🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم_21
من کاری ندارم که بین شما چی گذشت.
دلم میخواست عروسم بشی.
خیلی دلم به این وصلت
روشن بود.
دلیلتو هم به امیراحسان میگم بدونه...
-نه! اصلاً دیگه دوست ندارم این جریان مطرح بشه.ببخشید.
-مطرح که نمیشه.
فقط میخوام بدونه که تو چرا همچین حرفی رو پشتش زدی آخه هممون خیلی
شوکّه شدیم!
گوش هایم داغ شد.
آخ که چقدر خجالت کشیدم
-متأسفم حاج خانوم من عصبی بودم از فشارای بابام.خیلی به خانوادتون علاقه پیدا کرده،هیچ
طوره نمیشد دلیلی بیارم که راضی بشه،بچگی کردم.
عذر میخوام.
ایشالاه که یه عروس خوب پیدا
میکنید.
رنگ موهایش را عوض کردم واو بهمراه فائزه رفتند.
دیگر بر طبل بی عاری زده بودم! از اینکه
امیراحسان بهانه ی جدیدم را بشنود خنده ام گرفته بود.
اینبار حالش واقعا از من بهم میخورد.اما همین که رازداری کرده بود خوشحال بودم.
به حدی
رسیده بودم که ناراحتی وغصه خوردن فایده نداشت!
خیلی واضح میخندیدم و چند باری لاله
متلک های دوستانه انداخت.
تصور چهره ی امیراحسان بعداز شنیدن صدمین دروغ تابلویم برایم
خنده داربود.
خانم تأثیری:-بهار مشتری کاشت ناخن داری.
وسایلت رو آماده کن.
-چشم.
میز مخصوص را آماده کردم وبلند گفتم:
-تشریف بیارید.
سرکه بلند کردم چشم درچشم حوریه شدم!
با دهان باز ایستادم وگفتم:
-حوریه؟!
او هم متعجب شده بود،با حیرت گفت:
-هی میگفتند آرایشگاه
...کاشت هاش محشره! پس نگو دوست خودم گل میکاشته!
کم کم از بهت در آمدم ویادم افتاد برای دیدنم نیامده،خب مسلم بود که اینجا آرایشگاه به نامی
بود واحتمال دیداربا خیلی هارا داشتم.
گاهی بازیگران هم مشتریمان بودند
جدی شدم وگفتم:
-خیلی خب...بشین.
درحالی که ابزارم را تست میکردم؛زیرنظرش هم داشتم.
چاق تر شده بود ومشخص بود تمام مدتی
که من در عذاب بودم او خوش خوشانش بوده است.دو دستش پراز طلا وجواهر.
چشمان آبی اش
شفاف تر شده بود وهمانطور زیرکانه نگاهم میکرد.با متلک گفتم:
-کاملا شکل زنا شدی.
-خب مسلمه عزیزم.دوتا شکم بچه زائیدم!
پوزخند زدم وگفتم:
-فرحناز چه میکنه؟
-اونم زندگی خودشو میکنه.
تو هنوز مجردی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم وگفتم:
-معلوم نیست؟
چطور میتونم ازدواج کنم؟
کلافه گفت:
-از این اخلاق احمقانت متنفر بودم و هستم..شدی کاسه ی داغ تر از آش.
شوهر کن تموم بشه بره
پی کارش دیگه.
باورت میشوه من کلّاً یادم رفته؟
اما همین که توی احمقو میبینم یا اسمت رو
میشنوم یا یادت می اُفتم همه چی یادم میاد.
-شوهرکنم؟ همین هفته ی پیش خواستگارصدمم رو رد کردم.
-چرا؟ ابله....
-هه...اینبارو دیگه با من موافقی...میدونی چرا؟
-چرا؟؟
-پلیس بود.
بلند گفت:
ادامه دارد....
نویسنده: ز.الف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
✨لیست رمان ها✨
☘رمان سرباز ☘
قسمت اول
https://eitaa.com/Reyhana_Al_Hosseyn/2161
🌱رمان پلاک پنهان 🌱
قسمت اول
https://eitaa.com/Reyhana_Al_Hosseyn/4319
🍃 رمان راهنمایسعادت🍃
قسمت اول
https://eitaa.com/Reyhana_Al_Hosseyn/6624
تا_تلاقی_خطوط_موازی 💖
قسمت اول
https://eitaa.com/Reyhana_Al_Hosseyn/8104
هدایت شده از ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
نظرای خوشگلتون ✨ درمورد رمان برامون بنویسین✨🤍
https://daigo.ir/secret/92583243
تو خوده ناشناس جوابتونو میدیم تو کانال گزاشته نمیشه❌
ولی خودمونیم . .
رسمش نبود سالتحویلی بمونیم خونه درحالی ك اکثراً یا مشهدن یا کربلا :)))🥲💔
ما درهرحالتی جاموندیم و در جاموندنداریم زندگیمیکنیم .
#دلتنگی
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
روز هشتم همگی میل خراسان داریم
انتظار کرَم از سفرهی سلطان داریم...:)
استادۍ میگفت:
گاهی یکپیامبه نامحرم
یکصحبت بانامحرم
یه نگاه کردن به نامحرم
بسیاریازلطفهارا
ازانسانمی گیرد
لطفرسیدنبهمراتبالهۍ..!
لطفرسیدنبهشهدا..!
لطفرسیدنبهمقامِ
سربازۍامام زمان‹عج›!!