eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ 💠 به همین خاطر گفتم: پدرتان بود، می‌گفت شرایط اصلاً خوب نیست و باید توی طبقه بالا بمونیم! بدون چون و چرا راه آمده را بازگشتند، به طبقۀ خودمان که رسیدیم، باقی توصیه های پدرشان را هم برایشان گفتم. آنها كاملاً منطقی همه چیز را پذیرفتند. کف اتاق، پشت مبلی که نزدیک دیوار و از پنجره ها دور بود شانه به شانه هم نشستیم. فضا پر بود از صدای تیر و انفجار، هرازگاهی فریادهایی به زبان عربی به گوش می‌رسید. لحظات پرواهمه‌ای بود، از طرفی نگران حسین بودم که حالا هیچ نمی‌دانستم کجاست و چکار می‌کند و از طرف دیگر نگران جان دخترها که باز هم هرچه به آنها دقت میکردم اثری از ترس در چهره شان نمی‌دیدم. هر دو، با هیجان تمام گوش تیز کرده بودند برای شنیدن صدای درگیری‌ها. انگار آنها در دنیایی و من در دنیایی دیگر بودم اما نقطه مشترکی داشتیم و آن هم سکوت بود. حدود ساعت یازده شب، تقریباً صداها افتاد. در تمام این مدت دلشوره و اضطراب لحظه ای رهایم نکرد. البته چیزی نبود که برایم تازگی داشته باشد، بارها و بارها در طول سالها زندگی با حسین این احساس را تجربه کرده بودم، آن قدر که شاید بشود گفت دیگر جزیی از وجودم شده بود. هیچ شکایتی هم نداشتم، برعکس، همیشه آن را از جمله هدایای مخفی خدا برای خودم می‌دانستم چرا که همیشه بعد از هجوم این دلهره ها و اضطراب‌ها، پناه می‌بردم به آغوش گرم ذکر خدا تا در برابر همۀ آن ناآرامی‌های آرامم کند. شاید اگر این لحظات و این فشارهای درونی نبود، هیچ وقت این قدر با ذکر خدا انس پیدا نمی‌کردم، من این انس را در اصل مدیون یک چیز بودم و آن هم زندگی با حسین بود! زمان زیادی از آرام شدن اوضاع نگذشته بود که حسین سراسیمه و نفس زنان رسید. سر و رویش غرق در خاک بود. با همۀ این اوصاف از اینکه سالم و سرپا می‌دیدیمش، خوشحال شدیم. سلام که داد، دیدم خیلی خسته و پریشان است. هرچند خودم هم دست کمی از او نداشتم اما به رسم همسری و هم سفری همراه جواب سلامش به شوخی و با لبخندی شیطنت آمیز گفتم: عجب جلسهٔ خوب و پرباری داشتید! مث اینکه پذیرایی جلسه هم خیلی عالی بوده، فقط فکر کنم میوه هاشو نشسته بودن چون که بدجوری گرد و خاک، روی سر و صورتت نشسته! زهرا و سارا ریز خندیدند اما حسین انگار که اصلاً لبخندم را ندیده و لحن شوخیام را نشنیده باشد، خیلی جدی پاسخ داد: اصلاً به جلسه نرسیدیم. اوضاع خیلی بهم ریخته. از اون لحظه ای که پامون رو از این منطقه گذاشتیم بیرون، مسلحین ریختن این دور و بر، همه جا رو محاصره کردن. ما هم خیلی سعی کردیم که بیاییم پیش شما. سه بار هم تا نزدیک کوچه اومدیم اما هر سه بار، عقب زدندمون. حتی یه گوله آر پی جی هم طرف ماشینمون شلیک کردن که البته به خیر گذشت. الآن اوضاع به کمی آروم شده اما این آرامش قبل از طوفانه. الآن اونا دیگه همه جا هستن، اعلام کردن تا دوشنبه کل دمشقو میخوان بگیرن، با این شرایط اصلاً صلاح نیست شما اینجا بمونید، باید برگردید! جمله آخرش مثل پتک توی سرم خورد، گیج شدم، خواستم چیزی بگویم اما دخترها پیش دستی کردند و بلافاصله گفتند: برگردیم؟ کجا برگردیم؟! حسین اما باز هم خشک و رسمی، بدون اینکه نگاهمان کند: گفت یه پرواز فوق العاده، فردا ایرانی‌ها رو برمیگردونه تهران! هم از لحن و هم از اصل حرفش گر گرفتم، این بار حتی نگذاشتم فرصت به بچه ها برسد، محکم و جدی گفتم: ما برای تفریح نیومدیم اینجا که حالا تا تقی به توقی خورد، برگردیم اومدیم تو رو همراهی کنیم و حالام برنمیگردیم! زهرا و سارا هم که انگار حرف خودشان را از زبان من شنیده بودند، پشت بند حرفهای من گفتند: حق با مامانه، ما میمونیم! وقتی به پشتیبانی دخترها دلگرم شدم، پرسیدم: امروز صبح که ما از تهران می‌اومدیم، شما می دونستی اینجا چه اوضاعی داره با این حال گفتی بیاین. مگه نه؟ سکوت کرد. خودم با لحنی اقناع آمیز گفتم: حتماً می دونستی. با این حال گفتی بیاین دمشق. یک باره آن رسمیت و خشکی از چهرۀ حسین محو شد، فکر کنم خیلی به خودش فشار آورده بود تا با گرفتن آن حالت جدیت، ما را مجبور کند که برگردیم تهران اما حالا که جدیت ما را بیش از خودش میدید و احساس میکرد شگردش برای مجاب کردن ما کارگر نبوده، دیگر حوصله این را نداشت که با آن ژشت ادامه دهد. کمی مکث کرد، انگار که دنبال چاره‌ای نو بگردد با لحن مهربان همیشگی‌اش، خیلی پدرانه طوری که من هم احساس کردم فرزند دلبند او هستم گفت: باشه بمونید؛ اما لااقل چند روزی رو برید بیروت، اوضاع که آروم تر شد، برگردید! تغییر یک باره و پایین آمدن ناگهانی او از موضع جدیت و از همه مهمتر لحن پدرانه اش که گویی ته مایه ای از خواهش هم داشت، همه مان را نرم کرد. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📷 اگر ما سرخ پوست‌ها رهبری مثل خمینی داشتیم اینطور اسیر اشغالگران سرزمین‌مان نبودیم 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
عملیات مهمی بود و باید بدونِ سر و صدا انجام می‌شد. ناگهان کوله پشتی‌ِ «شهید علی عرب» که پُر از مُهِمات بود، آتش گرفت! هر کاری کردن نتونستن کوله رو ازش جدا کنن! علی از بچه‌ها خواست به راهشون ادامه بدن. با چفیه، دهانش رو بست تا عملیات لو نره.. کوله‌ پُشتیش هر لحظه شعله‌ور تر می‌شد، ذره ذره می‌سوخت و هیچ صدایی نمی‌داد! وقتی عملیات تمام شد و برگشتیم، علی رو ندیدیم! همه‌ی بدنش سوخته و آب شده بود؛ فقط کفِ پوتین‌هاش که نَسوز بود، ازش باقی مونده بود..💔🥾 او فقط ۱۶سال داشت :) + برای شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*آمدم، نبودی، وعده ی ما بهشت....😇 ۲۰ خرداد ماه سالروز شهادت شهیدان عباس دانشگر را گرامی می داریم شهید عباس دانشگر🌷 . . ‎‎‌‌‎‎🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
✍خاطره ای تکان دهنده از زبان دوست شهید خلیلی در آن حادثه تلخ شهید 🕊🌹 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋خاطرات پروانه چراغ نوروزی 🦋 همسر سرلشکر پاسدار شهید حاج‌حسین همدانی🦋 💠 به‌قلم :حمید حسام 💠قسمت: دهم
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ 💠 وقتی یک مرد با همۀ ابهتش در مقابل خانواده می‌شکند و خواهشی دارد که لبریز است از مهر و عاطفه، ناخودآگاه هر انسانی را تسلیم خودش می‌کند و حسین در آن لحظات کاملاً این گونه بود. اینکه گفته بود، مسلحین اعلام کرده اند تا دوشنبه دمشق را می‌گیرند و اینکه یک پرواز اختصاصی ایرانی‌ها را فردا به تهران بر می گرداند، واقعیت داشت و برای محک زدن و امتحان ما نبود. می‌دانست که درست مثل خود او از دادن جان، واهمه ای نداریم اما ترجیح می‌داد ما را به جایی بفرستد که دغدغه ذهنی اش کمتر شود. من غرق در عمق مهر و عاطفه حسین شدم و راضی به رفتن، اما حسین برای راضی کردن زهرا و سارا دردسر بیشتری داشت. زهرا باوجود ۲۵ سال سن، خیلی به حسین وابسته بود و به التماس از او پرسید: شمام با ما میاین؟! حسین دستان زهرا را میان دست‌های خسته اش گرفت و گفت: دخترم! کار من دست خودم نیست! سارا هم خواست پدر را به ماندنشان راضی کند، با جدیتی که التماس در آن موج میزد و نشان از آخرین تلاشهای او برای ماندن داشت، گفت: پس ما هم از اینجا تکون نمیخوریم. حسین که اصرار بچه ها را دید، اول سؤال بی جواب چند دقیقه قبل من را داد: آره حاج خانم من می‌دونستم اینجا چه خبره. آگاهانه از شما خواستم بیایین دمشق. حالا هم به جابه جایی تاکتیکی می‌کنید، درست مثل جابه جایی یه رزمنده. دخترها باز قانع نشدند و گفتند: یا شما هم با ما بیا، یا همینجا می‌مونیم. و حسین به ناچار گوشه ای از اتفاقات چند روز گذشته را بازگو کرد بلکه آنها را برای رفتن متقاعد کند: هفته پیش، وقتی شما ایران بودین، توی کاخ ریاست جمهوری، به انفجار انجام شد که چند نفر از مسئولین سوریه کشته شدن. مسلّحین تا داخل کاخ نفوذ کرده بودن و اون انفجار نتیجه همکاری یکی از کارمندان کاخ با مسلحین بود. بعد از این ماجرا نخست وزیر سوریه فرار کرد به اردن و کابینه از هم پاشید. مسلحین تا پشت کاخ اومدن و یه طرف کاخ رو گرفتن. همون روز من به آقای بشار اسد گفتم به مردمت اعتماد کن و در اسلحه خونه ها رو، به روشون باز کن، بذار اسلحه دس بگیرن و خودشون با دشمنشون بجنگن، ارتش سوریه که به تنهایی توان جنگیدن با مسلحین رو نداره! زهرا سؤالی پرسید که نشان می‌داد حسین دارد کاملاً در همراه کردن او با خود موفق می‌شود: چرا نمیتونن؟! خنده تلخی کرد و جواب داد: شما نباید فکر کنید اینجام مثل ایرانه و ارتش، یه ارتش کاملاً وفاداره. درسته که بینشون آدمهای شجاع وطن دوستی وجود داره ولی ارتش سوریه، ارتشیه که توش شکاف ایجاد شده بخشی از اونا به اسم ارتش آزاد با دولت می‌جنگن. توی این وضعیت نابسامان و دودستگی ارتش، یه عده تکفیری از بیرون مرزهای سوریه برای تسویه حساب تاریخی وارد شده‌اند و هدف اصلیشون جنگ و کشتار شیعیان و علویون و حتی اهل سنته. درست شنیده بودم حسین به جای مسلحین گفت تکفیری و من جواب سؤالم را گرفتم اما زهرا پرسید: چرا با اهل سنت میونه خوبی ندارن؟ حسین گفت: از دید وهابی‌ها، شیعه و سنی که به اهل بیت توسل دارن و به حسین زیارت حرم می‌رن، هر دو مشرکن و ریختن خونشون واجب. این اندیشه تکفیری از عربستان به اینجا اومده وگرنه مردم سوریه، چه سنی، چه شیعه و چه علوی، سال‌های سال در کنار هم زندگی کردن و اتفاقاً خیلی هم به اعتقادات هم احترام می‌ذاشتن. نمونه‌ش احترام به حرم حضرت زینبه که خود ما هم قبل از این بلبشوها برای زیارت سوریه اومده بودیم و این احترام رو از نزدیک دیده بودیم. دخترها دیگر کاملاً غرق در حرفهای پدر شده بودند، سارا درحالی که به خوبی معلوم بود درگیر بحث شده و سؤالات زیادی برای پرسیدن دارد، گفت: خب پس باوجود این ارتش، کیا میخوان آرامش رو به مردم برگردونن؟ گویی پاسخ به این سؤال سا را آن قدر برای خود حسین شوق برانگیز بود که هدفش را از طرح این موضوعات پاک فراموش کرده بود، چشمانش را که بدون اغراق مانند دو عقیق آبدار بودند و حالا از برق شادی می‌درخشیدند، به سارا دوخت و با گونه هایی گل انداخته و لحنی پر از نشاط گفت: ما اومدیم اینجا تا به عنوان فرزندان خمینی، مستشار فرهنگی اسلام ناب باشیم، ما می‌خوایم همون چیزایی رو که امام بهمون یاد داد به این مردم مظلوم برسونیم. ما میخوایم اگه خدا بخواد و نظر خانم هم همراهمون باشه یه چیزی مثل بسیج خودمون اینجا درست کنیم که پناه مردم بیچاره و ستم دیده اینجا و البته مدافع حرم حضرت باشه! بعد از شنیدن این جمله آخر، تمام ابهام‌ها برای من و دخترها یک سره کنار رفت. حسین به شکل غیر مستقیم به ما گفت که کاملاً آگاهانه در اوج بحران دمشق، ما را تشویق به آمدن کرده است و به حدی امیدوارانه و با انگیزه صحبت کرد که همه ما برای لحظه ای از همه چیز و همه کس حتی همان دشمنانی که تا همین چند ساعت پیش، این کوچه و خیابان را محاصره کرده بودند فارغ شدیم. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا