eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
29 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @Rahele_Rr «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 منو به یادت بیار 💗 قسمت6 شبیه آدم هایی که از فاجعه ای وحشتناک شوکه شدند به گوشه ای خیره شده بودم نه اشکی میریختم و نه حرفی میزدم... به خدا توکل کردم...ان شاءالله که محمد رضا برمیگرده...آره برمیگرده و ما دوباره عروسی میگیرم... مادرم کنارم نشسته بودومرتب حالم را میپرسید بی قرارو نگران بود پدرم هم از این غم گوشه ای نشسته بودو پنهانی گریه میکرد... همه سرگردان بودیم... -مامان... -جان دلم دخترم؟ -محمدرضا برمیگرده مگه نه؟ -آره عزیزم توکل به خدا کن... -ولی دکتر یه چیز دیگه گفت... -چی؟؟؟ -اون دیگه منو یادش نمیاد... به من خیره شد اشک در چشمانش جمع شد...ولی چیزی نگفت... دو سه روزی به همین روال گذشت من هر روز پشت اتاقی که محمد رضا در حالت کما بود می ایستادم و اشک می ریختم... تمام شبو رو بیدار بودم... هر لحظه امکان داشت برای همیشه از دستش بدم... توی این دو سه رو به اندازه ی سه سال پیر شدم... روز چهارم صدای دکتر ها و پرستار ها بلند شد...محمدرضا به هوش اومده بود... سراسیمه به چپ و راست میپریدم... هر لحظه خدارو شکر میکردم خنده و گریه ام قاطی شده بود... وقتی محمدرضا را منتقل کردند... با هزار خواهش از دکتر تمنا کردم که دلم میخواهد ببینمش. دکتر مانعم میشد ومیگفت باید استراحت کند...ولی در آخر حریفم نشد سمت اتاقی که محمدرضا بستری بود میدویدم... در را باز کردم و با دیدنش به سمتش پریدم لبخند عمیقی زدم و گفتم: -محمدرضا... -چیزی نگفت. دستش را گرفتم دستم را پس زد... لبخندم محو شد... -خوبی؟؟؟خداروشکر که سالمی...دلم برات لک زده بود نمیدونی چقدر نگرانت بودم. جوابی نداد... -ببین ببین... ا..اا...اصلا مهم نیستا غصه نخور...دوباره عروسی میگیرم...ماهنوزم باهمیم...مابه هم قول دادیم... در چشم هایم زل زد ناگهان لب باز کردو گفت: -توکی هستی؟ بانفسی حبس شده به محمد رضا نگاه میکردم. بینمان سکوت وحشتناکی حکم فرما شده بود. به خودم آمدم پاک یادم رفته بود دکتر چه گفته پلک سمت راستم شروع کرد به پریدن نفسم را با شماره بیرون دادم... محمدرضا دوباره تکرار کرد: -پرسیدم!!! کی هستی؟؟ اشک هایم سرازیر شد: -محمدرضا...منم... فاطمه!!! فاطمه زهرا...خانومت!!! -من نمیشناسمت... -چطور ممکنه! ابروهایش در هم فرو رفت و گفت: -اینجا چخبره...من یادم نمیاد من هیچی یادم نمیاد...نمیدونم کیم! من اینجا چیکار میکنم؟؟؟؟؟ -ضربان قلبم بالا رفته بود: -ما...شب عروسیمون...شب عروسیمون تصادف کردیم... -ما؟؟؟؟ اشک هایم را پاک کردم و با تحکم گفتم: -آره... -برو بیرون! -محمد... -نمیدونم چم شده هیچ چیز یادم نیست من حتی خودمم نمیشناسم... و ایندفعه بلند تر گفت: -برو بیرون... -باشه....باشه....میرم...باشه... با چشم هایی که همه جا را تار میدید به سمت در رفتم... همان لحظه پرستار وارد اتاق شد... با دیدن چهره ی من جا خورد... در ذهنم مدام این جمله ها مرور می شد: (محمدرضا الان میرسیم میخوام یه قولی بهم بدی... -چه قولی؟ -هیچوقت تحت هیچ شرایطی فراموشم نکنی. -قول میدم) ناگهان تعادلم را از دست دادم و محکم زمین خوردم... ✎Join∞🖤∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗منو به یادت بیار💗 قسمت7 دو نفر از پرستارها به سمت من دویدند... -چی شد خانم؟؟؟حالتون خوبه؟؟؟ با یکی از دستانم اشک هایم را پاک کردم و با دست دیگرم سعی کردم از روی زمین بلند شوم. با بغض گفتم: -خوبم... پرستار با نگرانی گفت: -مطمئنین؟ مادرم که با دیدن زمین خوردن من به سمتم می دوید نگران روی زمین نشست: -فاطمه!!!!! -با گریه گفتم: -مامان... به کمک پرستاروها از روی زمین بلند شدم... مادرم هم چادرش را جمع کردو بلند شد نفس نفس زنان گفت: -چی شده فاطمه!!! -محمد منو نمیشناسه... بی اختیار زدم زیر گریه مادرم مرا در آغوش گرفت.مانند بچه ها بهونه گیر شده بودم! -مامان...حالا چیکار کنم...بدبخت شدم!!! مادرم به گریه افتاد: -عزیزم اینو نگو. دستم را گرفت و گفت: -بیا...بیا بریم بشینیم... با بغض گفتم: -مامان اون قول داده بود...این چه بدبختی بود نصیب ما شد ...میدونی چقدر برای زندگیمون آرزوها داشتیم...آرزوهام جلوی چشمام پرپر شد... مادرم تاب نیاورد پا به پای من گریه میکرد... انگار رسیده بودم ته یه جاده بن بست بعد از اینهمه دویدن و امید داشتن... دکتر با عجله به سمت اتاق محمد رضا می رفت طوری که فرصت نشد حتی کلمه ای سوال کنم از جایم بلند شدم و دنبالش دویدم...دکتر وارد اتاق شد و در را بست! نا امید پشت در ماندم... دیری نگذشت که در باز شدو دکتر برگشت: بدون معطلی گفتم: -آقای دکتر!؟ -بله؟ بغضم را قورت دادم و گفتم: -اینطور که مشخصه...محمدرضا حافظشو از دست داده. -درسته. -این فراموشی تا کی ادامه پیدا میکنه؟؟؟ دکتر کمی مکث کرد و بعد گفت: -با این ضربه ای که به سر ایشون خورده فکر میکنم....فکر میکنم.... -فکر میکنین چی؟؟؟ -تا همیشه!!! لب هایم لرزید: -نه... دکتر سرش را پایین انداخت و گفت: -متاسفم... به یکباره گویی فرو ریختم... قدم هایم را به سمت عقب برمیداشتم ناگهان به دیوار برخوردم پاهایم توانش را از دست داده بود...آرام آرام روی زمین نشستم... دکتر در مردمک چشم های من کوچک و کوچکتر میشد... چه فکر میکردم و چه شد... چه رویاهایی میساختیم برای خودمان برای بچه هایمان... هیچ جای زندگی حرف از تصادف نزدیم هیچ جا حرف از جدایی و فراموشی نزدیم... ما به دنبال خوشبختی بودیم و به دیوار بن بست خوردیم... دستم را روی سرم گذاشتم و آرام گریستم... مدام در ذهنم تکرار میشد: +بالاخره رویاهامون به واقعیت تبدیل شد... +قول میدم... +بالاخره به هم رسیدیم! +دوستت دارم... گویی یکباره تمام جنون من را گرفت... از جایم بلند شدم بی اختیار وارد اتاق محمد رضا شدم. محمدرضا با عصبانیت به سمت من برگشت و گفت: -بازم که تویی!! موبایلم را از جیبم بیرون آوردم یکی از عکس های دوتاییمان را نشانش دادم و گفتم: -ببین...ببین...اینو ببین ...این تویی...ببین یادت میاد؟؟؟؟؟ اخم هایش در هم فرو رفت و گفت: -عکس من تو گوشی تو چیکار میکنه؟؟؟؟ با بغض گفتم: -تو همسرمی... -من هیچی یادم نمیاد... -محمدرضا این عکسا سنده! لبخند ی بر لب هایم نشست و گفتم: -تازه...عکس های عروسیمونم دست عکاسه!!!مهم نیست اگر یادت نمیاد...ما حافظتو دوباره از نو میسازیم...منو از نو به خاطر بیار... نگاهی به من انداخت و گفت: -من باهات احساس غریبی میکنم. هرچند به حرف تو و با این سندتات مثل زن و شوهریم اما ..اما... -اما چی؟؟؟ -من بهت علاقه ای ندارم... ✎Join∞🖤∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗منو به یادت بیار💗 قسمت8 محمدرضا_ولی...ولی... من_ولی چی؟؟؟! -من بهت علاقه ای ندارم... یک لحظه انگار یک پارچ آب یخ را روی سرم ریختند ... بغضم را قورت دادم آمدم حرفی بزنم اما انگار لال شده بودم! همه جا سکوت بود به قدری که که صدای حرکت باد را میشنیدم... بهت زده به چهره ی محمدرضا نگاه میکردم... به یکباره گویی متوجه حرفش شده بود... خجالت زده سرش را پایین انداخته بود... شبیه آدم های سکته ای بدون هیچ پلک زدنی سرجایم خشک شده بودم... در باز شد! صدای نسبتا بلند پرستار سکوت وحشتناک میان منو محمدرضا شکست... -خانم شما اینجا چیکار میکنین؟؟؟ جوابی ندادم... -خانم... به خودم آمدم برگشتم نگاهی به پرستار انداختم و با نا امیدی گفتم: -الان میرم بیرون. و دوباره به چهره ی محمدرضا خیره شدم و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم... دیگر نه اشکی میریختم و نه بغضی داشتم فقط حس میکردم یک لحظه برای همیشه سنگ شدم... و یک لحظه برای همیشه پیر... ❤️ چند ساعتی گذشت... -دکتر میگفت محمدرضا میتونه مرخص شه چون موندنش اینجا دیگه فایده ای نداره...و گفت سعی کنید براش یه حافظه نو بسازید چون برگشت حافظه ی قدیمیش...امکان پذیر نیست... این حرف هایی بود که از زبان مادر محمدرضا به گوش هایم میخورد! نگاهی عاجزانه به چهره ی مادرش انداختم و گفتم: -یعنی...منم میتونم بخشی از این حافظه ی نو باشم؟ مادر محمدرضا با نگرانی گفت: -آره عزیز دلم. چرا این حرفو میزنی؟؟؟ لبخند اجباری زدم و گفتم: -هیچی همینطوری. -باهاش حرف زدی؟خوب بود؟برخوردش باهات چطور بود؟ و باز هم یک لبخند اجباری روی لب هام نقش بست و گفتم: -آره...آره باهم حرف زدیم...خوب بود حالش... -باهات که بد حرف نزد؟ -نه نه اصلا خیلی خوب بود. -خب خداروشکر عزیزم. ترجیح میدادم هیچکس مطلع نشود که بین منو محمدرضا چه گذشته... باید قوی باشم. پشت در ایستاده بودم...بعد از مدتی کوتاه محمدرضا از اتاق بیرون آمد... و به اولین چیزی که برخورد من بودم. نگاهم کرد نگاهش کردم. گویی پاهایش خشک شده باشد تکان نمیخورد... نفس عمیقی کشیدم و با مکث گفتم: -چرا.......نمیری؟ سرش را پایین انداخت و رفت... یک لحظه آمدم صدایش کنم ولی حرفم را در خودم کشتم... چطور یک انسان میتواند به یکباره انقدر بی رحم شود... گریه ام گرفت ولی نگذاشتم این حاله ی اشک از چشم هایم بیرون آید... با فاصله به دنبال قدم های محمدرضا قدم برداشتم و زیر لب زمزمه کردم... -یه روزی بود که دلت برای من تنگ میشد...بهم میگفتی بالاخره عروسی میکنیم و همیشه کنار همیم...اما هیچوقت بهم نگفتی یه روزی قراره با این فاصله از هم راه بریم...هیچوقت حرف از تصادف نزدی...هیچوقت نگفتی یه روزی قراره دوستم نداشته باشی... اما یادمه بهم قول دادی...بهم قول دادی که هیچوقت فراموشم نکنی... از بیمارستان بیرون رفتیم. نگاهی به محمدرضا انداختم و گفتم: -این چهره رو شاید بازم ببینی... کمی مکث کردم و دوباره گفتم: -تحملش کن... بعد هم از خانواده محمدرضا خداحافظی کردم و با پدرو مادرم راهی خانه شدیم. پدر_فاطمه زهرا؟؟ -بله؟ -خیلی ناراحتی؟ -برای چی؟ -برای چی؟؟!!!!!برای محمدرضا برای خراب شدن زندگیت... با بغض گفتم: -بابا من زندگیم خراب نشده...محمدرضا منو دوست داره تاهمیشه که اینطور نمیمونه...میمونه؟ پدر دستم را گرفت و گفت: -نه عزیزم... ولی کسی نمیدانست درون من چه میگذرد و هیچکس نمیدانست محمدرضا چه حرف هایی بمن زده است...زندگی من خراب شده💔 ✎Join∞🖤∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
نظرای خوشگلتونو ✨ درمورد رمان بنویسین✨ https://daigo.ir/secret/9274070875 تو خوده ناشناس جوابتونو میدیم تو کانال گزاشته نمیشه❌
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
بسم رب الحسن❤️‍🩹🥺
نمۍگم‌شبٺون‌شھدایۍڪھ‌خیریست بھ‌ڪوتآهۍ‌شب‌مۍگویم‌🌙•• ! ڪھ‌خیریست‌بھ‌بلندۍ‌سرنوشت:) ... 📚^^
بسم‌ربِّ‌الکعبه!🕋
8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نفس میکشم عمریه‌ توی هوایِ تو ..! ✎Join∞🖤∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
چفیه را ؛ اشک شهیدان چفیه کرد . ✎Join∞🖤∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
شنیدم که اربعین جاموندی:))❤️‍🩹
هرکس که خداوند خیرش را بخواهد... ✎Join∞🖤∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
قسمت ِما که نشد کرببلایت عرفه . . اربعین کاش به دیدار ِتو نائل بشویم (:
"ڪربلایے" نیستم‌اماتوشاهدباش‌ڪہ هردعایےکردم‌اول"ڪربلا"راخواستم...