eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋خاطرات پروانه چراغ نوروزی 🦋 همسر سرلشکر پاسدار شهید حاج‌حسین همدانی🦋 💠 به‌قلم :حمید حسام 💠قسمت: دهم
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ 💠 وقتی یک مرد با همۀ ابهتش در مقابل خانواده می‌شکند و خواهشی دارد که لبریز است از مهر و عاطفه، ناخودآگاه هر انسانی را تسلیم خودش می‌کند و حسین در آن لحظات کاملاً این گونه بود. اینکه گفته بود، مسلحین اعلام کرده اند تا دوشنبه دمشق را می‌گیرند و اینکه یک پرواز اختصاصی ایرانی‌ها را فردا به تهران بر می گرداند، واقعیت داشت و برای محک زدن و امتحان ما نبود. می‌دانست که درست مثل خود او از دادن جان، واهمه ای نداریم اما ترجیح می‌داد ما را به جایی بفرستد که دغدغه ذهنی اش کمتر شود. من غرق در عمق مهر و عاطفه حسین شدم و راضی به رفتن، اما حسین برای راضی کردن زهرا و سارا دردسر بیشتری داشت. زهرا باوجود ۲۵ سال سن، خیلی به حسین وابسته بود و به التماس از او پرسید: شمام با ما میاین؟! حسین دستان زهرا را میان دست‌های خسته اش گرفت و گفت: دخترم! کار من دست خودم نیست! سارا هم خواست پدر را به ماندنشان راضی کند، با جدیتی که التماس در آن موج میزد و نشان از آخرین تلاشهای او برای ماندن داشت، گفت: پس ما هم از اینجا تکون نمیخوریم. حسین که اصرار بچه ها را دید، اول سؤال بی جواب چند دقیقه قبل من را داد: آره حاج خانم من می‌دونستم اینجا چه خبره. آگاهانه از شما خواستم بیایین دمشق. حالا هم به جابه جایی تاکتیکی می‌کنید، درست مثل جابه جایی یه رزمنده. دخترها باز قانع نشدند و گفتند: یا شما هم با ما بیا، یا همینجا می‌مونیم. و حسین به ناچار گوشه ای از اتفاقات چند روز گذشته را بازگو کرد بلکه آنها را برای رفتن متقاعد کند: هفته پیش، وقتی شما ایران بودین، توی کاخ ریاست جمهوری، به انفجار انجام شد که چند نفر از مسئولین سوریه کشته شدن. مسلّحین تا داخل کاخ نفوذ کرده بودن و اون انفجار نتیجه همکاری یکی از کارمندان کاخ با مسلحین بود. بعد از این ماجرا نخست وزیر سوریه فرار کرد به اردن و کابینه از هم پاشید. مسلحین تا پشت کاخ اومدن و یه طرف کاخ رو گرفتن. همون روز من به آقای بشار اسد گفتم به مردمت اعتماد کن و در اسلحه خونه ها رو، به روشون باز کن، بذار اسلحه دس بگیرن و خودشون با دشمنشون بجنگن، ارتش سوریه که به تنهایی توان جنگیدن با مسلحین رو نداره! زهرا سؤالی پرسید که نشان می‌داد حسین دارد کاملاً در همراه کردن او با خود موفق می‌شود: چرا نمیتونن؟! خنده تلخی کرد و جواب داد: شما نباید فکر کنید اینجام مثل ایرانه و ارتش، یه ارتش کاملاً وفاداره. درسته که بینشون آدمهای شجاع وطن دوستی وجود داره ولی ارتش سوریه، ارتشیه که توش شکاف ایجاد شده بخشی از اونا به اسم ارتش آزاد با دولت می‌جنگن. توی این وضعیت نابسامان و دودستگی ارتش، یه عده تکفیری از بیرون مرزهای سوریه برای تسویه حساب تاریخی وارد شده‌اند و هدف اصلیشون جنگ و کشتار شیعیان و علویون و حتی اهل سنته. درست شنیده بودم حسین به جای مسلحین گفت تکفیری و من جواب سؤالم را گرفتم اما زهرا پرسید: چرا با اهل سنت میونه خوبی ندارن؟ حسین گفت: از دید وهابی‌ها، شیعه و سنی که به اهل بیت توسل دارن و به حسین زیارت حرم می‌رن، هر دو مشرکن و ریختن خونشون واجب. این اندیشه تکفیری از عربستان به اینجا اومده وگرنه مردم سوریه، چه سنی، چه شیعه و چه علوی، سال‌های سال در کنار هم زندگی کردن و اتفاقاً خیلی هم به اعتقادات هم احترام می‌ذاشتن. نمونه‌ش احترام به حرم حضرت زینبه که خود ما هم قبل از این بلبشوها برای زیارت سوریه اومده بودیم و این احترام رو از نزدیک دیده بودیم. دخترها دیگر کاملاً غرق در حرفهای پدر شده بودند، سارا درحالی که به خوبی معلوم بود درگیر بحث شده و سؤالات زیادی برای پرسیدن دارد، گفت: خب پس باوجود این ارتش، کیا میخوان آرامش رو به مردم برگردونن؟ گویی پاسخ به این سؤال سا را آن قدر برای خود حسین شوق برانگیز بود که هدفش را از طرح این موضوعات پاک فراموش کرده بود، چشمانش را که بدون اغراق مانند دو عقیق آبدار بودند و حالا از برق شادی می‌درخشیدند، به سارا دوخت و با گونه هایی گل انداخته و لحنی پر از نشاط گفت: ما اومدیم اینجا تا به عنوان فرزندان خمینی، مستشار فرهنگی اسلام ناب باشیم، ما می‌خوایم همون چیزایی رو که امام بهمون یاد داد به این مردم مظلوم برسونیم. ما میخوایم اگه خدا بخواد و نظر خانم هم همراهمون باشه یه چیزی مثل بسیج خودمون اینجا درست کنیم که پناه مردم بیچاره و ستم دیده اینجا و البته مدافع حرم حضرت باشه! بعد از شنیدن این جمله آخر، تمام ابهام‌ها برای من و دخترها یک سره کنار رفت. حسین به شکل غیر مستقیم به ما گفت که کاملاً آگاهانه در اوج بحران دمشق، ما را تشویق به آمدن کرده است و به حدی امیدوارانه و با انگیزه صحبت کرد که همه ما برای لحظه ای از همه چیز و همه کس حتی همان دشمنانی که تا همین چند ساعت پیش، این کوچه و خیابان را محاصره کرده بودند فارغ شدیم. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 مستاجر بود،برای تامین زندگی زیر بار خیلی از شغل ها که موجب گرفته شدن حریتش میشد نرفت، وقتی هم دستش خالی بود به میدان کارگران شهر میرفت و بعنوان کارگر بنایی سرکار میرفت، گاهی به تن داشت و دست‌هایش اثر کچ کاری! جمله سردار ذوالنور در مراسم وداع با پیکر شهید علی تمام زاده تعبیر زیبایی بود؛ "گردی از دنیا بر دامن این شهید ننشسته بود" ‎‎‌‌‎‎ 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
مصطفی گفت: - سمیه، یکی از بچه های محل مون برای پدرش قمه کشیده،نه اینکه خیال کنی پسر بدیه، نه! اتفاقا بچه باحالیه! به قول خودش شیطون گولش زده. امروز می‌گفت اگه کربلا بره آدم میشه. دلم میخواد پول جور کنم و بفرستمش کربلا. چشم هایم گرد شد: + مصطفی ما خودمون هشتمون گروی نه‌مونه! -میدونم میدونم عزیز، اما خیلی خوب میشد اگه می‌تونستیم بفرستیمش! فکر کن کسی که کار خلافی کرده، به زبان خودش بگه اگر برم کربلا دیگه درست میشم! اشک در چشمانت جمع شد. نقطه ضعفم را می‌دانستی. گفتم: + باشه قبول. ان‌شاالله خدا قبول کنه! - وای عزیزم باورم نمیشه! هر طور بود پول را جور کردیم و او را فرستادیم. وقتی از سفر برگشت. مادرش آمد و کلی از تو تشکر کرد، چون به کلی رفتار پسرش تغییر کرده بود. 📚 کتاب "اسم تو مصطفاست" ، ص ۷۰ 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 علیرضا فرزند شهید «احمدی روشن» در جلسه امروز رهبر انقلاب با دیدار کارشناسان و مسئولان صنعت هسته‌ای کشور 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋خاطرات پروانه چراغ نوروزی 🦋 همسر سرلشکر پاسدار شهید حاج‌حسین همدانی🦋 💠 به‌قلم :حمید حسام 💠قسمت: یازدهم
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ 💠 و حسین مست عقاید پاک خودش، همه مان را تحت تأثیر قرار داد. سارا پرسید: با این شرایط چرا ما باید بریم لبنان؟ بذارید بمونیم و کمکتون کنیم! حسین بوسه ای از سر مهر پدری به پیشانی سارا زد و گفت: اسلحه شما حنجره و قلم شماست. شما اومدین که حقیقت رو ببینید و سفیر این مردم ستم دیده بشید. من فکر می‌کنم ارزش این کار از دفاع از حرم کمتر نباشه. شور و حرارت حسین وقتی داشت به این سؤال جواب می‌داد به طور قابل ملاحظه‌مقایسه‌ای کم کم فروکش کرد اما هر چه از آن شور کم می‌شد به لحن پدرانه‌اش اضافه می‌شد: ببین دخترم این تکفیری ها رو دشمنای اسلام و انقلاب برای این درست کردن تا دوتا کار اساسی رو انجام بدن و به به هدف خیلی مهم برای خودشون برسن، اولین کار این بود که چهره اسلام رو توی دنیا زشت و خشن نشون بدن و کار بعدیشون هم هدر دادن نیرو و توان جهان اسلام توی یه درگیری داخلی بود تا بتونن امنیت خودشون علی الخصوص صهیونیست‌ها رو تأمین کنن. سه نفرمان مثل شاگرد، به تحلیل حسین از لایه های پنهان جنگ در سوریه گوش می‌دادیم که صدای در زدن آمد. حسین رفت و در را باز کرد، ابوحاتم بود غذا آورده بود. گفتم غذا برای چه بود؟ یک چیزی درست می‌کردیم، این تنها کاریه که الآن از ما برمیاد. جوان برخلاف دفعات قبل که از حرف زدن فرار می‌کرد، این بار با اشتیاق خواست حرفی بزند، کلمۀ اول را کامل نگفته بود که به نظرم پشیمان شد اما دیگر راهی جز ادامه صحبت نداشت: حاج آقا روزه هستن، تا حالا هم افطار نکردن! با تعجب رو کردم به حسین و پرسیدم: روزه‌ای؟ پس چرا نمی‌گی؟ می‌دونی چقدر از اذان گذشته؟ زخم معده میگیری‌ها!» حسین خودش را زد به بی خیالی و گفت: چه اهمیتی داره! حالا این غذا رو که ابوحاتم آورده، بیارید بخوریم تا از دهن نیفتاده! بعدش هم لبخند معنی داری زد و ادامه داد: اگه زود بیارید زخم معده هم نمی‌گیریم! چیزی نگفتم، رفتم و از توی وسایل دوتا چفیه بزرگ عربی را آوردم تا به جای سفره از آنها استفاده کنیم. دخترها هم بدون معطلی دنبالم راه افتادند. درکشان می‌کردم، دوری چهار ماهه‌شان از پدر باعث شده بود که مترصد فرصتی باشند تا کاری برای او بکنند و حالا که قضیه روزه بودن و افطار نکردنش را فهمیده بودند، انگار بهانه خوبی دستشان آمده بود. برای اینکه مجال ابراز احساسات را بهشان داده باشم، اشاره ای به ظرف مواد غذایی کردم و گفتم: چندتا انار یزدی توی خوراکی هایی که از ایران آوردیم هست، برید اونا رو دون کنید. خودم هم رفتم تا با آن دو چفیه عربی، دوتا سفره جدا پهن کنم که دیدم ابوحاتم دارد با حسین خداحافظی می‌کند. به حسین :گفتم تعارفشون کن بمونن، زحمت غذا رو هم که خودشون کشیدن! جواب داد: گفتم بهش، قبول نمی‌کنه. می‌خواد بره پیش زن و بچش. از شنیدن این پاسخ لحظه ای خوشحال شدم، خوشحالی ای که بلافاصله تبدیل شد به خجالتی عمیق. اولش با خودم فکر کردم بالاخره بعد از این همه جدایی، فرصتی پیش می‌آید تا باز هم همه دور یک سفره، کنار هم بنشینیم اما خوشحالی ام طولی نکشید. صدای بسته شدن در که آمد و ابوحاتم رفت، مثل اینکه تمام خاطرات امروز از جلوی چشمم گذشته باشد، دیدم که چقدر ابوحاتم به ما خدمت کرده بود، نگاهی به ظرف غذا انداختم، برای لحظه ای تلخى خجالت تمام وجودم را فرا گرفت. دور سفره که نشستیم انگار حسین هم غصه ای توی سینهاش داشت و علی رغم آنکه سعی می‌کرد تا خودش را خوشحال جلوه بدهد اما دستش به غذا نمی رفت. چند لقمه ای از سربی میلی خورد و کنار کشید. برای اینکه کمکش کرده باشم و نگذارم بچه ها از غصه اش خبردار شوند، سر صحبت را با او باز کردم و پرسیدم: چرا این قدر پیر شدی؟ حسین آدم توداری بود اما توی همین چند ساعت به نظرم آمد که خیلی ساکت تر و رازآلودتر از گذشته شده است آن قدر که حتی به سؤالی همین قدر ساده پاسخ درست و درمانی نداد. هیچ انگار نمیخواست سفره دلش را باز کند. چشمان خسته و خواب زده اش را مالید و به شوخی گفت: از دوری شما. خودم را آماده کرده بودم تا از سؤالم گفت وگوی مفصلی با حسین بسازم اما پاسخ او تمام برنامه ریزی هایم را به هم زد، انتظار چنین جواب کوتاه و سرهم شده ای را نداشتم. دیگر دل و دماغ ادامه بحث برایم باقی نمانده بود، از طرفی هم اگر ادامه می دادم واقعاً فضا خیلی سنگین می.شد. اما هر چه سعی کردم حرفی بزنم، نتوانستم. توی دلم از حسین گلایه داشتم که چرا فکر بچه ها را نمی کند؟ چرا همه اش توی خودش است؟ توی همین فکرها بودم که سارا با کاسه ای انار وارد اتاق شد، کاسه را جلوی حسین گذاشت و گفت: بفرمایید، چون خیلی انار دوست دارید، چندتایی مخصوص شما از ایران آوردیم. بوی مفرحی به مشامم رسید، دقیق که شدم بوی گلاب بود، گلابی که دخترها روی انار ریخته بودند تا حال پدر را جا بیاورد. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا