eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋خاطرات پروانه چراغ نوروزی 🦋 همسر سرلشکر پاسدار شهید حاج‌حسین همدانی🦋 💠 به‌قلم :حمید حسام 💠قسمت: ششم
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ 💠 من و دخترها بی صدا خندیدیم و ابوحاتم که خجالتی و باحیا به نظر می‌رسید، شاید برای اینکه از این فضا خارج شود فوراً رفت سمت ساکها و پشت ماشین جایشان کرد. برخلاف تصور ما که فکر میکردیم ابو حاتم باید رانندگی کند، حسین پشت فرمان نشست و حرکت کردیم. در طول مسیر به خاطر حضور جوان سوری جز چند کلمه ای معمولی، صحبتی بینمان ردوبدل نشد و بیشتر مشغول نگاه کردن فضای دمشق بودیم. به هر طرف که نگاه می‌کردیم، ویرانه بود. همه جا، از روی دیوار ساختمان‌ها گرفته تا بدنه ماشین‌ها و حتی آمبولانس‌ها، نقشی از جنگ نشسته بود. زهرا و سارا کنجکاوانه، اطراف را ورانداز می‌کردند. این همه ویرانی و خرابی برایشان تازگی داشت اما برای من، نه! چرا که من ویرانی جنگ را سالهای سال توی اهواز، دزفول، کرمانشاه و سرپل ذهاب، با گوشت و پوست و استخوانم درک کرده بودم و دیدن صحنه هایی این چنین برایم عادی بود. هرچه به مرکز شهر نزدیک تر می‌شدیم، ویرانه ها بیشتر میشد. دمشق به خرمشهر اولین روزهای آزادی از دست بعثی‌ها، شبیه تر بود تا به اهواز و دزفول و کرمانشاه. طبقات ساختمان‌های بلند بتونی مثل کاغذهای یک کتاب قدیمی و نم کشیده، خوابیده بودند روی هم، کج و معوج و چشم آزار. یاد غربت و ماتم آن روزها افتادم، زیر لب شروع کردم به خواندن آیه الکرسی. دخترها اما هیجان زده از موقعیت مسلحین پرسیدند و پدرشان که میدانست دخترانش مثل خود او با ترس بیگانه اند، حرف آخر را همان اول زد: تقریباً همه جا دست اوناست، تا پشت کاخ ریاست جمهوری بشار اسد هم اومدن! به دخترها نگاه کردم تا ببینم تصور همیشگی ام در مورد آنها درست بوده است یا اینکه اشتباه می‌کردم و شرایط امن ایران بوده که باعث میشده هیچگاه ترس را در چهره ی آنها نبینم. اما باز هم مثل همیشه واهمه ای در وجودشان نبود. برعکس گویی شوقی برای ورود به صحنه های خطرناک تر در چهره شان نمایان بود. وارد شهر شدیم. شهر اگرچه خالی از سکنه نبود اما شکل و شمایل یک شهر کاملاً جنگ زده را داشت؛ تیرهای برق خمیده، سیم‌ها و کابل‌ها آویزان و بریده، کرکره مغازه ها پایین یا مچاله، درختان اکالیپتوس خیابانها هم با چترهای شکسته شان گویی که صاعقه خورده بودند. کمتر کسی در پیاده روها تردد میکرد و اغلب خودروهایی هم که توی خیابانها حرکت میکردند یا ماشینهای نظامی بودند یا آمبولانس‌ها. وقتی ماشین ما از کنار خیابانی اصلی که نزدیک کاخ بشار اسد بود گذشت، صدای تیراندازی‌هایی ممتد از دور به گوشمان خورد. حسین پایش را روی پدال گاز فشار داد تا سریع تر از آن منطقه دور شویم و گفت: «بچه ها! میدونید این سروصداها به خاطر چیه؟! زهرا و سارا سکوت کردند، منتظر بودند تا پدرشان خبری از درگیری‌های اطراف کاخ بدهد اما او با خنده ای که پنهانش می‌کرد، خیلی جدی گفت: مسلحین خبردار شدند که شما اومدید، میخوان بهتون خیر مقدم بگن، البته به زبون خودشون. دخترها که انتظار چنین جوابی نداشتند، از بودن جوان سوری توی ماشین غافل شدند و زدند زیر خنده! همان روحیۀ شجاعت و نترسی حسین مثل خون توی رگ و ریشه شان جاری بود. آنها بدون اینکه جنگ و سختی هایش را تجربه کرده باشند، خودشان را برای هر شرایطی آماده کرده بودند و حالا فارغ از همه خطرات اطراف، غرق در شادی بودند. رسیدیم سر کوچه ای که آن هم از خرابی‌ها در امان نمانده بود، حسین ماشین را نگه داشت و به ساختمانی سه طبقه در همان کوچه اشاره کرد و گفت: خب رسیدیم اینجا محل اسکان شماست. بهتره سریع بریم وسایلو توی خونه جاگیر کنیم که من حدود نیم ساعت دیگه یک جلسۀ مهمی دارم و باید برم. البته سعی می‌کنم بعدش زود برگردم پیش شما، ان شاء الله! وقتی رسیدیم جلوی در خانه حسین زنگ زد. سرایدار ساختمان که نگاه چندان مهربانانه ای به ما نداشت، در را باز کرد. ابوحاتم چندکلمه ای با او صحبت کرد، انگار داشت ما را به او معرفی می‌کرد حرف‌های ابوحاتم که تمام شد سرایدار نگاهی به ما انداخت که بغض و کینهای پنهانی نسبت به ما در آن آشکار بود و میشد عمق