مصطفی گفت:
- سمیه، یکی از بچه های محل مون برای پدرش قمه کشیده،نه اینکه خیال کنی پسر بدیه، نه! اتفاقا بچه باحالیه! به قول خودش شیطون گولش زده. امروز میگفت اگه کربلا بره آدم میشه. دلم میخواد پول جور کنم و بفرستمش کربلا.
چشم هایم گرد شد:
+ مصطفی ما خودمون هشتمون گروی نهمونه!
-میدونم میدونم عزیز، اما خیلی خوب میشد اگه میتونستیم بفرستیمش! فکر کن کسی که کار خلافی کرده، به زبان خودش بگه اگر برم کربلا دیگه درست میشم!
اشک در چشمانت جمع شد. نقطه ضعفم را میدانستی. گفتم:
+ باشه قبول. انشاالله خدا قبول کنه!
- وای عزیزم باورم نمیشه!
هر طور بود پول را جور کردیم و او را فرستادیم. وقتی از سفر برگشت. مادرش آمد و کلی از تو تشکر کرد، چون به کلی رفتار پسرش تغییر کرده بود.
📚 کتاب "اسم تو مصطفاست" ، ص ۷۰
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
📸 علیرضا فرزند شهید «احمدی روشن» در جلسه امروز رهبر انقلاب با دیدار کارشناسان و مسئولان صنعت هستهای کشور
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🦋خاطرات پروانه چراغ نوروزی 🦋 همسر سرلشکر پاسدار شهید حاجحسین همدانی🦋
💠 بهقلم :حمید حسام
💠قسمت: یازدهم
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
💠#خداحافظ_سالار
و حسین مست عقاید پاک خودش، همه مان را تحت تأثیر قرار داد.
سارا پرسید: با این شرایط چرا ما باید بریم لبنان؟ بذارید بمونیم و کمکتون کنیم! حسین بوسه ای از سر مهر پدری به پیشانی سارا زد و گفت: اسلحه شما حنجره و قلم شماست. شما اومدین که حقیقت رو ببینید و سفیر این مردم
ستم دیده بشید. من فکر میکنم ارزش این کار از دفاع از حرم کمتر نباشه.
شور و حرارت حسین وقتی داشت به این سؤال جواب میداد به طور قابل ملاحظهمقایسهای کم کم فروکش کرد اما هر چه از آن شور کم میشد به لحن پدرانهاش اضافه میشد: ببین دخترم این تکفیری ها رو دشمنای اسلام و انقلاب برای این درست کردن تا دوتا کار اساسی رو انجام بدن و به به هدف خیلی مهم برای خودشون برسن، اولین کار این بود که چهره اسلام رو توی دنیا زشت و خشن نشون بدن و کار بعدیشون هم هدر دادن نیرو و توان جهان اسلام توی یه درگیری داخلی بود تا بتونن امنیت خودشون علی الخصوص صهیونیستها رو تأمین کنن. سه نفرمان مثل شاگرد، به تحلیل حسین از لایه های پنهان جنگ در سوریه گوش میدادیم که صدای در زدن آمد. حسین رفت و در را باز کرد، ابوحاتم بود غذا آورده بود. گفتم غذا برای چه بود؟ یک چیزی درست میکردیم، این تنها کاریه که الآن از ما برمیاد. جوان برخلاف دفعات قبل که از حرف زدن فرار میکرد، این بار با اشتیاق خواست حرفی بزند، کلمۀ اول را کامل نگفته بود که به نظرم پشیمان شد اما دیگر راهی جز ادامه صحبت نداشت: حاج آقا روزه هستن، تا حالا هم افطار نکردن!
با تعجب رو کردم به حسین و پرسیدم: روزهای؟ پس چرا نمیگی؟ میدونی چقدر از اذان گذشته؟ زخم معده میگیریها!»
حسین خودش را زد به بی خیالی و گفت: چه اهمیتی داره! حالا این غذا رو که ابوحاتم آورده، بیارید بخوریم تا از دهن نیفتاده! بعدش هم لبخند معنی داری زد و ادامه داد: اگه زود بیارید زخم معده هم نمیگیریم!
