⎚| #امامحسین ‹🖤📜 ›
استادرائفےپور :
توکربلایهتربتدادنبهمن
دعایتربتروخوندم،باراولمبود
بهیکجملهرسیدمنابودشدم :)
اینبود:قسمبهاینخاککه...
معصومیدرآنحلشدهاست💔
✎Join∞🖤∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
اگه بخوای حرفای مارو حساب نکنی حق داری !
حسین خودمو میگم ، حرف زیاد زدم ، قول و
قرار بینمون زیادی بسته شده ، اما من خودم
با دستای خودم زدم همه چی رو خراب کردم ،
و هر دفعه که غیر شما قدم برداشتم بدتر
خوردم زمین و روسیاه تر برگشتم تا دوباره
دستمو بگیرین ، یادمه ، اون روزایی که خیلی
بهم سخت گذشته بود ، از همه جا بریدم
به خودم اومدم دیدم محرمه ! دقیقا سه سال پیش :) ، دیدم پام رسیده به هیئتت ، جلو تر برم ، تا چشمامو باز کردم دیدم پام تو بینالحرمینته ! میخوام بگم همون شبا ، یه قسممو هیچوقت یادم نمیره ! یکی شب سوم ، یکی شب نهم ، این دوتا شب بدجور شکستم .. بدجور .. شب نهم قسم دادم که دستمو رد نکنی به دستای بریده برادرت ! مشتی ، توام رد نکردی ، گرفتی اونم محکم !
آقا .. من مهملات زیاد میگم ، سرتودرد نیارم :)
این حرفارو تو خودت خیلی وقته میدونی ،
شاهد که غایب نیست ، تهه حرفم اینه ،
یه شب اومدم شکستم ریختم همه چیزو بیرون !
دیدین که امسالمهمینطور بود اصلا خیلی وقته وقف همین روضههاییم ، چی میخوام بگم ؟
میخوام بگم ، بیا نجاتم بده !
سید ، نجاتم بده .. بدجوری خراب کردم .
دستمو ول نکن ، دستمو ول کنی
باسر میخورم زمین ! من خراب کردم ،
نفسم بریده ، جونی نمونده ، توبیا درستش کن :) .
اصلا میدونی چیه ؟ ما دم از دم
نفس به نفس ، قدم به قدم ، دروغه بگم
جز شما کسی دیگه رو صدا زدم ،
بیا و پشت این بی سروپارو خالی نکن !
تو خودت خوب بلدی چجوری ..
من از خودم سیرم ، بدم میاد !
خستم ، بریدم ، مگه نگفتین
هروقت بریده بودیم سمت شما فرار کنیم ؟
حالا خودت درستش کن !
من سمتت فرار کردم ،
همین !💔
✎Join∞🖤∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
ابیعبدالله ، دارم فکر میکنم که نوکرت بعد کربلات هیچ روز ِ خوبی به چشم ندید ، دروغ چرا ؟ آخرین باری که زندگی کردم همون یه هفته ای بود که کربلا بودم:)💔.
زدم رو شونش و گفتم پس اربعین نمیری ؟ لبخند زد و بهم گفت : اشتباه نکن ! درسته به هر دری زدم نشد ، اما هنوز یه دری مونده که هرکی زده ، بی جواب برنگشته ، از الان به بعد آرومم ، سپردم اربعین و به دخترش ، خانوم سه ساله نمیذاره جابمونی ! :)💔.
با هر کسی رفیق شدم تهش منو دورم زد
همونی که دم از رفاقت بی کلک میزد
چه اشتباهی کردمو به هر کسی دل بستم
میخوان منو زمینم بزنن امام حسین نمیزاره
همه میخوان آبرومو ببرن امام حسین نمیزاره
این حسینه که همه دنیای منو پر کرده
این حسینه که جای بابای منو پر کرده:)
غیر غمت کسی به من اجازه بغل نداد
ماهی به جز محرمت به گریه هام محل نداد:)💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه قهری با من باشه . . : )
✎Join∞🖤∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_هفدهم
عصر باصدای قار و قور شکمم بلندشدم.خیلی گرسنه بودم از دیشب هیچی نخورده بودم.سریع بلندشدم و ازیخچال غذارو درآوردم.میخواستم گرمش کنم که زنگ ایفون رو زدن.
فکرکنم مامان اینا اومدن.
_بله؟
_کارنم.دایی گفت بیام دنبالت شب شام هستین خونه مادرجون.
پسره پررو چای نخوره پسر خاله شده.سلامم که بهش یاد ندادن.از لجبازی کردن بدم میومد برای همین گفتم:الان میام.
آیفون رو گذاشتم و رفتم تو اتاق که حاضرشم.باید قبلش یک زنگی بهم میزدن تاببینن میام یا نه؟!بعدشم کارن رو چرا فرستادن دنبالم؟آدم قحط بود مگه؟اصلا خوشم نمیاد باهاش تو یک ماشین باشم.اماچاره نداشتم.سریع حاضرشدم.
یک شلوار کتون سفید با مانتو بلند به رنگ سبز پسته ای.روسری بلند سبز و سفیدم رو روی سرم انداختم و با گیره قشنگی کنار صورتم لبنانی بستم.
به لوازم آرایشی که مامان رو میز کنسولم چیده بود نگاهی کردم و پوزخند زدم.کی ازتون استفاده کردم که مامان شما رو چیده اینجا؟
چادرمو سرم کردم و با کیفم از اتاق زدم بیرون.
کارن جلو در حیاط منتظر پشت به من ایستاده بود.یک لحظه نگاهم سمتش کشیده شد.ازپشت آقاتر به نظر میرسید اما زبونش تلخ بود.
_سلام.
برگشت سمتم و نگاهی به سر تاپام انداخت.سرتکون داد و نشست پشت فرمون.
پوزخند نهفته کنار لبش از چشمم دور نموند.منو مسخره میکرد،مثل بقیه..اما برام مهم نبود.حرفای دیگران تاثیری رو عقیده ام نمیگذاشت.چون حرف خدا مهم تر ازحرف مردم بود.
در عقب ماشین رو باز کردم و نشستم.
ازتوآینه نگاه بدی بهم کرد و گفت:بنده راننده شخصی شمانیستم خانم.بیاجلو!
ابروهامو بالا انداختم وگفتم:اولا شما با یک راننده هیچ فرقی ندارین برام دوما من یادم نمیاد اجازه داده باشم انقدر صمیمی با من حرف بزنین.
اخم بین پیشانی اش خبر از حالت انفجارش میداد.
بیخیال زل زدم به بیرون.ماشین هم بعد از دقایقی حرکت کرد.اون طوری که من کارن رو شناخته بودم آدم تودار و مغروری بود.عصبانیتش رو بروز نمیداد اما چشماش و حالت صورتش خبر از راز درونش میداد.
درطول راه حرفی بینمون زده نشد.فکرکنم ازم ناراحت بود.شونه بالا انداختم و باخودم گفتم:خب بود که بود..بمنچه؟میخواست حرف نزنه.
بالاخره رسیدیم به عمارت آقاجون.
سریع پیاده شدم و درحیاط رو باز کردم،رفتم تو.باغچه بان زحمت کش آقاجون مشغول آب دادن به گل ها بود.
خسته نباشیدی بهش گفتم و رفتم تو.
سلامی بلند به همه کردم اما تنهاکسایی که زیاد منو تحویل گرفتن،مادرجون و اقاجون بودن.
برای رعایت ادب و احترامم شده برای احوال پرسی جلو عمه و عمو و زن عمو و آناهید رفتم.اما زیاد تحویلم نگرفتن.مثل همیشه.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
ما را به دوستان خود معرفی کنید👇
✎Join∞🖤∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn