🌸🌸🌸🌸🌸🌸
راهنمای سعادت
پارت62
نیلا بهوش اومده میخواد تورو ببینه هرجا هستی زودتر خودتو به بیمارستان برسون!
مامان اینو گفت و قطع کرد!
با تعجب به مزار اقا ابراهیم چشم دوختم و با اشکایی که دست خودم نبود گفتم:
- دمت گرم آقا ابراهیم بخدا جبران میکنم.
بلند شدم و به سمت ماشین رفتم و با سرعت به سمت بیمارستان رفتم.
طولی نکشید که رسیدم و پیاده شدم!
(از زبان نیلا)
از زمانی که بهوش اومدم فقط دکتر و پرستار بالا سرم بودن!
الان منتقلم کردن بخش و خداروشکر کمی بهترم اما هنوزم درد دارم.
فاطمه و خانوادش و حتی فرشته خانوم با چشمای اشکی داشتن بهم نگاه میکردن و پرستار بهشون اجازه نمیداد بهم نزدیک بشن چون دکتر گفته بود زیاد نمیتونم صحبت کنم و کمی زمان میبره تا بهتر بشم.
اما من میخواستم امیرعلی رو هرطور شده ببینم.
به دکتر التماس کردم که اجازه بده اونم فقط اجازه داد با امیرعلی صحبت کنم اونم فقط ده دقیقه!
بالاخره امیرعلی اومد و بعداز اجازه گرفتن از پزشکم اومد پیشم..!
توی همین چند ساعتی که گذشته احساس میکنم امیرعلی خیلی ضعیف تر شده و حتی وزنش کم شده!
چشماش کلا قرمز بود و داشت اشک میریخت!
حاضر بودم بمیرم و با این صحنه رو به رو نشم و اشکای عشقمو نبینم!
اومد نزدیک دستام رو توی دستاش گرفت و گفت:
- بهتری دورت بگردم؟
اشکی از گوشه چشمم چکید که امیرعلی با دستش پاکش کرد و گفت:
- نبینم اشکاتو کوچولو
با درد خندیدم و گفتم:
- پس توهم گریه نکن
امیرعلی لبخندی زد و گفت:
- باشه فقط تو گریه نکن!
گفتم:
- کاشکی همیشه مریض بودم اینجوری باهام رفتار میکردی!
امیرعلی با بغض گفت:
- اینجوری نگو درد و بلات بخوره تو سرم!
اینجوری شرمنده ترم نکن دورت بگردم!
بخدا من رفتارم دست خودم نبود، وقتی از زبون خودت اینطور شنیدم عصبانی شدم و دیگه متوجهی رفتارم نبودم!
برات جبران میکنم و دیگه دوست ندارم راجب گذشته چیزی بشنوم چون همونطور که معلومه گذشته و هیچ ربطی هم به اینده نداره!
دوست دارم از الان به بعد فقط به فکر آیندهمون باشیم.
لبخندی زدم و با صدایی ضعیف گفتم:
- چقدر خوبی تو!
امیرعلی لبخندی زد و سرم رو بوسید و گفت:
- دیگه استراحت کن تا بهتر بشی من همینجا منتظر میمونم تا مرخص بشی.
گفتم:
- باشه ممنونم فقط بگو بقیه برن خونه میدونم تا الان خیلی استرس کشیدن و نگران بودن حتما الان خسته هستن بگو برن استراحت کنن.
امیرعلی بلند شد و گفت:
- چشم خانوم مهربون، شما الان فقط به فکر خودت باش که زودتر بهتر بشی!
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
راهنمای سعادت
پارت63
(از زبان امیرعلی)
از اینکه میدیدم نیلا حالش بهتره خوشحال شدم اما دکترش گفت که واقعاً شانس آورده که زنده مونده و به معنای واقعی برای چند ثانیه مرده بوده!
خدا میدونه وقتی دکتر اینو بهم گفته چقدر خودمو سرزنش کردم.
الانم همه رو فرستادم برن خونه!
نیلا هم به گفتهی دکترش عصر احتمالا مرخص میشه.
دیگه نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره!
بعداز اینکه با نیلا صحبت کردم دیگه چشماش رو باز نکرده.
ازبس آرامبخش بهش تزریق کردن طفلکی چشم باز نمیکنه!
منم خستم بود، کل شبو بیدار بودم.
چشام بی اختیار روی هم قرار گرفت و خوابم برد!
دوساعت بعد..
با شنیدن صدای پرستار چشام رو باز کردم.
گفت:
- بیمارتون بهوش اومدن، آقای دکتر مرخصش کردن و گفتن قبل از رفتن به اتاقشون برید باهاتون کار دارن.
سری تکون دادم و تشکر کردم.
به سمت اتاق آقای دکتر رفتم و در زدم که اجازهی ورود داد و داخل رفتم.
اقای دکتر گفت:
- ببینید بزارید خیلی سریع برم سر اصل مطلب، خانوم شما سنش خیلی کمه و با توجه به سنش این سکته های قلبی که بهشون دست میده واقعا خطرناکه و نادره!
بهتره هیچ فشاری به خودشون نیارن!
دارو هایی هم که براشون نوشتم زودتر تهیه کنید و حتما استفاده کنن تا بهتر بشن اما تأکید میکنم اصلا نباید تحت هیچ فشار و استرسی قرار بگیرن.
- ممنون آقای دکتر، چشم!
دارو هاش رو از داروخونه گرفتم و رفتم پیش نیلا..
(از زبان نیلا)
سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم.
امیرعلی الان دیگه همه جوره هوامو داشت اما هنوز نگران بودم رها دوباره کاری کنه!
رو به امیرعلی گفتم:
- میدونی اون روز کی بهت پیام داده بود؟
امیرعلی با تعجب گفت:
- نه!
گفتم:
- رها رو یادته؟ همون که توی شلمچه اومد پیشت و راجب من الکی حرف زد؟
امیرعلی گفت:
- اره، خب این چه ربطی به این موضوع داره؟
آهی کشیدم و گفتم:
- خب همهی این ماجرا زیر سر اون بوده!
اون شبی که نامزد کردیم به من پیام داد و گفت تورو ازم میگیره صبحم که قرار بود تو بیای و منو برسونی مدرسه به تو پیام داده بود.
همون روز اینا رو میخواستم بهت بگم اما تو اصلا مهلت صحبت کردن بهم ندادی!
امیرعلی با تعجب و خشم گفت:
- اون چرا باید همچین کاری کنه؟
اخمی کردم و گفتم:
- رها خانوم عاشقته اقااا!
امیرعلی خشمش فروکش کرد و خندید!
تعجب کردم و اخمام بیشتر رفت تو هم!
گفتم:
- چرا میخندی؟ خوشحالی عاشقته؟ نکنه توهم عاشقشی؟
دیگه به خونه رسیده بودیم امیرعلی خندید و گفت:
- اخم نکن خانوم کوچولو، من تا تورو دارم غلط بکنم عاشق یکی دیگه بشم!
لبخندی زدم و گفت:
- خوبه میدونی چطوری دل ادمو بدست بیاری!
- ما اینیم دیگه..!
امیرعلی ماشین رو خاموش کرد و باهم از ماشین پیاده شدیم.
در خونه رو باز کردم وارد شدیم.
خواستیم وارد خونه بشیم که یکی در زد؟!
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
راهنمای سعادت
پارت64
خواستیم وارد خونه بشیم که یکی در زد!
منو امیرعلی با تعجب بهم نگاه کردیم بعدش رفتم و در رو باز کردم.
همون پیرمرد مغازهدار سر کوچه بود!
با تعجب گفتم:
- سلام عمو اینجا چکار میکنی؟
گفت:
- سلام دخترم، والا یه مردی از دیروز همش میاد در خونت و میره بنظرم کار مهمی باهات داره تا همین چند دقیقه پیشم اینجا بود همین تازگیا رفت!
اومد از منم سراغت رو گرفت منم گفتم از دیروز خونه نیست نمیدونم کجاست گفتم که بهت بگم مراقب خودت باشی.
سعی کردم آروم باشم!
گفتم: خیلی لطف کردی عمو ممنونم.
پیرمرد خواست بره که امیرعلی اومد جلو و گفت:
- آقا یه لحظه صبر کن!
پیرمرد گفت:
- بفرما پسرم
من نیلا رو میخوام ببرم امشب خونه نیست میشه لطف کنی اون مرد هروقت اومد به این شماره تماس زنگ بزنی تا ما بیایم؟
- باشه پسرم، مراقب خودتون باشید خدانگهدار!
ماهم تشکر کردیم و وارد خونه شدیم.
امیرعلی گفت:
- نیلا تا وقتی که اوضاع آروم بشه باید خونهی ما بمونی!
فکر کنم این بازی هنوز ادامه داره دست از سرمون برنداشتن!
با ترس گفتم:
- یعنی الان چه اتفاقی میوفته؟ من میترسم این وسط بلایی سرت بیارن!
امیرعلی خندید و گفت:
- تا منو داری هیچوقت از چیزی نترس، تو فقط حواست به خودت باشه نگران من نباش!
الان وسایلت رو جمع کن بریم خونهی ما اونجا باشی برای هردومون بهتره!
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه پس من رفتم وسایلم رو جمع کنم.
یه کیف به اندازه لوازم و لباسایی که فکر میکردم لازمم میشه برداشتم و همه چی رو آماده کردم.
این کارم چند دقیقهای طول کشید بعدش هم از اتاق اومدم بیرون و رفتم جلوی آینه و روسریم رو دراورم و شانه رو برداشتم تا موهام رو شونه کنم اخه کلا بهم ریخته شده بود!
امیرعلی بالبخند نگاهم میکرد!
خندیدم و گفتم:
- چیه؟ خوشگل ندیدی؟
خندید و گفت:
- چرا دیگه الان دیدم، رو به رومه
ذوق کردم اما چیزی نگفتم!
امیرعلی کمی این دست و اون دست کرد و آخرش گفت:
- نیلا ببخشید به این زودی تنهات میزارم اما من تا سه روز دیگه باید برم سوریه!
خندیدم و گفتم:
- شوخی میکنی دیگه نه؟
امیرعلی سری تکون داد و گفت:
- نه!
بی اختیار اشکم جاری شد و گفتم:
- آخه چرا به این زودی؟ نمیبینی حال و روزمو؟ توهم میخوای بری و تنهام بزاری؟!
امیرعلی ناراحت شد و گفت:
- نگفتم دیگه گریه نکن؟ نگفتم اشک نریز؟ اخه چرا چشای قشنگِ دریاییت رو قرمز میکنی؟
من که نمیخوام برم به این زودیا شهید بشم، همونطور که گفتم لیاقتش رو ندارم:)
من بهت قول میدم زود برگردم، باشه؟
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
راهنمای سعادت
پارت65
من بهت قول میدم زود برگردم، باشه؟
دیگه گریه نکن چشای قشنگت قرمز شدن!
بغض کرده گفتم:
- قول دادیا!
خندید و گفت:
- قول دادم دیگه!
حالا شونه رو بده تا موهات رو قشنگ صاف کنم و ببافم
وسط گریه و زاری خندم گرفت و گفتم:
- میتونی؟
لبخند غمگینی زد و گفت:
- اره معلومه که میتونم، موهای خواهرمو همیشه خودم میبافتم!
هیچی نگفتم که خودش شونه رو ازم گرفت و موهامو شونه کرد و شروع به بافتن کرد.
یجورایی هیجان داشتم ببینم چطور موهامو میبافه!
کارش که تموم شد گفت:
- خب دیگه تموم شد، میتونی خودت رو توی آینه نگاه کنی.
با شوق خودمو توی آینه نگاه کردم که با دیدن خودم زدم زیر خنده و گفتم:
- موهای خواهرتم اینجوری میبافتی؟
خندید و گفت:
- اون موقع ها بهتر بلد بودم مثل اینکه الان یادم رفته!
خندیدم و گفتم:
- خیلی خب باشه!
تو برو بیرون ماشین رو روشن کن تا من بیام.
امیرعلی رفت و منم خیلی سریع دوباره موهامو شونه کردم و بالا بستم و روسریم رو سرم کردم و اومدم بیرون..!
سوار ماشین شدم و گفتم:
- کیفمو اوردی؟
- اره اوردمش!
(چند دقیقه بعد)
وقتی رسیدیم من پیاده شدم.
امیرعلی گفت:
- من ماشین رو پارک میکنم و کیفت هم میارم تو برو بالا..
باشه ای گفتم و رفتم داخل..!
حیاطشون تقریباً بزرگ بود!
یه باغچه کوچک هم داشتن که پر از گلای قشنگ بود.
داشتم دور و ورم و نگاه میکردم که امیرعلی اومد و گفت:
- چرا اینجا وایسادی بیا بریم داخل..
با خجالت گفتم:
- امیرعلی مزاحمتون نیستم؟
امیرعلی خندید و گفت:
- تو دیوونهای دختر!
من وقتی زنگ زدم به مامانم گفتم نیلا رو میخوام بیارم چند روز پیشمون باشه انقدر ذوق کرد که نگو!
مطمئنم الان اگه بریم داخل تورو بیشتر از من تحویل میگیره!
خندیدم و باهم وارد خونه شدیم.
امیرعلی مامانشو صدا زد که مادرش از توی آشپزخونه اومد بیرون و به سمت من اومد و توی بغلش گرفتم و فشارم داد که داشتم له میشدم.
امیرعلی خندید و گفت:
- مامان راستشو بگو چندبار تا حالا اینجوری منو بغل کردی که هربار نیلا رو میبینی اینجوری توی بغلت لهش میکنی؟
مامانش خندید و گفت:
- بیا برو خجالت بکش پسر!
امیرعلی لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- باشه من رفتم لباس عوض کنم
امیرعلی رفت توی اتاقش، مادرش رو به من گفت:
- بیا بریم اتاقت رو نشونت بدم.
- چشم!
پله زدیم و رفتیم بالا..
دوتا اتاق توی راهرو وجود داشت.
فرشته خانوم گفت:
- اتاق سمت راستی واسه امیرعلیه اتاق سمت چپی هم واسه تو..
اینجا قبلا اتاق دخترم بود، امروز که فهمیدم میخوای بیای رفتم و تمیزش کردم.
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖راهنمای سعادت💖
پارت66
اینجا قبلا اتاق دخترم بود.
وقتی فهمیدم میخوای بیای رفتم و تمیزش کردم.
برو وسایلت رو بزار و بیا پایین..!
لبخندی زدم و تشکر کردم، وارد اتاق شدم همه چی باسلیقه چیده شده بود اتاقی با تم صورتی و کاملاً دخترونه.. کاش خواهر امیرعلی بود و میدیمش مطمئنم اون خیلی خوشگل و مهربون بوده!
میشه گفت این خانواده هم غم بزرگی کشیده دوتا عضو از خانوادشون به رحمت خدا رفتن.
پدرش که به گفته امیرعلی خیلی وقته که به رحمت خدا رفته و خواهرش هم چندسالی میشه از دنیا رفته!
لباسایی رو که با خودم اورده بودم رو توی کمد گذاشتم و بعداز عوض کردن لباسام رفتم طبقه پایین کمک فرشته خانوم کنم.
توی آشپزخونه بود و داشت غذا درست میکرد.
گفتم:
- چی درست میکنید؟ بنظر خوشمزه میاد، بوی خوبیم داره!
لبخندی زد و گفت:
- دیروز بیمارستان بودی و مطمئنم الان خیلی گشنته و چیز خوبیم بهت ندادن که بخوری واسه همین میخوام واسه امشب قورمهسبزی درست کنم.
ذوق زده گفتم:
- عاشق قورمه سبزیم، ممنونم
(چند ساعت بعد)
سفره رو پهن کرده بودیم که شام رو بکشیم که گوشی امیرعلی زنگ خورد و رفت که جواب بده.
همین که برگشت با عجله به سمت اتاقش رفت و گفت:
- نیلا پاشو لباساتو عوض کن باید بریم.
تعجب کرده بودم!
میخواستم چیزی بگم که مادرش قبل از من گفت:
- کجا میرید؟ میخواستم شام بکشم!
امیرعلی گفت:
- منو و نیلا کاری برامون پیش اومده باید بریم.
مامان شما اگه گرسنته بخور ماهم برگشتیم میخوریم.
مادرش گفتم:
- نه عزیزم منتظر میمونم برگردید.
رفتم لباسم رو عوض کردم و چادرم رو برداشتم و خداحافظی کردیم و باعجله به سمت ماشین رفتیم.
سوار ماشین که شدیم گفتم:
- کجا میریم؟ چیشده که انقدر عجله میکنی؟
امیرعلی گفت:
- همون پیرمرده زنگ زد و گفت اون مرد دوباره برگشته و دنبال تو میگرده منم گفتم کمی معطلش کنه تا برسیم.
آشوبی توی دلم برپا شد، یعنی ایندفعه چه بلایی قراره سرمون بیاد؟!
بعداز چند دقیقه رسیدیم.
نمیدونم چرا اما وقتی اون مرد و پشت در خونمون دیدم پیشم آشنا اومد!
منو و امیرعلی پیاده شدیم شدیم و به سمتش رفتیم.
امیرعلی دستی روی شونش گذاشت که اون برگشت و من با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
- شهاب؟
امیرعلی این وسط هنگ کرده به من نگاه کرد که سرم رو پایین انداختم و دیگه چیزی نگفتم.
امیرعلی گفت:
- اینجا چی میخوای؟ کی تورو فرستاده؟
نیلا تو این مرد رو میشناسی؟
خجالت زده گفتم:
- اره، همونیه که بردم توی اون کار..
شهاب گفت:
- نیلا بخدا من از قصد این کارا رو نکردم.
من فقط دستور بردار بودم!
اینا همش نقشه هست تا از چیزی که ممکنه در آینده بفهمی جلوگیری کنن که همه چی به نفع خودشون تموم بشه.
امیرعلی با عصبانیت گفت:
- بار آخرت باشه زن منو با اسم کوچیک صدا میزنی!
الانم شفاف تر برامون توضیح بده چی داری میگی؟
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖راهنمای سعادت💖
پارت67
شفاف تر برامون توضیح بده چی داری میگی؟
شهاب رو به من گفت:
- ببین من چیز زیادی نمیدونم همه چی توی دفتر خاطرات مادرت هست و دقیق توضیح داده شده!
من میدونم مادرت ایرانی نبوده و بعداز اینکه مسلمون شده به ایران مهاجرت میکنه و با پدرت ازدواج میکنه.
به گفتهی بهروز، چون مادرت تک فرزند بوده و خیلی وقته که از پدر و مادرش دور بوده الان اومدن ایران و دارن دنبال مادرت میگردن و هنوز نمیدونن که مادرت از دنیا رفته.
مثل اینکه میخوان وارثشون رو پیدا کنن و همهی اموالشون رو به نامشون بزنن!
الان بهروز دنبال فرصته که تورو ببره پیش خودش و باهاش کار کنی یا اینکه میکشنت!
اون دختره اسمش چی بود؟ آها رها حتی اون عکسارو هم بهروز خان بهش داده بود.
توی اون پارتی هایی که میومدی از همون اول که همو دیدیم همش یه نقشه بود.
منم مجبور بودم همکاری کنم وگرنه منو میکشتن!
من که همینجوری خشکم زده و بود و نمیدونستم که چی بگم؟!
امیرعلی گفت:
- چطور بهت اعتماد کنیم؟
چطور حرفاتو باور کنیم؟
از کجا معلوم حرفایی که زدی واقعی باشه؟
ببین اصلا حرفایی که زدی با عقل جور در نمیاد!
شهاب خندید و گفت:
- درسته، اصلا با عقل جور در نمیاد اما چه بخواید و چه نخواید باید باور کنید چون واقیعت داره و این حرفایی که زدم همش توی دفترچهی مادر نیلا هست و اون دفترچه دست بهروز خانِ..!
امیرعلی عصبانی شد که بازم منو با اسم صدا زد و دستاشو مشت کرد که به صورت شهاب بزنه که من مانع شدم و با بدنی که میلرزید گفتم:
- امیرعلی ولش کن بریم!
داشتیم میرفتیم که شهاب داد زد و گفت:
- فقط خواستم کمکتون کنم و بگم بهروز خان خیلی وقته فکر همه چیو کرده و به زودی میاد سراغتون..!
من شمارم رو به صاحب اون مغازه میدم چون مطمئنم به زودی به کمکم نیاز دارید پس سریع تر با این موضوع کنار بیاید.
سوار ماشین شدیم که امیرعلی گفت:
- تو که حرفاشو باور نکردی؟
ببین نیلا همینطور که خودش گفت اینا همش نقشه بود اصلا از کجا معلوم این نقشهی جدیدشون نباشه؟
اصلا به خودت استرس و نگرانی وارد نکن، باشه؟
نگاهم فقط به جلو بود و حرفای امیرعلی رو درست نشنیدم چون صدا های زیادی تو ذهنم اکو میشد و سردرد بدی گرفته بودم!
به خونشون رسیدیم و پیاده شدیم.
من زودتر از امیرعلی داخل رفتم و فرشته خانوم تا منو دید گفت:
- کجا بودید عزیزدلم؟ بیا بریم سفره رو بکشیم مطمئنم گشنته!
گفتم:
- ببخشید اما میل ندارم و به سمت اتاق دویدم!
امیرعلی هم بعداز من اومدم و شنیدم که به مادرش گفت:
- مامان غذاشو بده من براش ببرم اون الان باید تنها باشه فکر کنم به زمان نیاز داره!
رفتم توی اتاق و در رو قفل کردم!
امیرعلی دستهی در رو کشید و فهمید در رو قفل کردم بخاطر همین گفت:
- نیلا بچه نشو بیا غذاتو بخور از دیروز تا الان هیچی نخوردی!
هیچی نگفتم که دوباره گفت:
- غذاتو میزارمش پشت در خودت بیا بردارش اما وقتی برگشتم باید خورده باشی!
امیرعلی رفت توی اتاق خودش و منم دوباره خودم موندم و تنهایی های خودم..!
قلبم به تندی میزد!
با مشت های آروم روی قلبم ضربه میزدم و میگفتم:
- دلم برات میسوزه که عضوی از بدن منی!
بمیرم برات که هیچوقت آروم و قرار نداری!
اشک میریختم اما خیلی آروم و با دست جلوی دهنم رو گرفته بودم تا صدای هق هق هام بیرون نره، چون دوست نداشتم کسی از بیرون صدای منو بشنوه!
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖راهنمای سعادت💖
پارت68
جلوی دهنم رو گرفته بودم که صدای هق هق هام بیرون نره چون دوست نداشتم کسی از بیرون صدای منو بشنوه!
یعنی واقعاً مامانم ایرانی نبوده؟
اصلا نمیتونم باور کنم!
نکنه اتفاقایی که براشون افتاد و مردن همش نقشه بوده؟
واقعاً دارم گیج میشم..!
بهروز کی بود؟
چی از جون من میخواد؟
یه حسی بهم میگه پدر و مادرمو همون نامرد کشته!
اما کی بود؟ یادم میاد توی پارتی هایی که میرفتم همه حرف از بهروز خان میزدن!
اما هیچوقت نفهمیدم کیه و کجاست!
سرم خیلی درد میکرد که دلم میخواست سرمو به دیوار بکوبم.
یک میز گوشهی اتاق گذاشته بود و یه تقویم روش گذاشته شده بود!
اتفاقی نگاهم بهش افتاد و فهمیدم فردا تولدمه!
حتی تولدمم یادم نبود!
بعداز اینکه پدر و مادرم از دنیا رفتن زمان خیلی دیر برام گذشت و هرسال موقع تولدم میرفتم سر قبرشون و اونجا پیششون بودم یادم میاد مثل دیوونه ها مینشستیم و باهاشون حرف میزدم و اشک میریختم.
همش میگفتم چرا تنهام گذاشتین چرا توی سختی ها رهام کردین؟
از زمین و زمان شاکی بودم!
فکر میکردم تولد هجده سالگیم بهتر از اینها باشه!
فکر میکردم همه چی درست میشه.
اما چی شد؟
درست موقعی که همه چی داشت خوب پیش میرفت دوباره زمین و زمان بهم ریخت!
مثل اینکه واقعاً یه بدشانس و بدبختم!
اون موقع ها خدا رو درست نمیشناختم و بهش اعتقادی نداشتم اما الان چی؟
الان که تغییر کردم چی؟
خدایا واقعا هنوزم نمیخوای منو ببینی؟
از ناله کردن خسته شدم و سرم رو روی بالش گذاشتم و فارغ از هرچیزی به خواب رفتم.
(از زبان امیرعلی)
همش توی فکر نیلا بودم.
غذاشو نخورده بود!
واقعا چرا این دختر باید اینهمه سختی بکشه؟
برای خودم متاسفم که حتی ذرهای نمیتونم حالشو خوب کنم.
روی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد!
این موقع شب کی میتونست باشه؟
گوشی رو برداشتم و نگاهی به شماره انداختم!
ناشناس بود!
جواب دادم که صدایی از پشت گوشی گفت:
- بهتره هرچه زودتر اون خانوم کوچولو رو از خودت دور کنی وگرنه بد میبینی!
اخمی کردم عصبانی گفتم:
- ببین مردک حرف دهنتو بفهما وگرنه بد میبینی!
از پشت تلفن خندید و گفت:
- چرا عصبانی میشی برادرِ رزمنده؟
ببین من عادت ندارم واسه چیزی که از اول مال من بوده بیخودی حنجرهی خودمو پاره کنم و داد بزنم، بهتره فردا خودت بری و بهش بگی ما بدرد هم نمیخوریم و تمام!
شنیدی چی گفتم؟
خندهای از روی عصبانیت کردم و با خشمی که سعی داشتم کنترلش کنم گفتم:
- ببین من نمیدونم کی هستی و چی از جون زندگیمون میخوای اما کور خوندی اگه فکر میکنی میتونی نیلا رو ازم بگیری!
خندید و گفت:
- مثلا الان فکر کردی خیلی شجاعی؟
ببین من هزاران نفر مثل تورو نابود کردم تو دیگه کی باشه؟
اگه فردا کاریو که بهت گفتم انجام ندی جون نیلا خانومت به خطر میوفته حالا بشین خوب فکراتو بکن.
بعدم خندهای وحشتناک کرد و گوشی رو قطع کرد!
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
نظرای خوشگلتون ✨ درمورد رمان برامون بنویسین✨🤍
https://daigo.ir/secret/92583243
تو خوده ناشناس جوابتونو میدیم تو کانال گزاشته نمیشه❌
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
˼#بِسْمِرَبِاَلْمَهدے..❤️˹ #اَلسّلامُعَلَیْکَیاصاحِبَالزَّمانِ
↻آنچہامروز در ڪانال ٖؒ﷽ریحانةالحسینٖؒ﷽ گذشت:)
ݪفندهرفیقبمونۍقشنگتره
وضـویـٰادِتوننَـرھ••
شَبِـتونمنـوَربھنـورخُـدا••¡ッ
اِلتمـٰاسدُعـٰا!••
یـٰاعَـلۍمَـدد..••!ッ
بهاذنِعلی ، بهاحترامِعلی ،
شروعمیکنماینماهرا ، بهنامِعلی :)