چیزی نگفتم، رفتم و از توی وسایل دوتا چفیه بزرگ عربی را آوردم تا به جای سفره از آنها استفاده کنیم. دخترها هم بدون معطلی دنبالم راه افتادند. درکشان میکردم، دوری چهار ماههشان از پدر باعث شده بود که مترصد فرصتی باشند تا کاری برای او بکنند و حالا که قضیه روزه بودن و افطار نکردنش را فهمیده بودند، انگار بهانه خوبی دستشان آمده بود. برای اینکه مجال ابراز احساسات را بهشان داده باشم، اشاره ای به ظرف مواد غذایی کردم و گفتم: چندتا انار یزدی توی خوراکی هایی که از ایران آوردیم هست، برید اونا رو دون کنید. خودم هم رفتم تا با آن دو چفیه عربی، دوتا سفره جدا پهن کنم که دیدم ابوحاتم دارد با حسین خداحافظی میکند. به حسین :گفتم تعارفشون کن بمونن، زحمت غذا رو هم که خودشون کشیدن!
جواب داد: گفتم بهش، قبول نمیکنه. میخواد بره پیش زن و بچش.
از شنیدن این پاسخ لحظه ای خوشحال شدم، خوشحالی ای که بلافاصله تبدیل شد به خجالتی عمیق. اولش با خودم فکر کردم بالاخره بعد از این همه جدایی، فرصتی پیش میآید تا باز هم همه دور یک سفره، کنار هم بنشینیم اما خوشحالی ام طولی نکشید. صدای بسته شدن در که آمد و ابوحاتم رفت، مثل اینکه تمام خاطرات امروز از جلوی چشمم گذشته باشد، دیدم که چقدر ابوحاتم به ما خدمت کرده بود، نگاهی به ظرف غذا انداختم، برای لحظه ای تلخى خجالت تمام وجودم را فرا گرفت.
دور سفره که نشستیم انگار حسین هم غصه ای توی سینهاش داشت و علی رغم آنکه سعی میکرد تا خودش را خوشحال جلوه بدهد اما دستش به غذا نمی رفت. چند لقمه ای از سربی میلی خورد و کنار کشید.
برای اینکه کمکش کرده باشم و نگذارم بچه ها از غصه اش خبردار شوند، سر صحبت را با او باز کردم و پرسیدم: چرا این قدر پیر شدی؟
حسین آدم توداری بود اما توی همین چند ساعت به نظرم آمد که خیلی ساکت تر و رازآلودتر از گذشته شده است آن قدر که حتی به سؤالی همین قدر ساده پاسخ درست و درمانی نداد. هیچ انگار نمیخواست سفره دلش را باز کند.
چشمان خسته و خواب زده اش را مالید و به شوخی گفت: از دوری شما.
خودم را آماده کرده بودم تا از سؤالم گفت وگوی مفصلی با حسین بسازم اما پاسخ او تمام برنامه ریزی هایم را به هم زد، انتظار چنین جواب کوتاه و سرهم شده ای را نداشتم. دیگر دل و دماغ ادامه بحث برایم باقی نمانده بود، از طرفی هم اگر ادامه می دادم واقعاً فضا خیلی سنگین می.شد. اما هر چه سعی کردم حرفی بزنم، نتوانستم. توی دلم از حسین گلایه داشتم که چرا فکر بچه ها را نمی کند؟ چرا همه اش توی خودش است؟ توی همین فکرها بودم که سارا با کاسه ای انار وارد اتاق شد، کاسه را جلوی حسین گذاشت و گفت: بفرمایید، چون خیلی انار دوست دارید، چندتایی مخصوص شما از ایران آوردیم.
بوی مفرحی به مشامم رسید، دقیق که شدم بوی گلاب بود، گلابی که دخترها روی انار ریخته بودند تا حال پدر را جا بیاورد.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
✨#ڪلام_بزرگان
❇️حاج میرزا اسماعیل دولابی رحمت الله:
🔸سجدهی طولانی ، اخلاق را عوض میکند. در هر شبانه روز لااقل یک سجده طولانی داشته باشید.
هیچ عبادتی مثل سجده نیست.
به تربت امام حسین علیه السلام ،
#زیاد سجده کردن #اخلاق را عوض می کند.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
13.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استدلال ساده و محکم رهبر انقلاب درباره عدم قصد سلاح هستهای توسط جمهوری اسلامی
🔹 رهبر انقلاب، امروز در بازدید از نمایشگاه دستاوردهای هستهای:
بهانهی سلاح هستهای دروغ است و خودشان هم میدانند. ما روی مبنای اسلامیمان نمیخواهیم طرف سلاح برویم و الا اگر این نبود جلویش را نمیتوانستند بگیرند؛ همچنانی که جلوی پیشرفتهای هستهای ما را تا الان نتوانستند بگیرند.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi