🦋خاطرات پروانه چراغ نوروزی 🦋 همسر سرلشکر پاسدار شهید حاجحسین همدانی🦋
💠 بهقلم :حمید حسام
💠قسمت: پنجم
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
💠#خداحافظ_سالار
بعد از آن آرامش رؤیاگونه، حالا هیجان دیدار حسین، وجودم را فراگرفته بود. هیجانی که باعث میشد همۀ کارها را با عجله دنبال کنم. دلتنگ دیدارش بودم درست مثل زهرا و سارا که حالا برق شادی نزدیک شدن دیدار پدر را میشد به وضوح تمام در نگاهشان یافت.
هنوز دقیقاً نمیدانستم که چه کسی در فرودگاه به استقبال ما می آید البته حسین تلفنی گفته بود که جوانی سوری را به فرودگاه می فرستد. هم من و هم دخترها تقریباً صبرمان را برای دیدن او از دست داده بودیم و با یک سینه سؤال، پس از چهار ماه دوری به شدت منتظر خودش بودیم؛ سؤال هایی از بحران سوریه و آینده آن، از وضعیت و شرایط مردم، از حسین که تا کی در سوریه میماند؟ و از اینکه اصلاً چرا در این شرایط جنگ و بحران، ما را به این سرزمین کشانده است؟
داشتیم از پله های هواپیما پایین میرفتیم که با دیدن کسی شبیه به حسین از دور، جا خوردم. یک آن تردید کردم که حسین است یا نه، اما خودش بود. در این چهار ماه گویی به قاعده چهار سال پیر شده بود. زهرا و سارا هم که مثل من از دیدن پدر در آن هیبت، جاخورده بودند، انگار مانده بودند که چه کنند! ما را که دید، گل خنده روی صورتش نشست. غرق نگاهش شدم، این پیری چقدر به او می آمد، انگار زیباترش کرده بود. موهایش که حالا کاملاً سپید شده بود و حتی از آن فاصله تقریباً دور هم میشد لطافتش را دریافت، مثل برفی بود که بر قله کوهی نشسته و آفتاب صبحگاهی، روشنی پرنشاطی به آن بخشیده باشد. چهره اش هرچند معلوم بود که تکیده و لاغرتر شده اما انگار در کنار آن چشمهای گیرا و پرنفوذش که با دو ابروی پرپشت و سفید تزیین شده بود، چنان درخششی داشت که مرا از استخوانهای بیرون زده ی گونههایش و چشمهای گود رفته اش، غافل میکرد. لبخند روی لبهایش که عطر آن را از همان فاصله هم میتوانستم استشمام کنم، مانند گلی بود که از زیر انبوه برفهای پاک و دست نخوردهی محاسنش بیرون زده بود. اما دستان آفتاب سوخته اش که روی چانه گرفته بود، نمیگذاشت خوب محاسنش را ببینم! یک باره هول برم داشت، نگاهی به دخترها انداختم، آنها هم انگار با من همین چهره را مرور کرده بودند و رسیده بودند به دستی که روی چانه بود و به نظرمان چیزی را پنهان کرده بود!
زهرا بهت زده و نگران به سارا گفت: مثل اینکه بابا مجروح شـده! اما من چیزی نگفتم چرا که نمیخواستم نگرانی شان را تشدید کنم، هر چند درون خودم غوغا بود.
نه من و نه دخترها اصلا نفهمیدیم که چگونه از پله های هواپیما پایین آمدیم و به حسین رسیدیم. فقط میخواستیم خودمان را به او برسانیم و ببینیم چه بلایی سر چانه اش آمده است؟!
به حسین که رسیدیم، پیش دستی کرد و همراه سلام، دخترانش را در آغوش کشید. همان جا فهمیدم که نگرانیمان بیجا بوده است اما سارا بلافاصله از آغوش پدر که بیرون آمد، با احتیاط دستش را کشید روی محاسن سفید بابا و با اندوه اما پر از عاطفه پرسید: مجروح شدی بابا؟
حسین خندید و پرانرژی گفت: نه عزیزم میبینی که سالم و سرحالم.
سارا ادامه داد: پس چرا صورتت رو پوشونده بودی؟!
حسین سرش را کج کرد بالبخندی شیرین و پر از محبت جواب داد: میدونستم که از دیدنم تعجب میکنین، خواستم کم کم به قیافم عادت کنین!
نگاهش را چرخاند به سمت من و زل زد به چشمانم! پیش دخترها خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم، گفت: شما چطوری حاج خانم؟!
هنوز محو قیافه ناآشنایش بودم، جواب دادم: الحمد الله، همین که شما رو سالم و سرحال میبینیم، خوب خوبیم! شما چرا این جوری شدی؟ یاد روزهای جنگ خودمون افتادم، چقدر موهات بلند شده یعنی اینجا هم فرصت رفتن به سلمانی ندارید؟!
خندید و گفت: چند روزی که اینجا باشید میبینید که همون شرایط جنگ خودمونه، شاید هم بدتر! اینجا ریش و قیچی دست مسلحینه که البته اگه دستشون برسه، به جای ریش، گردن میزنن!
منظور حسین از مسلحین همان مخالفین دولت بودند که من آنها را به عنوان تکفیری میشناختم. خواستم بپرسم چرا میگی مسلحین؟ که با حرکت دست انگار به کسی اشاره کرد، تازه متوجه اطراف شدم. جوانی به نظرم عرب، پشت سرحسین، ایستاده بود جلوی ماشینی که با وجود چند سوراخ، هنوز شکل و شمایل ماشینهای ضدگلوله را داشت. جوان نجیبانه جلو آمد، طوری که او نشنود از حسین پرسیدم: محافظ شماست؟!
حسین حرفم را نشنیده گرفت، عادت داشت که وقت معرفی یک نفر به دیگران، از خوبیهای طرف بگوید.
پس دستش را روی شانه جوان گذاشت و گفت: اسم این جوون عزیز ابوحاتمه! اصالتاً لبنانیه اما خونه زندگیش تو دمشقه. ابوحاتم یک شیعهی محب اهل بیته، خیلی هم عاشق خانم حضرت زینبه، فرزند شهید هم هست، پدرش رو به جرم عشق به حضرت زینب سر بریدن.
جوان سرش را پایین انداخت. حسین اضافه کرد: من عربی یاد نگرفتم ولی ابوحاتم فارسی رو خوب بلده! لبخند شیطنت آمیزی زد و ادامه داد: پس حواستون باشه چی میگید.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🔷 نامه شهید آوینی به برادرش درباره امام خمینی «ره» که در زمانی که او (برادرش محمد) ساکن آمریکا بود.
🔸«برادر، گرفتار تاریکی بودیم که امام خمینی از قلب تاریخی که می رفت تا فراموش شود، چون محمد فریاد برآورد که «واعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا» و ما که هنوز دست و پا می زدیم تا به خویشتن خویش بازگردیم، از این سخن تازه شدیم و دریافتیم که آن چه می جستیم، یافته ایم!
🔸با همان عشقی که اباذر با محمد بیعت کرد، ما به امام خمینی پیوستیم و برادر، او را ندیده ای: دست خداست بر زمین؛ آن همه به صفات خداوندی آراسته است که هنگامی که دست محبتش را بر سر شیفتگان بالا می آورد، سایه اش زمین و آسمان را می پوشاند.
🔸من بوی خوشش را از نزدیک شنیده ام و صورتش را دیده ام که قهر موسی را دارد و لطف عیسی را و آرامش سنگین محمد را برادر!
🔸مادر به تو گفت (در پشت تلفن) که من کار پیدا کرده ام. این چنین نیست؛ من زندگی یافته ام. عشق خمینی بزرگ و عظمت فرهنگی آن چه می گوید، مرا آن چنان شیفته ی خود ساخته است که نمی توانم جز به حکمتی که در حال تدوین آن هستم بیندیشم و جز به فرهنگی که در حال احیای آن هستیم.
🔸کارم در راه خداست (فی سبیل الله) و برای آن پولی دریافت نمی کنم. تنها سهمی اندک از بیت المال می برم که خورد و خوراک را بس باشد و بس. جهادی را که آغاز کرده ایم، امام خمینی «جهاد سازندگی» نام نهاده است. شمشیرمان قلم است و بیل و کلنگ و در راه سازندگی ایرانی آزاد گام نهاده ایم؛ ایرانی که منشا حرکت نوین تاریخ و خاستگاه فرهنگ نوینی است که دنیای تاریخ را سراسر دربر خواهد گرفت.»
#اگر_امام_خمینی_نبود
صدای شهیدان تاریخ در حنجره بهشتی سید مرتضی آوینی بیرون نمی زد و نعمت تماشای مستند آسمانی «روایت فتح» هم نصیب ما نمی شد.
🍃🌸محمد آقا با برادرم دوست بود و با هم هیئت میرفتند.
خانواده او چند باری مرا دیده بودند. خیلی تمایل داشتند وصلتی صورت بگیرد. اما چون فاصله سنیمن و محمد آقا زیاد بود قبول نمیکردم، من متولد مرداد 67 و محمد آقا شهریور 56.
محمد آقا در سفری که به کربلا داشته در حرم حضرت عباس(ع) متوسل به این بزرگوار شده و از ایشان همسر مؤمن و محب اهلبیت(ع) را میخواهد.🕊🌱
همزمان با این موضوع برادرم یک بار دیگر این موضوع را به من گفت و خواست بیشتر فکر کنم.
❤️نمیدانم چه شد که موافقت کردم که بیاید.
از امام حسین(ع) هم خواستم هرچه خیر و صلاح است پیش روی من بگذارد.🌺
وقتی محمد آقا به خواستگاریام آمد تازه از کربلا برگشته بود
ابتدای صحبتهایمان یک روایت برایم گفت:
🦋« نجات و رستگاری در راستگویی است.»🦋
تا این حرف را شنیدم و اندکی دلهره را هم که داشتم برطرف شد.
گفت من خواب دیدهام که خدا به من 2دختر دوقلو میبخشد و همسری خوب و مهربان دارم، ولی همه این چیزها را میگذارم و شهادت در راه خدا را انتخاب میکنم.
خوابهای محمد آقا همیشه رؤیای صادقه بود، ولی او در خواب دیده بود موقع شهادتش دخترانش بزرگ هستند.
محمد آقا در همان جلسه اول خواستگاری هر چه در دل داشت را برایم گفت.
✅محمد آقا شرایط مالی خوبی نداشت، طلبه بود، اما ایمان و اعتقاداتش برایم مهمتر از هر چیز دیگری بود.
درباره ملاکها و معیارهایش گفت: «شاید با من زندگی راحتی نداشته باشی و من در راه امام حسین(ع)فرش زیرپایم راهم میفروشم.»
وقتی صحبتهای محمدآقاتمام شدگویامن نیمۀ گم شدهام راپیدا کردم.
🌷🕊شـهـیـد مدافع حرم حجت الاسلام محمدپورهنگ✨
✨با رفیقش از شهدایِ غواص بودند..
یه تیر میخوره به پهلوی محمدهادی
خیلی درد داشته پهلوش
میرن توی تونل تا امن باشه جاشون..
✨دوست محمدهادی میره
تا یه کمکی بیاره براشون
به محمدهادی میگه تحمل کن
نکنه از صدای درد تو دشمنا بفهمن
و جامون لو بره..
رفیقش میره
بعد یکی دو دقیقه برمیگرده
وقتی میاد
میبینه که محمدهادی از درد
سرش رو تو باتلاق فرو کرده
تا جای رفقاش لو نره..
#شهیدمحمدهادینعمتی 🌷
شادی روح شهدا صلوات🕊
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi