8.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زمانه بر سر جنگ است علی مولا🫀
#حسینطاهری
مثلــٰایھرفیقداشتہباشےڪہ..
دلتگرفتبـٰاهـٰاشبرۍ..
گلزارشُهدا.. !
یہرفیقداشتہباشےشهادتےباشہ!♥️
ازرفاقتتاشهــٰادت'!
#روزمرگی
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
دلتنگ که میشوی دیگر انتظار معنا ندارد . یک نگاه کمی نامهربان ، یک واژهی کمی دور از انتظار ، یک لحظه فاصله ؛ میشکند دیوار فولادی بغضت را .
روزگاریست که سودای تو در سر دارم
مگرم سر برود تا
برود سودایت(:💔!
#شب_زیارتے💔
در خصائص الحسین اومده که؛
«هرکس شب جمعه دلش هوای کربلا کند،
مادر سادات وقتی مشرف میشوند
به حرمِ سیدالشهدا،
جای خالی جاماندگان را نگاه میکنند؛
و به اسم ایشان را یاد میکنند.»
مادر جان ،ما امشب
خیلی دوست داشتیم کربلا باشیم..💔
شبهاي جمعه میگیرم هواتو ؟ نه !
من هر روز هفته میگیرم، هواي کربلاٰءتو حُسیـنع ..
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨
✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ
✍قسمت ۷۵ و ۷۶ و ۷۷
به نظرم مردی که کنارم بود با اسلحه به کمرم کوبید تا ساکت باشم و ریشخند زن گوشم را گزید:
_نترس! این ایرانیها به این راحتی نمیمیرن!
صدای نحسش آشنا بود و فکرم کار نمیکرد که دوباره با فشار دست و قنداق اسلحه ما را هُل میدادند؛ فقط صدای درهایی را میشنیدم که پشت سر هم باز میشدند و اتاق آخر، زندان نهایی بود که ما را داخل اتاق انداختند و در را به رویمان بستند.
جز نفسهای بریده مهدی صدایی نمیشنیدم؛ دستانم را بالا آوردم و به هر زحمتی بود، پارچه را از روی چشمانم باز کردم و تازه دیدم کجا هستیم. اتاق کوچکی با دیوارهای خاکستری و کف پوش سنگی سفید، بدون هیچ پنجرهای و تنها یک در چوبی که آن هم به رویمان قفل کرده بودند.
مهدی کف اتاق از درد به خودش میپیچد؛ چشمانش را نمیدیدم اما انگار زخمش آتش گرفته بود که هر دو پایش را به شدت تکان میداد و زیر لب ناله میزد. با دستان بستهام به سرعت چشمانش را باز کردم و همینکه نگاهش به صورتم افتاد، لبخندی زد، با نگاه نگرانش سرتاپای قامتم گشت و بیرمق پرسید:
_تو سالمی؟
پیراهنش از خون تنش سنگین شده بود، با دستان به هم بسته حتی نمیتوانستم تکهای از چادرم را پاره کنم و حیران چارهای بودم که مهدی بیصدا پرسید:
_امروز گوشیات رو ازت گرفته بودن؟
همان لحظه به خاطرم آمد رانا گوشی را در تاکسی از دستم چنگ زد و تمام مدتی که در ویلا بودیم، دستش بود و مهدی تا تأیید نگاهم را دید، نفس کوتاهی کشید و حدس زد:
_رو گوشیت ردیاب نصب کردن، ای کاش به من گفته بودی..
و دیگر نتوانست ادامه دهد که دوباره چشمانش را بست و به سختی نفس میکشید. رانا تهدید کرده بود اگر حرفی بزنم انتقام میگیرد اما فکر نمیکردم در فلوجه ما را پیدا کنند
و تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم که درِ اتاق باز شد و من وحشتزده چرخیدم. خودش بود؛ با همان موهای طلایی و چشمان وحشی و صدایی که مثل گرگ گرسنه زوزه میکشید:
_بهت گفتم بعد از اولین اشتباهت خیلی بهت فرصت نمیدم!
گوشی مهدی میان انگشتان کشیده و استخوانیاش بود و رو به من به تمسخر طعنه زد:
_من فقط میخواستم اینو امشب ازت بگیرم، اگه برام اورده بودی الان سالم سرِ خونه زندگیتون بودید، خودت خواستی اینجوری بشه.
مهدی خودش را کنار اتاق کشیده و تلاش میکرد تکیه به دیوار بنشیند، از بارش عرق انگار صورتش را شسته بودند و یک سمت پیراهن و شلوارش غرق خون بود. من از ترس کنار مهدی به خودم میلرزیدم و منتظر انتقام رانا بودم اما او سرمست از این پیروزی، چند قدمی با غرور مقابل چشمانمان رژه رفت و با نیشخندی چندشآور ذوق کرد:
_برای من که بهتر شد، حالا هم موبایلش اینجاست هم خودش...
و هنوز کلامش تمام نشده، در اتاق به ضرب باز شد و مرد جوانی داخل آمد. با چشمانی حیرتزده به من و مهدی و ردّ خون روی سنگ سفید کف اتاق نگاه کرد و دیدن همین صحنه برای عصبانی کردنش کافی بود که رو به رانا با حالتی عصبی فریاد زد:
_چه غلطی کردی؟ واسه چی اینا رو اوردی اینجا؟
از لهجه حرف زدنش مشخص بود او هم از اهالی کردستان است که به سختی عربی صحبت میکرد و خشمش هر لحظه بیشتر میشد
_خونه اربیل کم بود لو دادید؟ حالا نوبت اینجاست؟ میخواید به ایرا گِرا بدید که این شبها دنبال هدف برای حمله میگرده؟
مهدی با چشمانی خیره به دقت نگاهشان میکرد و رانا میخواست مقابل رئیسش هنرنمایی کند که موبایل مهدی را مقابلش گرفت و با افتخار ادعا کرد:
_انگار خبر نداری امشب چی شکار کردیم؟
مرد جوان موبایل را از دستش چنگ زد و عربده کشید:
_به یه ساعت نرسیده، از در و دیوار این خونه میریزن تو. هر دوشون رو همینجا خلاص کن، باید همین الان جمع کنیم، بریم.
از شنیدن کلام آخرش، تمام تنم از ترس یخ زد و وحشتزده به سمت مهدی چرخیدم. صورتش به سپیدی ماه میزد و میخواست به جان من آرامش دهد که لبهایش را به سختی تکان داد و با امیدی که میان نفسهای زخمیاش پنهان بود، نجوا کرد:
_یکم دیگه صبر کن...
مرد جوان به سرعت از اتاق بیرون رفت تا رانا کار ما را تمام کند و من همه ذرات بدنم میلرزید که رانا رو به مهدی اسلحه کشید و دنیا را پیش چشمانم سیاه کرد. با قدمهایی که از عصبانیت در زمین فرو میرفت، به سمت ما میآمد و طوری وحشت کرده بودم که دیگر به درستی نمیشنیدم چه میگوید و از مهدی چه میپرسد. کلتش را روی شقیقۀ مهدی فشار میداد و مثل مردها عربده میکشید:
_حرف بزن!
از حرارت نفسهای مهدی احساس کردم آمادۀ کشته شدن شده و قلبش پیش من بود که با گوشۀ چشمان بیحالش نگاهم میکرد و از همین نگاه عاشقش، رانا فهمید چه کند که اسلحه را رو به من نشانه گرفت و همزمان با صدای شلیک گلوله، بازویم آتش گرفت...