟ که با حرکت دست انگار به کسی اشاره کرد، تازه متوجه اطراف شدم. جوانی به نظرم عرب، پشت سرحسین، ایستاده بود جلوی ماشینی که با وجود چند سوراخ، هنوز شکل و شمایل ماشینهای ضدگلوله را داشت. جوان نجیبانه جلو آمد، طوری که او نشنود از حسین پرسیدم: محافظ شماست؟!
حسین حرفم را نشنیده گرفت، عادت داشت که وقت معرفی یک نفر به دیگران، از خوبیهای طرف بگوید.
پس دستش را روی شانه جوان گذاشت و گفت: اسم این جوون عزیز ابوحاتمه! اصالتاً لبنانیه اما خونه زندگیش تو دمشقه. ابوحاتم یک شیعهی محب اهل بیته، خیلی هم عاشق خانم حضرت زینبه، فرزند شهید هم هست، پدرش رو به جرم عشق به حضرت زینب سر بریدن.
جوان سرش را پایین انداخت. حسین اضافه کرد: من عربی یاد نگرفتم ولی ابوحاتم فارسی رو خوب بلده! لبخند شیطنت آمیزی زد و ادامه داد: پس حواستون باشه چی میگید.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🔷 نامه شهید آوینی به برادرش درباره امام خمینی «ره» که در زمانی که او (برادرش محمد) ساکن آمریکا بود.
🔸«برادر، گرفتار تاریکی بودیم که امام خمینی از قلب تاریخی که می رفت تا فراموش شود، چون محمد فریاد برآورد که «واعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا» و ما که هنوز دست و پا می زدیم تا به خویشتن خویش بازگردیم، از این سخن تازه شدیم و دریافتیم که آن چه می جستیم، یافته ایم!
🔸با همان عشقی که اباذر با محمد بیعت کرد، ما به امام خمینی پیوستیم و برادر، او را ندیده ای: دست خداست بر زمین؛ آن همه به صفات خداوندی آراسته است که هنگامی که دست محبتش را بر سر شیفتگان بالا می آورد، سایه اش زمین و آسمان را می پوشاند.
🔸من بوی خوشش را از نزدیک شنیده ام و صورتش را دیده ام که قهر موسی را دارد و لطف عیسی را و آرامش سنگین محمد را برادر!
🔸مادر به تو گفت (در پشت تلفن) که من کار پیدا کرده ام. این چنین نیست؛ من زندگی یافته ام. عشق خمینی بزرگ و عظمت فرهنگی آن چه می گوید، مرا آن چنان شیفته ی خود ساخته است که نمی توانم جز به حکمتی که در حال تدوین آن هستم بیندیشم و جز به فرهنگی که در حال احیای آن هستیم.
🔸کارم در راه خداست (فی سبیل الله) و برای آن پولی دریافت نمی کنم. تنها سهمی اندک از بیت المال می برم که خورد و خوراک را بس باشد و بس. جهادی را که آغاز کرده ایم، امام خمینی «جهاد سازندگی» نام نهاده است. شمشیرمان قلم است و بیل و کلنگ و در راه سازندگی ایرانی آزاد گام نهاده ایم؛ ایرانی که منشا حرکت نوین تاریخ و خاستگاه فرهنگ نوینی است که دنیای تاریخ را سراسر دربر خواهد گرفت.»
#اگر_امام_خمینی_نبود
صدای شهیدان تاریخ در حنجره بهشتی سید مرتضی آوینی بیرون نمی زد و نعمت تماشای مستند آسمانی «روایت فتح» هم نصیب ما نمی شد.