eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
29 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @Rahele_Rr «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
مقابل چشم همکاران و بیمارانی که وحشتزده تماشایم می‌کردند، در طول راهروی بیمارستان دنبالش کشیده میشدم. ضجه میزدم تا کسی به فریادم برسد و همه از ترس هیولای داعشی فقط نگاه‌مان می‌کردند تا از بیمارستان خارج شدیم... خودروی وانت باری مقابل درِ بیمارستان پارک بود و به نظرم اراّبه مرگم همان بود که مرا تا پای ماشین مثل اسیری کشید و به جای والی فلوجه خواب دیگری برایم دیده بود که همانجا روبنده را از صورتم کَند، چند لحظه بی‌پروا نگاهم کرد و دلش به حال اینهمه اشکم نمی‌سوخت که چشمانم را با کرباس سیاهی بست و داخل ماشین پرتم کرد. پشت سیاهی پارچه‌ای که چشمانم را کور کرده بود، از ترس در حال جان دادن بودم و او فقط یک جمله گفت: _مجازاتت ۲۰ ضربه شلاقه که والی فلوجه باید حکمش رو بده! وصف خرابه‌های زندان زنان داعش را شنیده و می‌دانستم آن خانه برایم آخر دنیا خواهد بود که دیگر ناامید از این شیطان به خدا التماس می‌کردم معجزه‌ای کند. مچ دستانم در تنگنای زنجیری که با تمام قدرت پیچیده بود، آتش گرفته و تاریکی چشمانم داشت جانم را می‌گرفت که حس کردم از شهر دور شدیم. سکوت مسیر و سرعت ماشین به خیابان‌های شهری نمی‌آمد و مطمئن شدم از فلوجه خارج شدیم که جیغ کشیدم: _کجا داری میری؟ حالا دیگر به زندان زنان و والی فلوجه راضی شده بودم و با هق‌هق گریه ضجه میزدم: _منو برگردون فلوجه!مگه نگفتی باید والی حکم کنه، پس منو کجا میبری؟ چشمانم بسته بود و ندیدم به سمتم چرخیده که از فشار سیلی سنگینش، حس کردم دندان‌هایم شکست و جیغم در گلو خفه شد. سرم طوری از پشت به صندلی کوبیده شد که مهره‌های گردنم از درد به هم پیچید و او با نجاست لحنش حالم را به هم زد: _خفه شو! مگه عقلم کمه تو رو ببرم پیش والی؟ تنم سست و سنگین به صندلی ماشین چسبیده بود، حس می‌کردم در حال جان کندنم و او به همین حال خرابم مستانه می‌خندید و با زبان نحسش زجرم میداد. می‌دانستم رهایم نخواهد کرد و نمی‌دانستم می‌خواهد زنده آتشم بزند یا سرم را از تنم جدا کند که از وحشت نحوه مردنم همه بدنم می‌لرزید. چند روز بیشتر تا نیمه‌شعبان نمانده بود و دلم بی‌اراده در هوای صاحب‌الزمان (علیه‌السلام) پَرپَر می‌زد که لب‌های خشکم را به سختی تکان دادم تا صدایش بزنم، اما فرصت نشد. انگار مهلت دعا کردنم هم تمام شده و به قتلگاهم رسیده بودم که ماشین ایستاد و صدایی در گوشم پیچید: _کجا میری برادر؟ درِ ماشین باز نشده و حس میکردم صدای کسی از بیرون می‌آید و داعشی پاسخ داد: _این اطراف خونه دارم. و این ایستگاه بازرسی، مزاحم غارت‌گری‌اش شده بود که با حالتی کلافه سوال کرد: _تفتیش قبلی رد شدم، خبری نبود! او مکثی کرد و با لحنی گرفته پاسخ داد: _ارتش و ایرانی‌ها این چند روزه نزدیک‌تر شدن، برا همین ایستگاه‌های تفتیش‌مون بیشتر شده! و حضور این دختر توجهش را جلب کرده بود که دوباره بازخواستش کرد: _این کیه؟ دلم می‌خواست خیال کنم معجزه امام‌ زمان (علیه‌السلام) همین است و حداقل به اجبار همین تفتیش داعش هم که شده مرا به فلوجه برمی‌گرداند که صدایش را صاف کرد: _زن خودمه! افسر داعشی طوری دروغش را به تمسخر گرفت که صدای نیشخندش را شنیدم: _اگه زنته، چرا دستاشو بستی؟ به هر ریسمانی چنگ میزد تا مرا به فلوجه برنگرداند و دوباره بهانه تراشید: _نماز نمیخونه! می‌خوام ببرم حدّش بزنم! دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که از چنگال این داعشی به دامن افسر تفتیش‌شان پناه بردم بلکه مرا به فلوجه برگرداند و مظلومانه ضجه زدم: _دروغ میگه! من زنش نیستم!من فقط یه لحظه روبنده‌ام رو نزدم که بازداشتم کرد! و اجازه نداد ناله‌ام به آخر برسد که با عربده‌ای سرم خراب شد: _خودم زبونت رو می‌بُرم! افسر تفتیش از همین چند کلمه آیه را خوانده بود که صدایش را از او بلندتر کرد: _کی به تو اجازه داده خودت حکم اجرا کنی؟ پشت این چشمان بسته از وحشت آنچه نمی‌دیدم، حالت تهوع گرفته بودم و او نمی‌خواست از من بگذرد که به سیم آخر زد: _این دختر غنیمت من از جهاده! لبهایم از وحشت می‌لرزید و فریاد افسر تفتیش در صدای کشیدن گلنگدن پیچید: _کی به تو این غنیمت رو بخشیده؟ خلیفه یا والی فلوجه؟ نمی‌دانستم کدام‌یک اسلحه کشیده‌اند و آرزو میکردم به جای همدیگر من را بکشند تا این کابووس تمام شود که صدای زشت داعشی به لرزه افتاد:
_اگه قبول نداری،برمیگردیم پیش والی! از همین دست و پا زدن حقیرانه‌اش می‌توانستم بفهمم مقابل سرعت عمل و اسلحه حریفش به دام افتاده و امید دیدن دوباره فلوجه در دلم جان می‌گرفت که نهیب افسر تفتیش، همین شیشه نازک امیدم را هم شکست: _اگه برگردیم فلوجه، نصیب هیچکدوم‌مون نمیشه! می‌دانستم به دل این حیوانات وحشی ذره‌ای رحم نمانده و چاره‌ای برایم نمانده بود که تیغ گریه گلویم را برید و به نفس‌نفس افتادم: _شما رو به خدا قسم میدم بذارید برگردم فلوجه! اما همین چشمان بسته و صورت شکسته‌ام، دل افسر تفتیش را هم برده بود که از لحنش نجاست چکید: _من حاضرم این دختر رو ازت بخرم!... ✨ادامه دارد... ✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولی‌نژاد ✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
نظرای خوشگلتونو ✨ درمورد رمان بنویسین✨ https://daigo.ir/secret/9274070875 در خوده ناشناس جوابتونو میدیم تو کانال گزاشته نمیشه❌
‌ماه هَم تَنهاست کِنارِ هِزار سِتارِه! شبتون‌ بخیر✨🌙
بسم رب الحسین ✨
یه تایمی بشینید با خودتون خلوت کنید،ببینید این آدمایی که دورتون جمع کردین چندتاشون توو حال بدیاتون بودن؟چندتاشون دنبال منافع خودشون نیستن؟چندتاشون به لفظ خودمونی با معرفتن؟چندتاشون پشت سرتون وقتی حرفی میشنون ازتون دفاع میکنن؟ با هر یدونه سوالی که از خودتون میپرسین چند نفر خط میخورن و تا آخرین سوال میبینید که دایره ی آدمای دورتون حتی به تعداد انگشتای دستم نمیرسه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم خدایا؛ به چه کسی پناه ببرم اگر غم و اندوهم را، برطرف نکنی...؟
وامیدوارم‌که‌هیچ‌قلبی‌بی‌شهادت‌ازکارنیوفتد:)
برخی دردها آنقدر عمیق‌اند که فقط با سکوت می‌توان با آن‌ها زندگی کرد.
برات آرزو میکنم هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت از غم ِ زیاد به خواب نری،
آرزو میکنم خدا نذاره حیف بشی تو هیچ جای اشتباهی،
آرزو میکنم که قلبی رو برای پناه داشته باشی،
آرزو میکنم هم مسیر آدمایی باشی که قضاوتت نکنن،
آرزو میکنم صبور باشی...
که صبر همه‌ی ماجراست!❤️‍🩹