🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم100
سولماز سینی را روی پایم کوبید.دستم را زیرش انداختم و بر گر داندم در صورتش.با جیغ
کوتاهی عقب کشید و فریاد زد:
-عوضی
توجه نکردم و به سمت در رفتم
شاهین جلویم ظاهر شد:
-کجا؟
-چرا ولم نمیکنی؟ حداقل تکلیفمو روشن کن.دوروزه اینجا انداختیم که چی ؟؟
-پس بلخره میخوای بشنوی
با زاری روی تخت نشستم وسرم را گرفتم
...-
-اولش کلا خواستیم نفوذی شیمو برنامه هاشونو بفهمیم.موفقم شدیم
سولماز پرحرص بین
کلامش دوید:
-که تو اومدی با تانک از,رو همش رد شدی.
-همینکه سولماز گفت.
-خب؟
-هیچی دیگه بچه ها که میگفتن از بین ببریمت اینجوری یه ضربه روحیم به آقاتون وارد میشد
خوب بود...
بازسولماز گفت:
-که آقا شاهین دید قلبش داره واست میزنه!
شاهین عصبی گفت:
-نه.نمیشد کشتش نادون نمیفهمی؟
-خب بفرمائید چرا نمیشه؟!
از,اینکه انقدر راحت از گرفتن جان من حرف میزدند متعجب بودم
-چون زندش بیشتر به درد میخوره
سولماز پشت چشم نازک کرد و جواب نداد
میشه ادامه بدی شاهین؟ من الان اینجا گروگانم؟! دیوونه اون حاضر نیست یه قدمم برام برداره.
-مطمئنی؟
سرتکان دادم و او ایستاد.به سمت پنجره رفت و پشت به من گفت:
-پس چرا کل اداررو بهم ریخته
ناباور گفتم:
-یعنی چی؟
برگشت و عمیق نگاهم کرد:
-اخلاقش شده مثل سگ نر
با عصبانیت گفتم:
-بهش توهین نکن....
تو مگه هنوز تو اداره ای؟؟
-تا هفته ی دیگه اونجا کار دارم.
با نگرانی ایستادم و به سمتش رفتم:
-حالش خوبه؟
پوزخند زد و دوباره روی گرداند:
-سولماز پاتی اومد؟
-آره
با خشم پیراهنش را به سمتم کشیدم.برگشت و به دست و پیراهن نگاه کرد
-حالش چطوره؟
نگاهش بالا آمد و در چشمانم دوخته شد
-حالش خیلی بده.
پیراهنش را رها کردم و نالان و در مانده نشستم
-شاهین...تو رو خدا....به قرآن اون سکته میکنه....
بذار یه زنگ بزنم بگم خوبم.
با سولماز بهم نگاه کردند و هردو خندیدند:
-فکر کردی خونه خالست؟ بهت رو دادیم؟ الان باید همونجوری باهات رفتار بشه که امیراحسان
توقع داره
لرزیدم و دیدم همچین بعید نیست بدبخت و بی آبرویم کنند
-خب تاکی بمونم؟
زکیه اکبری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم101
تاهفته ی دیگه تکلیفتو روشن میکنم نگران نباش!
بی مقدمه گفتم:
-اداره مزخرفشون نمیفهمه قلابی بودین؟!
به سولماز نگاه کردم و با شگفتی و نفرت گفتم
-حالا چرا حامله؟؟؟؟!!!! نمیشد بچه نداشته باشید؟!!!
نگاه مرموزی بهم انداختند و سولماز با
پستی گفت:
-چون زن علی نادرلوی واقعی حامله بود!
متعجب تر نگاهم بینشان رد وبدل شد وکم کم فهمیدم چه جنایتی کرده اند!
-شاهین؟! کشتیشون؟!
-من نه..
حالم بهم خورد.دلم بهم پیچید از این همه رذالت.با نا باوری گفتم:
-چه فرقی داره؟!! تو یا خرچنگ یا یه خر دیگه!!
بدون حتی یک ذره ناراحتی از توهینم؛روی
مبل داخل اتاق لم داد و روبه سولماز گفت:
-آرش کجاست؟
-خوابید...
-من تا کی اینجام؟ دیوونه ها! فکر کردید امیراحسان واسه من کاری میکنه؟! نه فکر کردید
واسش مهمم؟ آره ناموس پرسته غیرتیه اما هیچوقت بخاطر من از کارش نمیگذره...
-ده بار از اول تکرار میکنی ؟
-حالش...خوبه؟
بجای جواب به من ،سولماز را مخاطب قرار داد:
-غذای آرشو دادی؟
-آره بابا..اون گربه ی تنبل بدون غذا خوابش میبره؟
از عصبانیت در حال انفجار بودم.غریدم:
-به من نگاه کن...
چشم به چشمانم دوخت وگفت:
حالش خوب نیست.
با التماس گفتم:
-تو رو خدا از حالش بگو...چیکار میکنه؟ نگرانمه؟
سرتکان داد:
-همَرو بسیج کرده پیدات کنن.میدونه دزدیده شدی.حدسش واسه یه پلیس سخت نیست.ولی
خیلی کلّه خره.
سؤالی نگاهش کردم:
-چرا؟
پوزخند زد:
-عوض اینکه بیخیال عاملا بشه بدتر گیرداده دنبال ما باشن..میدونه اگر دزدیده شده باشی به
دست عاملای پرونده ی جدیدشه،عوض بیخیال شدن،صدبرابر جون گرفته.
-هان!
انگشتم را در هوا تکان دادم وگفتم:
دیدی ؟ دیدی میگم من براش مهم نیستم؟ چرا
هستم اما در حد دوبار باد کردن رگ غیرتش نه بیخیال شدن مسئولیتش...شاهین بخدا من
براتون هیچ سودی ندارم.بذارید برم..قسم میخورم اصلا خونه بابامم نرم..میرم گم وگور میشم.
شاهین من نمیخوام بیفتم زندان.دیوونه دستگیری شما دست گیری منم هست!!
شاهین عصبی فریاد کشید:
-خوب گوشاتو باز کن..باید با ما همکاری کنی.تا همین جاشم من نذاشتم بلایی سرت
بیارن..چون...چون تو یه دوست قدیمی هستی.
-چه همکاری ای بکنم؟ وای خدا
کلافه صورتم را پوشاندم وبرگشتم
سولماز که بوی لاکش مخم را
تیلیت کرده بود در حال فوت کردن دستش گفت:
-یعنی اینکه وقتی زنگ میزنیم به همسریت تأیید کنی که اینجا بد میگذره.جنبه داشته باش.حتماً
نباید
...
تا به حرف بیای!
بهت زده از بی شرم و حیایی اش نگاهی به او ونگاه آرامی به شاهین
که خندید کردم
در این سه روز اقامت اجباری همین دو نفر را دیده بودم و از بیرون خبری نداشتم.این اتاق به قدرکافی امکانات داشت که نیازی به خارج از آنجا نداشته باشم.در با شدت باز شد و خرچنگ را
بلاخره بعد از هفت سال دیدم.با عصبانیت گفت:
-به به خوبید؟ خوش میگذره پرنسس سوفیا؟همگی ایستادیم.همیشه از او میترسیدم.پشت
شاهین سنگر گرفتم واز شدت ترس حس دست شویی داشتم!
....-
شاهین:-خرچنگ آروم.
-بس نیست سه روز فرصت؟ تو سه روز هنوز نتونستن با شرایط کنار بیان؟
-داریم باهاش حرف میزنیم.
-بیخود.من دیگه تحمل ندارم.سولماز برو بیار.
بخدا دست خودم نبود از ترس آن چیزی که قرار
بود آورده شود ساعد شاهین را برخلاف میلم و با تمام تعهداتم چسبیدم
سولماز شانه بالا انداخت
وگفت:
-به پاتریشیا بگو..
خرچنگ فریاد کشید:
-پاتی گوشی رو بیار.
همین که فهمیدم گوشی اش را میخواسته دست شاهین را رها کردم.از روی
شانه اش نگاه خونسردی به همراه یک لبخند مرموز تحویلم داد
خرچنگ عصبی گفت:
-تو واسه من هیچی دختر جون.چه قبلا واسمون کار میکردی چه نمیکردی الان زن اون بچه
آخوندی.حقته که نفلت کنم.
دختری با جثه ی نحیف وقدی متوسط داخل شد.موهایش پسرانه اما مرتب وخوشرنگ بود.رنگ صورت وپوستش من را یاد آنشرلی انداخت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم102
مسخره بود که در این شرایط به همچین چیزی فکر میکردم.گوشی عجیب غریبی که بیشتر
شبیه بیسیم بود به دست خرچنگ داد و آرام آرام خارج شد.خرچنگ عصبی گفت:
-الو؟
...-
-جناب سرگرد سید امیراحسان حسینی؟!
و قهقهه ی عصبی زد!
دل دیوانه پر کشید.از تصور آنکه امیراحسان پشت خط است دلم لرزید.با یک حس تمایل ناشناخته کمی نزدیک تر به خرچنگ ایستادم.
-من؟! حالا میشناسیم همو...من که زنت رو خوب میشناسم!
لب هایم را باشدت گاز گرفتم و قبل از آنکه صدایی از حنجره ام دربیاید خرچنگ انگشتش را روی بینی گذاشت
نمیدانم امیراحسان چه گفت خرچنگ ابرو بالا داد و خندان گفت:
-وقتی جنسارو لب مرز گرفتی؛آتیشم زدی حالا آتیشت میزنم.زنت اسمش بهاره؟ مثل بهار ترو
تازه و دوست داشتنیه.
نتوانستم سکوت کنم و با هین وحشتزده ای دستانم را روی دهانم گذاشتم.به والله که احسان سکته میکرد...میدانم. دوام نمیاورد قبل از آنکه کاری کنم شاهین آهسته گفت:
-بخوای سرپیچی کنی بهار؛قسم میخورم این دفعه پادرمیونی نکنم
با چشمان گشاد شده نگاهم
را از او گرفتم و به خرچنگ دادم:
-جان...همینو میخواستم.همین عربده هارو...
بی صدا بغضم ترکید و با عجز ولابه رو در روی
خرچنگ ایستادم و با التماس اشاره میکردم بگذارد حرف بزنیم.
-ببین داد زدن ؛نه زن میشه واسه تو؛نه پیروزی میشه واسه ما..مثل بچه ى آدم جنسارو از توقیف
خارج کن ،پاتم از این ماجرا بکش بیرون....چرا نشه؟ کار واسه تو نشد نداره پسر سرهنگ-
-هاها...نمیدونم الان حال حرف زدن داشته باشه یا نه! وبرای لجش گفت:
بهار خانوم باشما کاردارن! گویا هنوز باور نکردن پیش مایی
تقریبا گوشی را روی هوا زدم و با صدای وحشتناک اشک آلودی جیغ کشیدم:
-امیر....
مطمئن شدم حنجره اش پاره شد.مطمئن شدم...:
-بهار...یا امام حسین....
بخدا که این داد را هیچوقت از هیچ مردی نشنیده بودم.خدا خدا میکردم
یکجوری بفهمد طوریم نیست...یکجوری بپرسد یکجوری جواب دهم!
....-
-حرف بزن ن ن حرف بزن که دارم میمیرم...بدبخت شدم آره ؟ بدبخت شدم؟؟
خدایا شکرت که انقدر خوب به دهانش انداختی! با گریه نالیدم:
-نه...
ساکت شد و نفس نفس زد
....-
-..فین...ف..
با درماندگی و آرام تر گفت:
-نه؟؟!
-نه.
-واسه دل خوشی من؟
الهی بمیرم برای بغض مردانه ى عجیبش
-نه...فین...
دیدم که سولماز با موزی گری گفت:
-خرچنگ اینا دارن رمزی حرف میزنن بزن رو اسپیکر.
خرچنگ دود از سرش بلند شد و گوشی
را از دستم قاپید و قطع کرد
-لیاقت اعتماد نداری؟
شاهین بیخیال تمام ماجرا روی تخت نشست و گفت:
خرچنگ من که بهت گفته بودم هوشت پائینه...آخه بی شعور آدم گوشی رو اینجوری در اختیارگروگانش میذاره؟
همیشه یادم میاید خرچنگ مظلوم ترین رئیس بود چرا که تمام زیر دستانش
با وجود حسابی که از او میبردند؛گاهی میتوانستند به او بدوبیراه بگویند.اما عجیب اتحادداشتند
خشمگین نگاهم کرد و گفت:
-چی میگفت هی نه نه نه نه نه جواب میدادی؟؟
از حرص خوردنش سولماز و شاهین به خنده
افتادند ولی من ترسیدم.اگر میخواست میتوانست هیولا شود
-فقط... فقط گفت حالت خوبه؟ میدونی کجایی؟ از این سوالا...
با عصبانیت خارج شد و دوباره
برگشت:
-این دفعه اینجوری نخواهد بود.شاهین بهش بگو میتونم چقدر عوضی باشم.
و در را کوبید
**
-آقای فرهادی میگه شما نخبه بودی
خیره به محلول های رنگی در حال حرارتش گفت:
-تو از دوتا دوست دیگت مؤدب تری.
گونه هایم گرم شد.شنیدن این جملات از زبان او مثل یک معجزه بود
-مرسی
-واسه من که فرقی نداره ساقی کی باشه.اما واسه خودت میگم؛بهتر نیست بچسبی به درست؟
-نمیدونم...هر چی فکر میکنم کار بدی میکنیم نمیفهمم.بالاخره بچه ى بچه که نیستم...پدر مادر
یه چیزی یاد آدم میدن.
-الان مثلا یادت دادن؟!
با خجالت از این ترور شخصیتیش سرم را پائین انداخت:
-به شما چی ؟ یاد ندادن؟ پدر مادرتون؟ بالاخره شما که بدتری!
پوزخندی زد و گفت:
🌼زکیه اکبری🌼
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم103
به من انقدر یاد دادن که اینجوری شدم.
متعجب گفتم:
-آهان از اون لحاظ...یعنی پدر مادرتون خودشونم اینکاره هستن و به شما. یاد دادن....
تنها ,سرد
و سنگین گفت
-نه.
-پس چی؟؟
-انقدر نصیحت کردن که بدتر دلم خواست تجربه کنم.
با شگفتی گفتم:
-وای....الان کجان؟ میدونن ؟
-نه...
-جسارتا چه کاره هستن؟
با بیحالی نگاهش را به شعله ى چراغ الکی داد و مرموز گفت؛
-بابام سرهنگه....مادرم پزشک..
بازهم سینی دست نخورده ی غذا و غر زدن سولماز:
-میخوای بمیری
جوابش را ندادم.دراین چهار روز فهمیده بودم نباید با او که بسیار بد دهان بود
سربه سر گذاشت
...-
-خرچنگ گفت حاضرشو بریم پائین.
-واسه چی؟
-چه بدونم.
همین که رفت،از تخت پائین آمدم.یک نگاه گذرا به آینه ی میز آرایش انداختم.به
وضوح زیرچشمانم گود شده بود بی اهمیت خارج شدم وتازه فضای بیرون از اتاق را
دیدم
راهرویی دیدم که بیشتر شبیه راهروی یک تالار بود؛مجلل و با دیوارکوب هایی که فضای
تاریک بیرون را روشن کرده بود.گیج شدم که از کجا بروم.دختر مو قرمز که میدانستم نامش پاتریشیاست از اتاقی خارج شد و بی روح نگاهم کرد.قد آنچنان بلندی نداشتم.متوسط رو به
بالا.حالا درمقابل او یک سروگردن بلند تر بوم،تقریباً سرش را بالایی نگه داشت وبا لهجه ی خاصی
گفت:
-کجا بری؟
-پیش خرچنگ..اون خواسته برم
وعصبانی ادامه دادم
وگرنه به من باشه قبرستون رو ترجیح
میدم.
گنگ نگاهم کرد.انگار نفهمید چه میگویم.
-هیچی..فقط بریم پیش خرچنگ.
بی حوصلگی خاصی داشت.نمیتوانم توصیف کنم تا چه حد
آرام و بیحال بود
-دنبال من بیا.
آهسته آهسته جلوتر از من حرکت کرد.
-تو تازه اومدی تو گروهشون؟
نرده ها را گرفت ومثل یک بچه که تاتی تاتی کند پله هارا پائین
رفت
-دوسال.
-خودت چندسالته
ایستاد ونفس گرفت:
-نمیدونم.
یکّه خوردم وایستادم:
-یعنی چی نمیدونی؟
-دلم نمیخواد بدونی.
دوباره راه افتادم و این بار پرسیدم:
-بهت بیشتر از شونزده نمیخوره..
-بهتره تموم کن.
با تمام مشکلات فکریم از نوع حرف زدنش خوشم امد!
-تو آدم بدی نیستی نه؟ من هم سن تو بودم که حالا بدبخت شدم..
دیگر جوابم را نداد وپشت در
اتاقی ایستادخرچنگ:
-بیا تو...
پاتریشیا کنار ایستاد تا داخل شوم.نمیدانم چرا دلم خواست او هم همراهم
باشد
با ترس نگاهش کردم:
-تو هم بیا.
بی حس نگاهم کرد:
-من کاری ندارم.
شاهین:-چرا نمیای بهار؟
با ترس سرکی کشیدم ودیدم هر دو پشت میز بزرگی نشسته
اند.آسوده خاطر داخل شدم وپاتریشیا بدون آنکه همراهم بیاید در را بست
بلاتکلیف ایستادم وسربه زیر انگشت هایم را در هم پیچاندم.
خرچنگ:-بشین.
اطاعت فرمان کرده و روبه رویشان نشستم
-شوهرت گورتو کنده که.
چهار چشمی به لب هایش نگاه کردم
شاهین:-تو راست میگفتی! امروز سرت باهاش معامله کردیم فروختت!
دستم را روی میز کوبیدم
وگفتم:
-مثل آدم حرف بزن شاهین.
ضعیف تر و بدبخت تر نگاهش کردم:
-چی گفت؟ البته من میدونستم واسش ارزشی ندارم...
انگار شنیدش سنگین تر بود
خرچنگ:-عملاً باید بکشیمت اما شاهین میگه نگهت داریم.هه!
اما من فقط دلم میخواست از
احسان بدانم.
روبه شاهین با چشمانی امیدوار گفتم:
-دیگه انقدرام که میگی نامرد نیست نه؟
جالب بود که دراین مدت همه مدل گریه را یاد گرفته بودم.حالا بدون آنکه صورتم جمع شود،با حالتی عادی؛گوله گوله اشک میریختم.
زکیه اکبری
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم104
اینجوریم نیست نه شاهین؟ اصلا بهش زنگ بزنید بشنوم..
شاهین نگاهش ناراحت بود اما تلاشش
را میکرد تا بی اهمیت باشد.با بی احساس ترین لحن ممکن گفت:
-نه.کاملا اعلام کرد که تا پای جونش با ما میجنگه.
دودستی چند بار روی میزکوبیدم وعصبانی تر
از هروقت داد کشیدم:
-ازمن چی گفت؟
چشمان گشاد شده ودریده ام را درچشمان متعجبش دوختم.انگشتم را تهدیدگر بالا آوردم وگفتم:
-در مورد من چی گفت.
حتی خرچنگ از این عکس العملم متعجب شد وبه شاهین نگاه کرد
خیلی صادقانه جواب داد:
-آروم باش...رُک و راست نگفت براش مهم نیستی فقط تو جواب ما که گفتیم یا تو یا ادامه
مأموریت؛غیر مستقیم کارش رو انتخاب کرد.
مسخره نکنید.خل نبودم.به خدا خلم کرده بودند...اشکم دم مشکم نبود فقط روزگار داغانم کرده بود.با وجود آنکه میدانستم همچین انتخابی میکند؛اما روبه رو شدن علنی با این انتخاب دیوانه ام کرد. دودستم را روی صورتم گذاشتم و نالیدم:
-خیلی بی معرفتی.
خرچنگ:شاهین میگه زبر و زرنگی.اما من تصویری که هفت سال پیش ازت تو ذهنم دارم یه دختر ترسوی احمق بود..در هرحال میخوام بهت فرصت بدم..میشی یکی از بچه های خودمون.اینم ازشانسته که از بروبچه های خودمون بودی وگرنه زندگی با اون امامزاده واست سود
که نداشت ضررم داشت.
همانطور که گریه میکردم در دل گفتم باز هم مرام و معرفت مجرما!
شاهین آرام گفت:فعلا برو تو اتاقت،از فردا برنامه داریم.
اصلا در باغ نبودم.هیچ متوجه حرف هایشان نمیشدم.فقط حس میکردم به شدت قلبم تیر میکشد.
حقیقتا اگر شاهین وساطت نمیکرد یا من نا آشنا بودم چه بلایی سرم می آمد؟! امیراحسان که
نمیدانست من گناهکار هستم یعنی الان برای منی که بخاطر او دچار دردسر شده بودم ناراحت
نبود؟!
بی رمق مسیر امده را برگشتم و روی تخت خوابیدم.صدای پاتریشیا آمد:
-به نظر من خودت صحبت کن با اون.
متعجب برگشتم ودیدم ملحفه به دست از سرویس بهداشتی داخل اتاق خارج شد.
اشک هایم را پاک کردم وروی تخت نشستم.
-چشم بسته غیب میگی؟
در حالی که ملحفه ی روی تخت را میکشید تا وادار به ایستادنم کند
گفت:
-نفهمیدم..
-هیچی..منظورم اینه اگه میتونستم حتما باهاش حرف میزدم.
دست به کمر ایستاد وهمانطور بی
حال گفت:
-سنگینی.نمیتونم ملحفرو بردارم.
تازه به خود آمدم ونشستم.یک آدم هایی بودند ناخودآگاه به دل مینشستند.از اینکه همزبانم شده بود کمی خوشحال بودم:
-فکر میکردم با غیرته.
نیم رخ نگاهم کرد ودوباره به کارش رسید:
-این هم نفهمیدم.
فراموشم شد.فقط یک لحظه فراموش کردم چه شده بود..با لبخند گفتم:
-یعنی دوستم داره.یعنی براش مهمم.
کمر صاف کرد وخیره در چشمانم گفت:
-پس خودت باهاش حرف بزن.اونا درست نمیگن شاید.
امیدوار یک قدم نزدیکش شدم وگفتم...
🌼زکیه اکبری🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
نظرای خوشگلتون ✨ درمورد رمان برامون بنویسین✨🤍
https://daigo.ir/secret/92583243
تو خوده ناشناس جوابتونو میدیم تو کانال گزاشته نمیشه❌
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
یاعلیویاعظیم🖤🌱.
↻آنچہامروز در ڪانال ٖؒ﷽ریحانةالحسینٖؒ﷽ گذشت:)
ݪفندهرفیقبمونۍقشنگتره
وضـویـٰادِتوننَـرھ••
شَبِـتونمنـوَربھنـورخُـدا••¡ッ
اِلتمـٰاسدُعـٰا!••
یـٰاعَـلۍمَـدد..••!ッ
سلامٌ علـےمنكانفيعينيكلالبشر
و لم أطلب من الله يومًا سواه !
سلام بر کسی کھ در چشمانم ؛ تمام دنیاست و هیچگاه غیر او را از خدا نخواستم . . ! #سلام_فرمانده💚.
#ذِکـرروزیڪشَنـبِہ..••
«یـٰاذَالجَـلالِوَالاِڪرآم'🌸'»
‹اۍصـٰاحِبشُڪوهوَبُزرگـوارۍ..'🌞'›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
💥#روشنگری
● از عرب ها متنفرم، از زبانی عربی هم همینطور
○ چرا؟
● چون عربا ۱۴۰۰ سال پیش به ایران حمله کردن
○ خب اگه بگم انگلیسی ها ۱۰۰ سال پیش به خاطر قحطی ساختگی از ۲۰ میلیون ایرانی ۸ میلیون نفر رو کشتن، از انگلیسی ها و زبان انگلیسی هم متنفر میشی؟ یا عِرق میهن پرستیت انتخابیه؟
⚠️ پ.ن: لطفا ساده لوح نباشیم!