آن را در ابروهای در هم رفته و گره زمخت چهره اش خواند! آن قدر این نفرت آشکار و ناگهانی بود که سؤال بزرگی را در ذهنم ایجاد کرد: علت این همه تنفر در دیدار اول چی میتونه باشه؟! چمدان‌ها و چند کارتون مواد غذایی مثل برنج و خواربار را از پشت ماشین به زحمت تا طبقه سوم ساختمان بالا بردیم. آمدم بپرسم که این آقا چرا این قدر اخم کرده بود که حسین گفت: حاج خانم! با این همه وسایل اومدید پیک نیک ؟! راستش قبل از آمدن، خودم هم باور نمیکردم که در شرایطی این قدر بحرانی پا به دمشق بگذاریم، تصورم این بود که لااقل پایتخت سوریه باید کمی در امان مانده باشد. حسین همان طور که وسایل را برمی‌داشت به ابوحاتم گفت: بگو اینجا کجاست. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 والله ما هم پیدا نکردیم آقا روح الله ... ❤️ 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 والله ما هم پیدا نکردیم آقا روح الله ... ❤️ 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷 وَمَا أَدْرَاکَ ما پانزده خرداد! ✍ «علی جهانبخش، قاضی دادگستری» ♦️«پانزده خرداد» نه فقط ایستگاه مترویی در تهران، بلکه نقطه حرکت قطار اراده خدا به سمت «آزادی» و نهایتاً «انقلاب» است. 🔸قطاری که به گذشته و رو به عقب می رود تا به تاریخ مطلوب خود برسد (عاشورا) و در این راه، هدف ما چه زیبا تبیین می شود با دیدن ایستگاه شهیدان «اندرزگو»، «بهشتی»، «همت» و «حقانی»! 🔸اگر به ایستگاه «انقلاب» رسیدی و هنوز ما را نشناخته ای، در صحت مسیرت شک کن، سوارِ خط شماره «۱» شو، خطی که شکلش هم مستقیم است و هیچ دوراهی و پیچی در آن نمی بینی (صَّراطَ المُسْتَقِیم) 🔸رسیدن به انتهای این خط کمی با رسیدن به انتهای دیگر خطوط زمان و سختی بیشتری دارد اما شک نکن که این بار مسیر را درست آمده ای (اِنّ مَعَ العُسْرِ یُسْراً)، رسیدیم. اینجا ته خط و «حرم مطهر امام خمینی» است. 🔸لحظاتی دیگر خود را در بهشت (زهرا) می بینی و به محض پیاده شدن آرمان انقلابمان از روبرو برای تو دست تکان می دهد (شهید آرمان علی وردی در قطعه ۵۰) و حنجره شهیدانمان (شهید آوینی) راز نامگذاری ایستگاه های قبل (همت، بهشتی، حقانی و..) را برای تو بازگو می کند و چیست آن راز جز اینکه: «هر کس می‌خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند اگرچه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد!» 🔸راستی، چه کسی گفته است که ۱۵ خرداد مرکز فروش «کت و شلوارهای» مجلسی با قیمت مناسب است؟ خوب گوش کنیم، این صدای روزنامه های ۱۶ خرداد ۱۳۴۲ است که به تو می گوید: «دیروز صدها تن از مردم ورامین و تهران کفن پوش در خون خود غلطیدند.»
◾️ سخنرانی تحلیلی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره قیام پانزده خرداد ▪️ رهبر انقلاب: ۱۵خرداد یک قیام مردمی بود. علت این قیام هم این بود که در روز عاشورای آن سال که مصادف با سیزدهم خرداد میشد، امام امت حقایق افشا نشده‌ی تا آن روز را با مردم بیواسطه در میان گذاشتند، که در باره‌ی این ارتباط بیواسطه‌ی امام و امت حرفی دارم که عرض میکنم. در این گفتار، که توصیه میکنم اگر نوار قابل فهمی و سالمی از آن هست، رسانه‌های همگانی آن را پخش کنند تا مردم بفهمند که نوزده سال قبل امام چه میگفتند، حقایقی را بیان کردند که این حقایق، آن‌روز برای خیلیها حتی دست‌اندرکاران سیاست، قابل فهم نبود. اگر حافظه خطا نکرده باشد، جملات امام این‌ها بود که «اسرائیل میخواهد در ایران قرآن نباشد. اسرائیل میخواهد در ایران روحانیون نباشند. اسرائیل میخواهد در ایران اسلام نباشد.» 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 فرزند خمینی 🔹کلاس چهارم ابتدایی بودیم. امتحانات خرداد ماه که تمام شد کتاب‌هایمان را آوردیم و پرت کردیم توی آسمان! چه کیفی می‌داد. حسن نه فقط این کار را نکرد بلکه به من گفت: می دونی عکس امام خمینی تو این کتاب‌هاست؟ .. بی احترامی می شه‌ها! من هم که قبولش داشتم دیگر این کار را نکردم 🔹شهید حسن ارحمی از مرزبانان هنگ مرزی میرجاوه سیستان و بلوچستان بیست و دوم بهمن 96 در تعقیب و گریز اشرار به درجه رفیع شهادت نائل گردید. ‎‎‌‌‎‎ 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا