eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
28 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @Rahele_Rr «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- به رقیه‌ۜ‌ منِ جامونده رو کربلا ببر . 💔 . ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
✨لیست رمان ها✨ ☘رمان سرباز ☘ قسمت اول https://eitaa.com/Reyhana_Al_Hosseyn/2161 🌱رمان پلاک پنهان 🌱 قسمت اول https://eitaa.com/Reyhana_Al_Hosseyn/4319 🍃 رمان راهنمای‌سعادت🍃 قسمت اول https://eitaa.com/Reyhana_Al_Hosseyn/6624 🌿تا تلاقی خطوط موازی 🌿 قسمت اول https://eitaa.com/Reyhana_Al_Hosseyn/8104
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌59 آره مادر گفت گوشی رو بده بهشون. بعد از اینکه گوشی صد دور بینشان چرخید در آخر رضایت دادند و قطع کردند. همینکه بچه هارا به خانه رساندم؛باز صدای گوشی بلند شد. شماره ناشناس بود: -بهار؟ -بفرمائید ؟ -درو بزن. -شما؟؟ -من فرحنازم.درو بزن. صدایش آنقدر غمگین ولرزان بود که نشناختم -من خونه نیستم. -پس بیا خونه. -دیگه چیه؟؟ -بیا...با حوریه جلو خونتیم. -الو...الو...! احمق ها جلوی خانه که رسیدم سرعتم را کم کردم دیدم که فرحناز کنار جدول نشسته و حوریه برایش آب معدنی میریزد. چشمشان به من افتاد و کم کم بلند شدند.با استرس شیشه را پایین کشیدم وگفتم: -مگه نگفتم.. حوریه:-مبارکا باشه,داشتی یا تازه خریدی؟ از اینکه لحنش عادی بود و تمسخرهمراهش نبود تعجب کردم :حالا هر چی.... فرحناز:-ماشین ما پایین پارکه... دستش را به سمت دستگیره برد و عقب نشست حوریه هم جلو نشست و من نا خودآگاه حرکت کردم.بی هدف و بی حرف خیابان هارا چرخیدم. حوریه:-ما سه تا دوستیم لامصبا...چرا انقدر دشمنیم؟ -شما که باهم خوبید! با من دشمنید. -ما با تو دشمن نیستیم..امروز به این نتیجه رسیدیم میتونیم دوباره دوست باشیم.بابا ما بهترین دوران زندگیمونو باهم بودیم. احساساتی شدم..در واقع خر شدم! -بچه ها یادتونه چقدر خانوم ریاحی رو سرکار گذاشتیم؟! فرحناز:-اوهوم....ما دیدیم نمیتونیم بد هم رو بخوایم.مثلا الان تو راضی میشی زندگی من بهم بریزه؟ کم کم دستم آمد...خاک بر سر من ساده دل نگاه خصمانه ى حوریه به فرحناز؛حدسم را به یقین تبدیل کرد. -هان چیه؟! زود رفت سر اصل مطلب؟! حوریه:-اون چرت میگه تو توجه نکن. کناری پارک کردم و فریاد زدم: -گم شید پائین. حوریه صدایش را صدبرابر کرد: -حماقت نکن... ما نمیتونیم رو هوا زندگی کنیم! اینو بفهم نفهم. فرحناز طبق معمول گریه و میانجی گری کرد. بهار...وقتی تو روی پارسا نگاه میکنم....بخدا میمیرم و زنده میشم..بهار من با چه اعتمادی بذارم تو کنار اون مرد زندگی کنی؟ پارسا فقط پنج سالشه بهار...به اون رحم کن. -فرحناز یک بار گفتم,من حواسم جمعه.تمومش کنید.توروخدا انقدر به من استرس ندید. سرم را روی فرمان گذاشتم صداها تمام شد.سکوت مطلق بود.صدای خیابان گاهی سکوت را میشکست.صدای تق در باعث شد برگردم و به فرحناز نگاه کنم. حوریه با چشمان سرخ برگشت و گفت: -کجا فری؟جوابی نداد. .هر دو نگران بهم نگاه کردیم و بعد به جلو. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد,فرحناز مثل مرده ها مستقیم و آرام وسط خیابان ایستاد! قبل از هر عکس العملی از طرف من و حوریه؛مزدای سیاه رنگی زیرش گرفت... حوریه هراسان پیاده شد ودر همان حال گفت: -بلخره کار خودشو کرد. کمربند را باز کردم وبا شتاب به سمتشان رفتم... مردم دور فرحناز جمع شده بودند و حوریه تنه زنان کنارش نشست.نگاهم به مزدا افتاد. راننده اش گیج ومبهوت پشت فرمان نشسته بود.با عصبانیت سمتش رفتم وبه شیشه زدم: -واسه چی خشکتون زده؟! نمیخواید بیاید؟؟متوجه شدم رنگ پسرجوان به شدت پریده است در را باز کرد وبا ترس به جمعیت نزدیک شد... -چیکارکنم خدا.. این را زیرلب گفت ومردم را کنار زد...حوریه سر خون آلود فرحناز را بغل گرفته بود وبه هرکسی که دوروبرش بود پرخاش میکرد وفریاد میزد آمبولانس کجاست... نویسنده: 🌼ز.الف🌼 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌60 آره مادر گفت گوشی رو بده بهشون. بعد از اینکه گوشی صد دور بینشان چرخید در آخر رضایت دادند و قطع کردند. همینکه بچه هارا به خانه رساندم؛باز صدای گوشی بلند شد. شماره ناشناس بود: -بهار؟ -بفرمائید ؟ -درو بزن. -شما؟؟ -من فرحنازم.درو بزن. صدایش آنقدر غمگین ولرزان بود که نشناختم -من خونه نیستم. -پس بیا خونه. -دیگه چیه؟؟ -بیا...با حوریه جلو خونتیم. -الو...الو...! احمق ها جلوی خانه که رسیدم سرعتم را کم کردم دیدم که فرحناز کنار جدول نشسته و حوریه برایش آب معدنی میریزد. چشمشان به من افتاد و کم کم بلند شدند.با استرس شیشه را پایین کشیدم وگفتم: -مگه نگفتم.. حوریه:-مبارکا باشه,داشتی یا تازه خریدی؟ از اینکه لحنش عادی بود و تمسخرهمراهش نبود تعجب کردم :حالا هر چی.... فرحناز:-ماشین ما پایین پارکه... دستش را به سمت دستگیره برد و عقب نشست حوریه هم جلو نشست و من نا خودآگاه حرکت کردم.بی هدف و بی حرف خیابان هارا چرخیدم. حوریه:-ما سه تا دوستیم لامصبا...چرا انقدر دشمنیم؟ -شما که باهم خوبید! با من دشمنید. -ما با تو دشمن نیستیم..امروز به این نتیجه رسیدیم میتونیم دوباره دوست باشیم.بابا ما بهترین دوران زندگیمونو باهم بودیم. احساساتی شدم..در واقع خر شدم! -بچه ها یادتونه چقدر خانوم ریاحی رو سرکار گذاشتیم؟! فرحناز:-اوهوم....ما دیدیم نمیتونیم بد هم رو بخوایم.مثلا الان تو راضی میشی زندگی من بهم بریزه؟ کم کم دستم آمد...خاک بر سر من ساده دل نگاه خصمانه ى حوریه به فرحناز؛حدسم را به یقین تبدیل کرد. -هان چیه؟! زود رفت سر اصل مطلب؟! حوریه:-اون چرت میگه تو توجه نکن. کناری پارک کردم و فریاد زدم: -گم شید پائین. حوریه صدایش را صدبرابر کرد: -حماقت نکن... ما نمیتونیم رو هوا زندگی کنیم! اینو بفهم نفهم. فرحناز طبق معمول گریه و میانجی گری کرد. بهار...وقتی تو روی پارسا نگاه میکنم....بخدا میمیرم و زنده میشم..بهار من با چه اعتمادی بذارم تو کنار اون مرد زندگی کنی؟ پارسا فقط پنج سالشه بهار...به اون رحم کن. -فرحناز یک بار گفتم,من حواسم جمعه.تمومش کنید.توروخدا انقدر به من استرس ندید. سرم را روی فرمان گذاشتم صداها تمام شد.سکوت مطلق بود.صدای خیابان گاهی سکوت را میشکست.صدای تق در باعث شد برگردم و به فرحناز نگاه کنم. حوریه با چشمان سرخ برگشت و گفت: -کجا فری؟جوابی نداد. .هر دو نگران بهم نگاه کردیم و بعد به جلو. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد,فرحناز مثل مرده ها مستقیم و آرام وسط خیابان ایستاد! قبل از هر عکس العملی از طرف من و حوریه؛مزدای سیاه رنگی زیرش گرفت... حوریه هراسان پیاده شد ودر همان حال گفت: -بلخره کار خودشو کرد. کمربند را باز کردم وبا شتاب به سمتشان رفتم... مردم دور فرحناز جمع شده بودند و حوریه تنه زنان کنارش نشست.نگاهم به مزدا افتاد. راننده اش گیج ومبهوت پشت فرمان نشسته بود.با عصبانیت سمتش رفتم وبه شیشه زدم: -واسه چی خشکتون زده؟! نمیخواید بیاید؟؟متوجه شدم رنگ پسرجوان به شدت پریده است در را باز کرد وبا ترس به جمعیت نزدیک شد... -چیکارکنم خدا.. این را زیرلب گفت ومردم را کنار زد...حوریه سر خون آلود فرحناز را بغل گرفته بود وبه هرکسی که دوروبرش بود پرخاش میکرد وفریاد میزد آمبولانس کجاست... نویسنده: ز.الف 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌61 پسرک که تازه به خودش آمده بود؛ فوراً فرحناز را از آغوش حوریه گرفت ودر یک حرکت بلند کرد به سمت ماشینش برد. ملت "هو" گویان معترض شدند ومن وحوریه جیغ کشان دنبالش دویدیم: حوریه:-مرتیکه کجا؟! واسه چی بلندش کردی؟! اگه آسیب ببینه؟! پسرک که رگ و پی اش ورم کرده بود واز شدت پریشانی سرخ کرده بود غرید: -من پزشکم.بلدم خودم شما برو کنار. حوریه خودش را کنارکشید وپابه پای پسر دویدیم فرحناز را روی صندلی خواباند وحوریه خود جوش کنار راننده نشست! من هم به سمت ماشینم دویدم ودنبالشان حرکت کردم. ازآنجایی که هنوز دستم راه نیفتاده بود وناشی بودم خوب نمیتوانستم به دنبالشان که مثل جت میرفتند بروم. نزدیک بیمارستان نگه داشت و بازهم خودش فرحناز را بغل کرد و دوید. من وحوریه هم مثل مرغ بال وپر کنده پی اش بودیم. فرحناز را روی تخت گذاشتند و ازجلوی چشمانمان بردند. هرسه ازپشت شیشه دور شدنش را دیدیم. حوریه:-حالا بچش چی میشه...مطمئنم بچش میمیره. -خدانکنه بمیره! احمق. -با اون ضربه ای که خورد؛قطعاً میمیره. -اولاً که فقط بیهوش شده ثانیاً پسرش بی مادرم میتونه زندگی کنه تو دلت واسه اون نسوزه. حوریه با تمسخر نگاهم کرد: -اونوقت خانوم دکتر از کجا تشخیص دادید بچه پسره؟؟ متعجب نگاهش کردم: -مگه اسمش پارسا نبود؟ همون که عکسشم نشون داد. سرتکان داد وگفت: -بچه توی شکمش دختر بود.امروز فهمیدیم.ندیدی شکمش باد کرده؟ بهت زده نگاهش کردم.چشمان آبی اش کاسه خون بود صدای پسر باعث شد برگردم ونگاهش کنم. دست روی سرش گذاشت وبا ناباوری گفت: -باردار بودی؟! حوریه سرتکان داد ...- -یا امام غریب... سرش را گرفت ودرمانده روی صندلی های انتظار نشست حوریه نزدیکم شد وآرام گفت: -توی احمق باعث وبانیشی میفهمی؟ حتی توان آن را نداشتم از خودم دفاع کنم فقط به چشمان سرخ ترسناکش نگاه کردم ...- -از صبح که فهمیده بچش دختره صدبرابر ترسیده .میفهمی؟ از بی مادری بچش ترسید.از بی مادری دخترش ترسید.میخواست سقطش کنه،از دوست داشتن میخواست دخترشو سقط کنه.من نذاشتم.گفتم شاید حرف تو کله ی پوکت بره میفهمی؟ میخواست بچه‌رو بکشه بعدشم خودشو بکشه بخاطر پارسا. میگفت مادرش بمیره بهتر از اینه که بره زندان. دهانم باز ماند.ازقصد پریده بود جلوی ماشین! -بچش... انگشت اشاره اش را چند بار روی پیشانیم کوبید وگفت: -آره! بچش..بچش..بچش.. و با حرص ازکنارم ردشد نگاهم روی پسر رفت.سرش را دو دستی گرفته وخم شده بود.حسش را درک کردم.یاد آن روزهای خودم افتادم.تازه او بیگناه تراز من بود.کنارش نشستم: -عیبی نداره. انگار که منتظر درددل باشد با چشمهای تر وسرخ نگاهم کرد: -بخدا قسم من ندیدم چی شد.من اصلا تند نمیرفتم.بخدا...وای... دوباره سرش را گرفت وخم شد. نگاهم روی حلقه ی براقش افتاد:نامزد دارید؟ سرش را چندبار بالا وپائین کرد -داشتم میرفتم دنبالش ..مثلا فردا عروسیمونه.. -شما مقصر نبودید. امیدوار اما غمگین نگاهم کرد: -ممنون که میفهمید اما کی باور میکنه؟ حق عابر همیشه بیشتره... بی فکری کردم.نمیدانم سوپرمن شدم.شاید برای همین بود خانمها قاضی نمیشدند: -شما برید.من دیدم تقصیر دوستم بود. -چی!؟ -تقصیر اون بود.اون میخواست بچش رو بندازه دیواری کوتاه تر از دیوارشما پیدا نکرد. ابروهایش بالا پرید.به سمتم متمایل شد و گنگ و مبهوت چشمانم را کاوید: -یعنی چی؟! بچه خودشو؟ -بله! -همین بچشو که تو دلش بود؟ از معصوم حرف زدنش خوشم آمد . حس کردم خیلی پاک باشد -آره.. مشکلش یادش رفت: -مگه آدم بچه ی خودشو میکشه؟؟؟؟ بسیار خوشم آمد.از اینکه مرد بود اما اینقدر با احساس حرف میزد . از اینکه یک جنین هم برایش حرمت داشت وکشتنش را فاجعه میدانست -گفتید پزشکید،مطمئنید؟؟ مگه از این موارد کم دیدید؟؟ سرش را به دیوارتکیه داد وچشمانش را بست: -چرا ندیدم...دیدم...آخه این چه کاریه... -حالا نمیخواید برید؟ مگه عروسیتون نیست؟ نویسنده: ز.الف 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم62 واسه شما درد سر میشه... -بیخیال برید... چیزی نمیشه. دوستم خودشم به هوش بیاد رضایت میده من میشناسمش. ایستاد وگفت -خیلی ممنونم خانوم.پس شماره منو داشته باشید که مشکلی پیش اومد زنگ بزنید. -نه...برید...مثل اینکه دنبال دردسر میگردید؟! برید... عقب عقب رفت و درحالی که هنوز گیج بود برگشت و دورشد حس آزاد کردنش برایم خوشایند بود,اما عواقبی داشت که تا مدتها در ذهنم ماند.تا مدت ها قلب و روانم را چرکین کرد.نشسته بودم و خبری از حوریه نبود.پرستار عصبی و پا کوبان نزدیکم شد: -شما همراه بیماری؟ مبهوت از لحن بیانش ایستادم: -بله -چرا حواستون به اون راننده نبود؟! رفته! -میدونم.خودم گفتم بره. -چی؟! پس خودتون پاسخگوی پلیس باشید. و از کنارم گذشت دنبالش رفتم و گفتم: -متوجه نمیشم خانوم؟؟ پلیس چی؟؟! جوابم را نداد و با وارد اتاق شد.با حوریه تماس گرفتم: -تو کجایی حوری؟! بیا دیگه ! -من نمیام.تو هم برو.شوهرش آدم نیست. -چی؟!!!! من برم؟! تنهاست حوری! منم تنهام! -به ماربطی نداره.بنداز گردن رانندهه پاشو برو خونه. دود از سرم بلند شد -من فکر میکردم فقط با من مشکل داری! -فرحناز خودش میدونه شوهرش آدم نیست به ما گیر میده ,ناراحت نمیشه از دستم.قبلا تجربه شده که نباید منو ببینه.تو هم بیا. با حرص از بی وجدانیش قطع کردم و نشستم با خستگی روی صندلی نشستم و یک آن یاد امیراحسان افتادم.فوری گوشی را از کیفم برداشتم ودیدم که چند پیام و تماس از دست رفته از او دارم.حتماً به شدت نگران بود. -الو؟ -بهار!! -سلام -بهار تو کجایی؟! حالت خوبه؟! بهار کشتی منو! از کلافگیش تعجب کردم چراکه دراین مدت زندگی مشترک هنوز نمیدانستم دوستم دارد یا نه -خوبم نگران نباش -با ماشینی؟ بهارجان خوبی؟ کجایی؟ صدای چیه اون ؟! نامی را پیج میکردند -ببین من بیمارستان ...هستم اما نه واسه خودم نترس,دوستم رو اوردم. - "یا حسین" ! الآن خودمو میرسونم. -لازم نیست,جزئیه مشکلش اما از اینکه دروغ بگویم و رسوا شوم؛فوری تصحیحش کردم یعنی راستشو بخوای تصادف کرده. -وای! تو پشت فرمون بودی؟با من نبود,یعنی بود...باید حضوری ببینمت... قطع کرد! یعنی انقدر دوستم داشت؟پس چرا همیشه معمولی رفتار میکرد؟دلم قرص شد.خوشحال از اینکه رویم حساس است وبرای کمکم میاید ایستادم و قدم زنان منتظرش شدم.سرچرخاندم و دیدم که یک سرباز ویک افسر به سمتم میایند. -سلام -سلام. -راننده شما بودید؟ -خیر همراه بودم. -راننده کجاست؟ -مقصر نبود,رفت. -رفت یا پرش دادید؟ -درسته من گفتم بره. -شما اشتباه کردید.این رو پر کنید. -چی ؟؟؟ جواب ندادند و دور تر ایستادند نام و پیشه را نوشتم و شرح ماجرا را هم به جز نیت فرحناز را نوشتم و این کارِ از روی قصدش را حواس پرتی ومشکلات روحی ذکر کردم . دلم نمیخواست شوهرش بفهمد از قصدبچه را ازبین برده . در آخر شماره ى خودم و فرحناز را نوشتم. -بفرمائید. پرستار که نمیدانم چرا بامن پدرکشتگی داشت برگه را گرفت .مأمورین نزدیک شدند و سرباز گفت: -آقا الآن میفرستن. نویسنده:ز.الف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌63 خیله خب... گلو صاف کردم: -ببخشید من باید چیکار کنم؟ -صبرکنید تا نیروی خانوم بفرستن. -واسه من؟! میخواین منو ببرین؟! ...- -هه! من عمراً نیام.شدم آش نخورده ودهن سوخته. -اولا آروم تر دوما اینکه دوستتون به هوش بیاد هروقت رضایت داد ما هم با شما کاری نداریم.شاید خودتون اصلا بهش زدید. شوخی که نیست,بچشم مرده. پرستار: -شماره شوهرشو بدید زنگ بزنیم. حرصی که از خود پرستار و ماجرای پیش آمده داشتم را سرش خالی کردم.سرش داد کشیدم(: -"شماره ی شوهر اونو از کجام بیارم؟!" با ترس نگاهم کرد وفهمید این دختر آرام اگر بخواهد میتواند دیو شود تا یاد بگیرد حس پزشکان به او دست ندهد!. سرچرخاندم ودیدم زنى چادر به سر با مانتوی نظامی نزدیکم میشود. -یا خدا... -بریم خانوم. -توروخدا یه ذره واستید الان به هوش میاد خودش رضایت میده. -نمیدونم..لطفا بیاید. هیچ چیز به اندازه ى دیدن امیراحسان خوشحالم نمیکرد. با آن قامت رشیدش از بین جمعیت تشخیصش دادم,پریشان و نگران. مضطرب و ناراحت.از درجات نظامی سر در نمیاوردم اما در این حد میدانستم که هرسه مأمور کنارم ؛ جلویش تعظیم میکردند... میدانستم کلی رتبه اش بالاتراست. پر غرور جلو رفتم و به صدای زن که گفت کجا توجه نکردم: -امیراحسان جان. من را که دید قدم هایش تند تر شد و مقابلم ایستاد. حاضر بودم قسم بخورم که زیرلب خداراشکر کرد! وقتی دید سرپا هستم دیدم که لب هایش شکر گفت. -بهارخوبی؟؟ عزیزم. این اولین بار بود که درشرایط عادی انقدر مهربان شده بود -خوبم بخدا میبینی که.فقط بیا بریم اینارو راضی کن. از پشت شانه ام نگاهی انداخت وگفت -کیارو؟! -پلیسا -پلیس ؟!! -آره پلیس.بیا یه دقیقه.. دستش را کشیدم و نشستیم -ببین من با همون دوتا دوستم بیرون بودم.یعنی با ماشین من بودیم. چشمهای نگرانش که روی صورتم تکان تکان میخورد باعث شد لحظه ا ى سکوت کنم -خب؟؟ -بعد فرحناز گفت که باشوهرش مشکل داره و حالش اصلا خوب نبود. از ماشین پیاده شد تا یه ذره قدم بزنه که ماشین بهش زد,یعنی مشکل از خودش بود,ما شاهدیم که راننده مقصر نبود,بعد من رانندرو رد کردم که بره حالا اینا اومدن منو ببرن!! میگن شاید خودت زدی!! با عصبانیت گفت: -ردش کردی بره؟! تو چه کاره بودی؟! -من میدونم خود فرحنازم بهوش بیاد رضایت میده. -اگه نیومد چی؟! تنم لرزید -میاد... . . . -باشه.هر وقت اومد که تو هم راحت میشی. -یعنی چی؟! منو میخوان بازداشت کنن!؟ متوجهی؟ -خب من چه کاری میتونم بکنم؟؟ -چه کاری؟! بیا بگو سرگردی خودت... -بگم سرگردم؟!! بهار حالت خوبه؟ نگاهم به خط بین دو ابرویش افتاد و بعد به چشمانش -بچه توی شکمشم مرده . میدونی جرم من چی میشه؟ من حتی شماره ى اونم ندارم که ثابت کنم من نزدم.. اما تو که میدونی من نزدم. -نه من از کجا بدونم؟ شاید خودت زدی.بعید نیست. -امیر..؟؟ -امیر احسان.حالا پاشو برو معطلشون نکن. مأمور به سمتم آمد -خانوم بلندشید. با التماس به امیر احسان نگاه کردم: -لج نکن! -برو. آهسته تر گفت:من واسه خودمم پارتی بازی نمیکنم . برو. بیزار شدم از خودم,شانسم,کسی نمیفهمد چه میگویم . حالم بهم ریخت..بلند شدم و همراهشان رفتم. نویسنده: 🌼ز.الف🌼 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌64 لحظه ى آخر برگشتم و دیدم که نگران ایستاده. اما تا نگاهم را دید سرش را با گوشیش گرم کرد.دلم نرفت,از نگاه نگرانش دلم نرفت,آنقدر ضربه سنگین بود که برای این کارش غش و ضعف نروم.برگشتم و دوباره به سمتش رفتم: -من نخواستم پارتی بازی کنی یعنی چرا اولش خواستما اما تو میتونستی در نقش یه شوهر از من دفاع کنی,هر مردی بود همین کارو میکرد,از بقال و قصاب بگیر تا دکتر و مهندس و...هه...پلیس! کلافه گفت: -فعلا برو.نترس اونجا ترس نداره.باید یاد بگیری رو پاى خودت واستی و بچه بازی درنیاری. دستهایم را بالا آوردم و نمایشی برایش دست زدم -آفرین! خوشا به غیرتت! آقای کارآگاه دوصفر!با نفرت چادرم را محکم کرده و روگرداندم.همین که چندقدم دور شدیم پرستار بلند گفت: -بهوش اومد.صبر کنید.بیمارتون بهوش اومد. به سرعت دنبال پرستار دویدم و قبل از آنکه بقیه وارد شوند؛فرحناز آه و ناله کنان را یاد دادم،تندتند با او صحبت کردم: -اون رانندرو رد کردم رفت,به همه گفتم حال روحی و روانیت خوب نبود,تو هم رضایت بده منواون رانندرو ول کنن در اوج درد،سر تکان داد و با نگرانی گفت: -دخترم مرد؟ -آره. لبخند نامحسوسی زد.صدای وارد شدن بقیه آمدفرحناز با بیجانی گفت: -من رضایت دادم.ولشون کنین...آی.... نماندم و فوری خارج شدم.از جلوی امیراحسان منتظر گذشتم و به واستا گفتن هایش توجه نکردم.حسابی که دور شدم صدا زد: -امیرحسین...امیرحسین... دیگر امیرحسین گفتنش شیرین نبود.از پله های خروجی بیمارستان پایین میرفتم که باز داد زد:امیرحسین واستا. ....- -خانوم حسینی! جالب شد حتی نگفت خانوم غفاری,فامیل خودش را رویم میگذاشت برگشتم و وحشیانه گفتم: -من غفاریم.بهارغفاری,فهمیدی؟ ازت ...ازت... نمیدانستم بگویم یا نه.جرأتش را در خودم نمیدیدم اما گفتم:متنفرم.... دیگر ساکت ماند.برگشتم و به سمت ماشینم رفتم. نه امیرحسینی شنیدم نه خانوم حسینی ای و نه حتی بهارغفاری... . . . نه شامی درست کردم نه به زندگی و سرو وضعم رسیدم. نه اینکه لج کرده باشم,فقط حس کردم حماقت بزرگی کرده ام.نمیتوانم بفهمانم که تا چه حد دل سرد بودم. با افسردگی روی تخت ولوشده بودم و یک ریز فکر میکردم.حتی به بچه ى از دست رفته ى فرحناز هم فکر میکردم. بیگناه رفت.بی دلیل رفت. به مادر شدن فکر کردم.مگر چه رازی داشت که دو دختر سربه هوای دیروز را اینطور رام و اسیر کرده بود؟! یعنی مرد ها هم همینطور بودند؟ یاد آن پزشک افتادم, بین مردهاهم کسانی بودند که پدر شدن را مقدس میدانستند.یعنی امیراحسان با وجود یک بچه باز هم پشتم راخالی میکرد؟ صدای زنگ آمد.بی توجه به لباس نامناسبم که تنها یک تیشرت گشاد تا روی ران بود سست و بیحال رفتم و در را باز کردم. با سرسنگینی گفت: -سلام. و داخل شد. نتوانستم جواب دهم.به ولله از نازک نارنجی بودن نبود.نمیشد،گلویم یاری نمیکرد.دلم شکسته بود.همانطور افتان و خیزان در تاریکی به سمت اتاق رفتم.پشتم بود. روی تخت خوابیدم و پتو را روی سرم کشیدم متوجه شدم چراغ را روشن کرد. -حالت خوبه؟ پوزخند زیر پتویم را ندید ...- -واسه چی جواب نمیدی؟! واقعا نمیدانست؟؟ ... -بهارخانوم؟ لبه تخت نشست و پتورا کنار زد چشمانم را محکم فشردم تا کاسه ى اشکیش را نبیند. -... دست بزرگش را روی پیشانیم گذاشت و گفت: -نه...تبم که نداری... خودش را بالا کشید و کنارم دراز کشید اما مثل یک دوست.عادی و بدون تماس ...- -تو میفهمی وجدان کارى یعنی چی؟ دین, ایمان... با صدای لرزان گفتم: -تو میفهمی دل شکستن,تنها بودن,بی کسی یعنی چی؟ حس کردم به سمتم متمایل شد -کی گفته من تنهات میذاشتم؟ من دنبال کارات میفتادم اما از راهش.تو گفتی بیا بگو سرگردی! این یعنى چی واقعاً؟ پشتم را بهش کردم و با بغض گفتم: -هیچی.من که حرفی نزدم. -بخدا حواسم بهت بود,واسه بیگناهیت تلاش میکردم اما از راهش. -اوکی فهمیدم. نفس عمیقی کشیدم تا گریه نکنم. برگشت و از پشت بغلم کرد: -منوببخش..دست خودم نیست انقد جدی و سنگم تو کارم..بخدا نمیتونم پارتى بازی کنم,اما بی غیرت نیستم.میخواستم بیام دنبالت.دارم قسم میخورم. -باشه...بیخیال. -اینجوری نمیخوام. با بغض و ناراحتی تمومش نکن,راضی شو. -الآن فکرم کار نمیکنه. -میخوای بریم یه دور بزنیم؟ -نه. -چرا؟ من هنوز رانندگیتو ندیدم.بلندشو عزیزم. تند وکوتاه سرم را بوسید.اما جایش درد گرفت. جای بوسه اش درد داشت مثل همیشه نچسبید حتی دستش که روی پهلویم بود مثل همیشه امن نبود . سنگین بود و درد داشت -حالم خوب نیست . باشه یه روز دیگه. بلند شد و آه عمیقی کشید. به این راحتی ها نبود . دلم صاف نشد که نشد. -موندم پیش دوستت. متعجب برگشتم و نگاهش کردم ادامه دارد.... نویسنده: 🌼ز.الف🌼 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌65 .... موزیانه خندید و گفت: -هان؟! چی شد؟! -اذیت نکن بقیشو بگو.موندی که چی؟ -اول آشتی کن تا باقیشو بگم. با تمام کنجکاوی رو گرداندم -باشه....انقدر خبرای خاله زنکی داشتم...حیف... طاقت نیاوردم ونشستم بگو امیراحسان,بخدا سرم درد میکنه. -اول آشتی و حلالیت زوری. داشت ساعتش را باز میکرد -نمیتونم.دلم باهات صاف نمیشه.دیگه الان بدترم شد,منو ول کردی رفتی دنبال دوستم؟؟ انگار منظورم را بدفهمید با جدیت نگاهم کرد وگفت: -من؟! من برم دنبال... لا اله الا الله.... -منظورم اینه من مهم تر بودم. -تنها بود,هم خودم خواستم هم اینکه اونجا گفتن باید همراه داشته باشه. -خب؟؟ -هیچی دیگه شما که ماشاءالله بیخیال دوستتون شدید منم زنگ زدم فائزه اگه میتونه بیاد که نتونست.بخاطر تو موندم. -هه..لطف عالی مستدام. دوباره خوابیدم -مرخصش کردن.فقط سرش شکسته بود.زیاد معطل نشدم,حساب کردمو رسوندمش خونش.بنده خدا باردار بوده,کلی از شوهرش میترسید. -چیزی نگفت؟ -نه,اصلا حرف نزد. لباس هایش را عوض کرد و دوباره کنارم دراز کشید: -خدایا شکرت...هی.... * استکان را آب کشیدم و با دست خیس گوشی را که ساعت 9صبح زنگ میخورد برداشتم.متوجه شدم امیراحسان کنجکاو شد اما به روی خودش نیاورد و صبحانه اش را خورد.بله؟ -سلام.ببخشید این وقت مزاحمتون شدم.من اون راننده ای هستم که با دوستتون تصادف کردم. امیراحسان سرش با چایش گرم بود اما کاملا مشخص بود گوشش بامن است -آهان...خب؟ -من اون موقع مجبور شدم برم, الان زنگ زدم واسه خسارت و... چه میدونم. -شماره منو از کجا اوردید؟ نگاه امیراحسان بالا آمد -رفتم بیمارستان تو برگه ای که واسه پلیس بود نوشته بودید. -شماره مصدوم رو هم نوشتم.. -بله اول به خودشون زدم اما خیلی نا مفهوم حرف زدن! به من میگفتن بهار جون ! متوجه شدم فرحناز جلوی شوهرش فیلم بازی کرده -به هر حال من نمیدونم ببخشید,با خودشون تماس بگیرید. قطع کردم و شکر داخل چایم ریختم یک اخلاقش را دوست داشتم,سؤال جواب نمیکرد و دلش میخواست خودم توضیح بدهم. -رانندهه بود. -آهان. هنوز دلخور و قهر بودم - -بهار من چیکار کنم شما منو ببخشی؟؟ خیره به یک دسته موی سپید و افشانش گفتم: -یه موقع یه چیزایی با هیچی جبران نمیشه.دلمو شکستی آقا سید. چشمانش غمگین شد اما مغرورتر از این حرفها بود که به کاربدش اقرار کند نویسنده: ز.الف 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌66 متأسفم اما کارم درست ترین کار بود. لازم باشه منتت رو میکشم اما تو مواقع مشابه بازم جریان همینه... چندروزی به همین منوال گذشت,او ناز میکشید و من طاقچه بالا میگذاشتم. اصلا نمیتوانستم بپذیرمش . خنده دار بود امیراحسانی که همیشه جدی وسرسنگین بود بخاطر من شوخی های آنچنانی میکرد .یا این چند شب زودتر میامد و کنارم بود . اگر انصاف داشتم میفهمیدم که این دین و ایمانش اگر یک جاهایی حسابی عذابم میدهد بجایش درمواقعی به نفعم بود! مثل حالا که تمام تلاشش را میکرد تا به گفته ى ائمه و معصومین با زنش خوش رفتار باشد و دلش را به دست بیاورد. خواب آلود و کلافه از صدای آیفون برخاستم. امیراحسان بدتر ازمن چهارطاق روی تخت ولو شده بود. درحال بلندشدن ؛ نگاهم به ساعت افتاد.هشت صبح که بود که انقدر رو داشت؟! -بله؟! تصویر مردی رادیدم که ازهمینجا مشخص بود چقدر عصبی است -میشه بیاید پائین؟ -الآن میگم شوهرم بیاد,طوری شده؟ -باخودتون. کار دارم. یکهو فرحناز را پراسترس پشتش دیدم -شما؟؟ -شوهرفرحنازم.سریع بیاید من باید تکلیفم روشن بشه. چند لحظه صبر کنید به اتاق برگشتم و تمام تلاشم را کردم بی سروصدا آماده شوم.درآخر چادر سفیدسر کردم وکلیدرا برداشتم. زانوهایم میلرزید,بامن چکار داشت؟! -سلام مرد چیزی حدود 53-53سال داشت،موهایش اما جو گندمی بود سلام خانوم, ببینم شما بهار خانومید؟ مات زده سرتکان دادم ونگاهم به فرحناز بود که بال بال میزد و میخواست چیزی را به من بفهماند -خانوم شما اون روز تصادف با فرحناز بودی؟ باز به فرحناز نگاه کردم که اشاره میکرد بگویم آره -بله.بودم. -میشه بگید چی شد؟ فرحناز فوری گفت: -بهار بگو که.... اما عربده ى مرد در آن وقت صبح پرنده ها را هم خفه کرد -تو ساکت!! از ترسم در را بسته تر کردم ...- -بگید خانوم.منتظرم. -ما..ما اون....اون روز..باهم بودیم. -از سونومیومدید؟ نامحسوس به فرحناز نگاه کردم. پلک زد بگویم آره -آره. -حوریه بکتاشم باهاتون بود؟ با ترس گفتم -آره. خشمگین به فرحناز نگاه کرد و گفت: -پس بود...گفتی نبود! رنگ فرحناز پرید: -از..اولش نبود که... مرد دوباره برگشت سمتم: -بعدماشین زد به فرحناز ؟ -بله.. خودم فهمیدم باید ماست مالى کنم :بعدش من و حوریه رسوندیمش. -رانندهه فرار کرد؟ فرحناز علامت داد تأئید کنم -بله. اما صدای امیراحسان که از آیفون آمد؛هر سه امان را شوکه کرد: -"ولی تو گفتی خودتون رضایت دادید راننده بره!" یخ زدم.نگاه وحشتزده ى من و فرحناز باهم تلاقی کرد.حمید شوهرفرحنازچند قدم جلورفت و گفت: -سلام میشه چند لحظه تشریف بیارید؟ -سلام.البته,خودم داشتم میومدم. "تق" گوشی را گذاشت فاتحه ى خودم را خواندم .حمید رژه میرفت و انگشت تکان میداد. -فرحناز بخدا امشب یا تورو میکشم یا خودمو...پدر منو در اوردی تو... فرحناز حالش هیچ خوش نبود,با اینکه برایم دردسر شده بود جلو رفتم وزیربازویش را گرفتم تاپس نیوفتد. امیراحسان آمد . مثل اژدها شده بود . از فرط خشم گونه هایش جمع شده بود. با حمید دست دادند و مردک شروع کرد: -من شوهر این خانومم,ظاهرا چند روز پیش امیراحسان دستش را به معنای دانستن تکان داد وگفت: -میدونم,تا اینجاهاشو خبر دارم اما خانومم به من گفت همسر شما بخاطر مشکلات روحی حواسش پرت شده و تصادف کرده و اینکه اون راننده اینارو تا بیمارستان میبره و اتفاقاً خیلیم مسئولیت پذیر بوده چون چند روز پیشم زنگ زدو جویای احوال شد! نویسنده: ز.الف 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم67 -اما اینکه فرار بکنه.... هردو مرد خشمگین نگاهمان کردند. یکی را میخواستم زیربازوی خودم را بگیرد. حمید فریاد زد: -پس از قصد کشتی بچمو هان؟! امیراحسان دست روی شانه ى حمید گذاشت و گفت: -آروم برادر من.معلوم نیست اینجاشم دروغ باشه..حتما ترسیدن که سرخود رضایت دادن. حمیدبه طرف امیر احسان برگشت و با درماندگی وخشم گفت: -داداش تو رو به قرآن تو رو به شرفت نذار زنت با حوریه بکتاش پدرسگ بگرده.نذار! وگرنه زندگیت مثل منه. فرحناز آنقدر اشک ریخت که در آغوشم از حال رفت حمید بدون توجه به من که فرحناز را به کنار باغچه میبردم رو به امیراحسان گفت: -شیش ساله دارم عذاب میکشم,شیش ساله اون زن زندگی برامون نذاشته,شوهرش معلوم نیست کدوم قبرستونیه,صدبار خواستم باهاش حرف بزنم زنشو جمع کنه, نیست! یه بار تلفنشو پیدا کردم زنگ زدم میگه مسائل خانوما به من ربط نداره!! -آروم باش,اتفاقیه که افتاده,خانومت مادره,نمیخواسته بچه طوریش بشه,صلوات بده. -هه! یک ماهه داره میگه بچرو بندازیم! ابروهای احسان درهم شد: -استغفرالله! -پس چی؟! چرا میگم نذار خانومت با اون زنیکه بگرده؟! اون یادشون میده.همین شهادت دروغ خانومت,زیر سر اونه. از مقابل احسان رد شد و روبه روی من و فرحناز به بغل زانو زد: -خواهرم,به شما و شوهرتون نمیخوره دروغگو باشید.جون بچتون راستشو بگید. احمقانه بود که در این شرایط دلم از داشتن بچه قنج رفت -راست چیرو بگم؟ امیراحسان بالای سرم ایستاد -بگو فرحناز از قصد بچرو کشت؟ -بخدا...بخدا ما رفتیم دور بزنیم اصلا قصدهمچین کاری نداشتیم.یعنی من خودم به شخصه حتی نمیدونستم بارداره! امیراحسان: -چند لحظه صبرکنید الان برمیگردم. فوری برگشت و گوشیم را داد دستم. -شماره اون راننده رو بگیر. به وضوح بدنم میلرزید -اون چی میخواد بگه امیرجان ؟ ما اگه نقشه ى کشتن داشتیم میایم به اون بگیم؟ -تجربه ثابت کرده کارازمحکم کاری عیب نمیکنه,آخه میدونی واسه خودمم جالب شده که چه خبره. -پاک...پاک شده... گوشی را گرفت و خودش تماسهارا گشت و پیدا کرد. حتی چشم غره هم نرفت بابت دروغم.انگارعادت کرده بود. -سلام جناب ....- -من سرگرد حسینی هستم. ...- -جناب ظاهرا شما چندروز پیش یه تصادف داشتید درسته؟ ...- -نه نه...اصلا...فقط دلیل رضایت چی بوده؟ نه اگه لازم باشه میگیم... .....- -الان کارت از کجا نشون شما بدم؟! واسه اطمینانتون من اداره آگاهی منطقه هستم. .....- کم کم نگاهش برزخی شد...تمام شد..حالا بیا و ثابت کن سهم من فقط پنهان کردن ماجرا بود نه دخالت در نقشه ی نحس فرحناز تماس را قطع کرد.آنقدر بهم ریخت که تصور کردم چیزه بدتری از حقیقت شنیده. حمید:-واقعا سرگردید؟؟ چى شد آقا ؟ بدون آنکه نگاهم کند مخاطبم قرارداد: -برو خونه. فرحناز را با آن حال رها کردم و ایستادم حمید:-چی شد؟! حقیقته نه؟؟حقیقته! از صدای ضربه ى سیلی ای که به فرحناز زد برگشتم وجیغ کشیدم حمید کشان کشان فرحناز را به سمت هیوندای سفیدی میبرد و فرحناز التماسش میکرد. امیراحسان اما مات زده به روبه رو نگاه میکرد. عقب عقب رفتم و تقریبا فرار کردم...آسانسور را کجای دلم بگذارم؟! ولم کن بابا..!! پله هارا ده تا یکی دویدم.دراتاق را قفل کردم و تکیه بر در نشستم.صدای بسته شدن در واحد آمد و من ازترس تکیه ام را محکم تر کردم.دست گیره ى در را بالا و پائین کرد.مثل حمید فریاد نزد بلکه آرام و مردانه گفت: -از من قایم شدی؟ از خدا چی؟ میتونی قایم شی؟ نویسنده: ز.الف 🌸🌸🌸🌸🌸