✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت چهـل و نـهـم
"کارن"
خیلی خوشحال شدم که زهرا قبول کرد باهم حرف بزنیم.
باید بهش میگفتم که من مقصر اشکای خواهرش نیستم.باید خودمو تبرئه میکردم.
هیچوقت نذاشتم هیچکس ازم قضاوت کنه اونم به ناحق.
صبح روز بعد سریع حاضرشدم و رفتم دم دانشگاه زهرا.
ساعت۱۰از دانشگاه اومد بیرون و راه افتاد سمت پارک.
منم پشتش با فاصله رفتم.
یکم که ایستاد منتظر موند رفتم جلو و سلام کردم.
_چه عجب سلامم یاد دارین شما؟
_شما که اهل تیکه انداختن نبودی زهراخانم.
_اونش مهم نیست.حرفتونو بزنین.
سمت نیمکت آبی رنگی رفتم و گفتم:بهتره بشینیم.
نگاهی به قیافه ساده و مظلومش کردم.با اون مانتو شلوار مشکی ساده و مقنعه مشکی که صورت سفیدشو قاب گرفته بود،شیش هیچ از بقیه دخترا جلو بود.
چشمای درشتش رو به من دوخت و گفت:میشنوم.
اشاره کردم به کنارم رو نیمکت و گفتم:نمیشینی؟
_نه.
_خب..باشه.
دست به سینه زد و زل زد بهم.
یک لحظه استرس گرفتم اما خودمو جمع کردم و شروع کردم به حرف زدن:ببین زهرا من مقصر هیچکدوم از اشکا و ناراحتیای خواهرت نیستم.
من ازهمون اول بهش گفتم من واسه این ازدواج میکنم که مستقل بشم و بتونم از خونه یا نه بهتره بگم جهنمی که خان سالار برام ساخته بود فرار کنم.تا بتونم رو پای خودم بایستم و چشمم به جیب مامانم نباشه.
گفتم مهر و محبت ندیدم و نحوه ابرازشم بلد نیستم.گفتم بهت هیچ حس خاصی ندارم . شاید این
حس هیچوقت به وجود نیاد.لیدا هم همه اینا رو قبول کرد.
بدون چون و چرا.بدون اعتراض.
اما دوشب پیش به من میگه چرا من برات اهمیتی ندارم؟مگه من زنت نیستم؟
چرا زنمه..اسمش تو شناسناممه اما اسمش تو قلبم نیست.
نمیتونم بدون دلیل و الکی به کسی محبت کنم.
باید این دل عاشق بشه تا منفجر بشه از احساس و محبت.
درباره دیشب و حرفای تند خواهرت بگم که شما هم به اشتباه نیفتی.
عاشق چشم و ابروت نیستم که بیفتم دنبالت هی زنگ بزنم هی بیام خونتون.
فقط خواستم خودمو تبرئه کنم مگرنه هیچ دختری از نظر من لیاقت اینونداره که براش غرورمو بزارم زیر پام.
دفعه بعد که خواستی تقصیرا رو گردن کسی بندازی ببین خودت مقصری یا نه؟بعد حکم کن.
پشتمو بهش کردم و راه افتادم برم که با صداش متوقفم کرد.
_اون دل سنگتون آب نمیشه مهم نیست اما خواهر من با کلی عشق و علاقه اومده تو زندگیتون.دلشو نشکنین که جواب دل شکستن کمتر از دروغ نیست.
حرفشو زد و بعدم صدای قدماش اومد فهمیدم رفته.
باهمین چند تا جمله کوتاهش انگار آب یخ ریخته بودن روم.
اینجا خارج نبود که بخوام با دخترا مثل دستمال کاغذی رفتار کنم.اینجا ایران بود..لیدا هم همسرم بود.
نباید اینطوری رفتار کنم.باید بزارم لیدا دلمو به دست بیاره.
باید بهش فرصت بدم.
راه افتادم سمت خونه و تو راه کلی با خودم فکر کردم.
در حیاط که باز شد،آناهید رو دیدم که با قیافه گرفته داشت میرفت بیرون
_سلام دختردایی.چطوری؟
_سلام مرسی.مبارک باشه خوشبخت بشین.
چونه اش لرزید و زود از جلو چشمام دور شد.
این دیگه چرا اینکارو کرد؟ای خدا خودم کم بدبختی ندارم اینو بیخیال شو.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✎Join∞🖤∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت پنـجـاهـم
با اعصاب داغون رفتم تو خونه و دیدم کسی نیست.
یک راست رفتم تو اتاقم و گوشیمو برداشتم.
باید به لیدا زنگ بزنم.نباید بزارم این موضوع لیدا رو هم داغون کنه.
درسته هیچ حسی بهش ندارم اما بالاخره زنمه.محبتم اگه خرج اون نشه خرج کی بشه؟
سه تا بوق خورد که برداشت.
_بله؟
_سلام.خوبی؟
_سلام مرسی.
سکوت کرد.منم نمیدونستم چی بگم که اوضاع خراب تر از این نشه.
_چه خبر؟
با همون لحن سردش گفت:خبری نیس.کاری داری؟
_زنگ زدم احوالتو بپرسم.
_به لطف شما عالیم. امری نیست دیگه؟
لبمو به دندون گرفتم و گفتم:لیداجان نمیخوام کدورتی بینمون باشه.هرچی باشه من و تو زن و شوهریم.
پوزخندی زد وگفت:هه تازه یادت افتاده که اسم منم تو شناسنامته؟
_بزار حرفمو بزنم..ببین لیدا باید باهم حرف بزنیم.اگه قرار باشه تا آخر عمرمون با مشکلاتمون نجنگیم که این زندگی نیست.درسته من سررشته ای تو محبت کردن ندارم چون توخانوادمم نه پدرم محبت کرده نه مادرم.
منم عشقی نداشتم که تجربه داشته باشم.برای همین کمی برام سخته.هنوزم که هنوزه میگم لیدا جان من به شما حس خاصی ندارم اما امیدوارم کم کم به وجود بیاد و منو شرمنده ات نکنه.
هیچی نگفت و منم مجبور شدم ادامه بدم.
_ساعت۸آماده باش میام دنبالت بریم شام بخوریم و کمی با هم حرف بزنیم.
_باشه.
_حالام اخماتو باز کن خانمی.فعلا تا شب.
_خدافظ
حس خوبی پیدا کردم.کاش بتونم رابطمون رو درست کنم تا لیدا هم اذیت نشه.
یکهو نمیدونم چیشد اما چهره گرفته زهرا اومد جلو چشمم.از وقتی من و لیدا ازدواج کرده بودیم همینجوری بود.
نمیدونم چرا اما حس خوبی بهش داشتم دختر عاقل و فهمیده ای بود.
خیلی بیشتر از لیدا میفهمید و این خیلی ستودنی بود.
برای ناهار،مادرجون صدام زد و رفتم پایین.
سر میز شام مثل همیشه سکوت برقرار بود منم از این فضا بیزار بودم.
سریع شاممو نصفه نیمه خوردم و باز پناه بردم به اتاقم.
صدای پیامک گوشیم منو کشوند سمت خودش.
تعجب کردم آخه زهرا بود.
"ممنون که با لیدا حرف زدین و آرومش کردین.قصد مزاحمت نداشتم فقط خواستم تشکر کنم.دعامیکنم تا آخر عمرتون زیر سایه آقا امام زمان خوشبخت و عاقبت بخیر باشین.شب خوش"
آقا امام زمان کیه دیگه؟نکنه یکی از اماماشونه؟حتما هست دیگه.
پوزخندی زدم و با خودم گفتم:مردم به چیا اعتقاد دارن والا!امام زمانی که نیست چجوری میخواد سایه اش بالای سرما باشه؟
تا ساعت۸خیلی وقت بود اما رفتم حموم دوش گرفتم.
با یک حوله که بسته بودم به کمرم اومدم بیرون و جلو آینه موهامو درست کردم.
خوشبحال لیدا عجب شوهری نصیبش شده ها(مدیونین فکر کنین ازخود راضیه!)
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✎Join∞🖤∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
نظرای خوشگلتونو ✨ درمورد رمان #بانوی_پاک_من بنویسین✨
https://daigo.ir/secret/9274070875
تو خوده ناشناس جوابتونو میدیم تو کانال گزاشته نمیشه❌
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
بہنامـشودرپناهـش'🤍🔗
نمۍگمشبٺونشھدایۍڪھخیریست
بھڪوتآهۍشبمۍگویم🌙••
#عاقبتتآنشھدآیۍ!
ڪھخیریستبھبلندۍسرنوشت:)
#وضوفراموشنشھ...
#پایانفـعالیـتامـروز📚^^
#یاعلۍ›
#ذِکـرروزسہشَنـبِہ..••
«یـٰاارحَـمالراحِمیـن'🔗🌿'»
‹اۍرَحـمکُنندهرَحمکنندگـٰان..'♥️🗞'›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
بہقولاستادپناهیان؛
خداناراحتمیشہ
اگهبندشناخوشاحـواݪوناراحت
باشہ
پسمشتےبهخاطردلِ خدا،
باهمهیناسازگارۍهابسازُ
سعیکنخوبباشی"^^
_استادپناهیان_
#خداےمن
✎Join∞🖤∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
-آقایِامامحسین،
حواستبهماهمهست؟
هوایِقلبمونوداری؟
نگاهم میکنی؟
دستمو میگیری؟
اینقلبدیگهخیلیخستهشده
کربلاترونبینه ازدستمیره
صحنوسراترونبینه از دست میره
از تپش میوفته قربونت برم:))))
#دلی
#امام_حسینم
✎Join∞🖤∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
خدایقشنگم♥️🌱
آغوشی بی دغدغه تر از آغوشت سراغ ندارم،
مرا در حریم آغوشت جا کن،
که بسیار محتاج تسکینم...❤️🩹
#خدا_جونم
#دلی
✎Join∞🖤∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
در بند شهرتیم و پی ِاسم و رسم و نام ،
غافل از آنکه فاطمه گمنام میخرد ..
مسئولِ ثبت احساس ، نامِ تو را ز من خواست ؛
گفتم به او : ببخشید ، الآن وضو ندارم ..
- مولـٰا .