eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
29 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @Rahele_Rr «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
غصه ی سرباز و نخور آقا سربازات هزارو چهارصدی اند ..💔 ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
💔آمده ام قلم به دست برایت نامه بنویسم اما عزیزکم قلم هم توان نوشتن از غمت را ندارد!مدام در میان ماندن و رفتن، غلت می خورد. می خواهم با ندای قلبم، برایت لالایی بخوانم. فائزه جانم، فدای چشمان زیبایت، قربان قد و بالایت بروم مادر .امروز منتظر پیام تبریک روز مادرت که نشسته بودم؛ با خودم ذکر زمزمه می‌کردم. میگفتم خدایا شکر بابت چنین نعمتی، بابت چنین دختر زحمتکش و دلسوزی. ممنون از سرادرم که او را به جایگزینی من، طلبید. دورت بگردم. فکر کنم زیارتت خیلی دلچسب بود، انقدر دلچسب که دیگر دل به دل سردار بستی و دل از مادر دلتنگت بریدی ! مادر جان ظهر به وقت ساعت ۱۵ ،کانال های خبر، از ناآرامی ها و دل نگرانی های مادرانه سرریز شده بود .مدام با خدای خود نجوا میکردم ،خدایا دخترم در چه حال ست؟ حالش خوب است؟ سردش نیست؟ در مقابل این صحنه ها چه حالی دارد؟ چجوری ارامش را به جانش تزریق کنم؟ مادر پشت تلفن منتظر بوق‌های متوالی بودم اما انگار خط ها سرسازگاری با دل مادر را نداشتند. از دوستانت جویا شدم، گویا در میان آنان نبودی .جان مادر، فکر کردم حداقل در گوشه ای مثل همیشه در صحنه حاضری و نتوانستی خودت را به بقیه برسانی اما مادر جانم ماشاالله انقدر در صحنه حاضر شدی که هیچکس حاضر نشد حقیقت را به مادر بگوید! فائزه جانم، دلبندم این رسمش نبود. هنوز به آغوش نکشیده بودمت که خون تو را در خود حل کرد !دخترم هرگز فکرش را نمی‌کردم فائزه ی من در میان پرکشیدگان حاج قاسم باشد. بگو ببینم حالت خوب است؟ درد نداری جان مادر؟ راحت رفتی؟ می‌خواهی مثل چندشب پیش سرت را روی پاهایم بذاری تا دردت ارام گیرد؟ تصدقت گردم نوره دیده، سلام مرا به حاج قاسم برسان. اینجا همه عذادارت شده اند اما کسی عذاداری مادر را نمیفهمد! قربان غم مادرم حضرت زهرا (س )بروم. غم فرزند غمی عظیم و سرسخت است .... ! فقط یک سوال دارم کی به عنوان هدیه روز مادر بغلم میکنی؟! •مادرشهیدفائزه‌رحیمی ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۵۳ تو دلش گفت خدایا هربار که امیدوار میشم،خیلی خوب بهم میفهمونی من کجا و فاطمه کجا.. از شیشه ماشین به بیرون نگاه میکرد ولی جایی رو نمیدید. فاطمه کنار خیابان توقف کرد و گفت: _مدارک شناسایی تون همراه تون هست؟ -بله. فاطمه پیاده شد و به مسافرخانه رفت. -سلام،اتاق خالی دارید؟ -به خانم تنها اتاق نمیدیم. -اگه اتاق خالی دارید،آقا هستن. -داریم. هزینه یک هفته رو حساب کرد و گفت: _اسمشون آقای افشین مشرقی هست. چند دقیقه دیگه میان ولی من الان میرم. سوار ماشین شد و گفت: _شماره حاج آقا موسوی رو دارید؟ -نه. شماره حاج آقا رو روی کاغذ نوشت و بهش داد. -اتاق خالی داره.من اسم تون رو گفتم.بفرمایید. افشین تازه متوجه مسافرخانه شد.خیلی شرمنده شد.فاطمه گفت: _راه هایی برای حلال شدن اموال تون وجود داره،شما آسان ترین راه رو انتخاب کردید،تازه اگه درست باشه.حتما با حاج آقا درموردش صحبت کنید. -ولی من فکر میکردم سخت ترین راه رو انتخاب کردم. -برگرداندن حق مردم سخت تره.رها کردن اموال تون هم فرقی تو اصل قضیه نداره.اگه حق الناسی پیش شما هست باید پس بدید. افشین پیاده شد و گفت: _تمام هزینه امشب رو بهتون برمیگردونم. فاطمه برای اینکه معذب نباشه گفت: _باشه.منم تا قرون آخرشو ازتون میگیرم. خداحافظی کرد و رفت. -سلام،افشین مشرقی هستم.برای من اتاق رزرو شده. مسئول پذیرش نگاهی به افشین کرد و گفت: -بله. کلید اتاقشو داد و مدارک شناسایی شو گرفت. -هزینه چند روز پرداخت شده؟ -یک هفته. تو دلش از فاطمه تشکر کرد، و به اتاقش رفت.روی تخت نشست.خدا رو شکر کرد و به فاطمه فکر میکرد. مدتی گذشت.کسی به در اتاقش میزد.... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۵۴ کسی به در اتاقش میزد. در رو باز کرد.مسئول پذیرش بود.یه پلاستیک بزرگ و یه پلاستیک کوچک سمت افشین گرفت و گفت: _اینا رو همون خانمی که پول اتاقتو حساب کرد،برات آورده. پلاستیک ها رو گرفت و تشکر کرد.تو پلاستیک بزرگ رو نگاه کرد.یه پرس چلو کباب و یه پاکت پول بود. به پلاستیک کوچکتر نگاه کرد؛مهر و جانماز و قرآن اندازه متوسط بود.. شرمنده تر شد. روز بعد تو خیابان دنبال کار میگشت، ولی همه ازش ضامن میخواستن.متوجه شد حتی کارهایی که در شان خودش نمیدید هم نمیتونه انجام بده. فاطمه میخواست بره بیرون.زهره خانوم گفت: _منم تا یه جایی برسون. -چشم مامان گلم.حالا کجا میخوای بری؟ -مغازه آقای معتمد. آقای معتمد،شوهرخاله ی فاطمه بود که مغازه پارچه فروشی داشت. زهره خانوم و فاطمه باهم رفتن تو مغازه.نسبتا شلوغ بود.چون آقای معتمد،آدم منصفی بود، همیشه مغازه ش شلوغ بود. فاطمه و مادرش صبر کردن تا یه کم خلوت شد.آقای معتمد متوجه زهره خانوم و فاطمه شد،بعد احوالپرسی عذرخواهی کرد که زودتر متوجه نشد. زهره خانوم گفت: _اینجوری خیلی خسته میشید.کسی رو استخدام کنید،کمکتون باشه. -مدتی هست دنبال کسی میگردم ولی به هرکسی نمیشه اعتماد کرد.چون کار من بیشتر با خانم هاست،باید آدم چشم پاکی باشه. -درسته،حق با شماست. فاطمه یاد افشین افتاد. با خودش گفت نه،آقای معتمد دنبال آدم چشم پاک میگرده ولی افشین... فاطمه، افشین تغییر کرده،اون اصلا به تو نگاه نکرد. چیزی که میخواستن خریدن و رفتن. فاطمه فکر میکرد که چکار کنه بهتره. نمیخواست خودش افشین رو به آقای معتمد معرفی کنه،از طرفی هم مطمئن نبود افشین اونقدر تغییر کرده باشه. وقتی مادرشو به خونه رسوند با حاج آقا تماس گرفت. -سلام حاج آقا -سلام،بفرمایید -وقت دارید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟ -الان نه. -بعد از ظهر مؤسسه هستید؟ -بله.اون موقع تشریف بیارید مؤسسه. -بسیار خب،خدانگهدار. -خداحافظ. عصر به مؤسسه رفت.بعد احوالپرسی گفت: _آقای مشرقی باهاتون تماس گرفتن؟ -نه،چطور مگه؟ چیزی شده؟ حاج آقا نگران بود. -شما چرا نگرانشون هستید؟! -چند روز پیش موضوعی پیش اومد. سوالهای زیادی پرسید و رفت.دیگه خبری ازش نشد. -درمورد روزی حلال؟ حاج آقا تعجب کرد. -درسته،شما از کجا میدونید؟! -من دیشب اتفاقی دیدمشون. جریان رو مختصر برای حاج آقا تعریف کرد و بعد گفت: _آقای معتمد،همسر خاله نرگس،دنبال همکار میگردن ولی براشون مهمه آدم و پاکی باشه.به نظر شما آقای مشرقی اونقدر تغییر کردن. -آره،افشین خیلی مراقب نگاه هاش هست. -یعنی شما پیش آقای معتمد ضمانت میکنید؟ حاج آقا یه کم فکر کرد و گفت:... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۵۵ حاج آقا یه کم فکر کرد و گفت: _بله،من با آقای معتمد صحبت میکنم. -فقط حاج آقا،من نمیخوام آقای معتمد یا خانواده م یا حتی آقای مشرقی بدونن که من این پیشنهاد رو دادم..شما طوری رفتار کنید که مثلا اتفاقی متوجه شدید آقای معتمد دنبال همکار میگردن. -چشم،خیالتون راحت. -یه لطف دیگه ای هم بکنید.نمیخوام آقای مشرقی متوجه بشن که من درمورد ایشون با شما صحبت کردم. -باشه،با افشین هم طوری رفتار میکنم که مثلا اتفاقی دیدمش و خودش بهم بگه چه دسته گلی به آب داده. آدرس مسافرخانه رو داد و خداحافظی کرد. شب حاج آقا اطراف مسافرخانه رانندگی میکرد.افشین رو تو پیاده رو دید.بوق زد.افشین نگاهی به حاج آقا کرد و رفت سمتش.حاج آقا گفت: _سلام ستاره سهیل،کجایی داداش؟ -سلام حاج آقا. -ماشین آوردی؟ -نه. -پس سوار شو،میرسونمت. -ممنون خودم میرم. -سوار شو دیگه.. با اینکه خسته بود و میخواست زود بخوابه ولی سوار شد.حاج آقا گفت: _خونه میری؟ افشین نمیدونست چی بگه.بعد مکث کوتاهی گفت: _راه شما دور میشه،سر راه هرجایی تونستین پیاده میشم،خودم میرم. -چقدر تعارف میکنی،خونه تو بلدم دیگه، میرسونمت. افشین با خودش گفت جلوی در خونه پیاده میشم،با تاکسی برمیگردم.گفت: _زحمت تون میشه.ممنون. -چه خبر افشین جان؟ چند روزه هرچی زنگ میزنم،جواب نمیدی؟ شاید من مزاحمت هستم. -نه حاج آقا.آشنایی با شما برای من افتخاره. -آشنایی؟!! افشین بهت میگم داداش، ناراحت میشی؟ -نه حاج آقا.خوشحالم میشم. -پس چرا منو به برادری قبول نداری؟ همش تعارف میکنی،میگی آشنایی،به من سر نمیزنی،زنگ میزنم جواب نمیدی؟ افشین دید چاره ای نیست،جریان رو تعریف کرد و ساکت شد.همه چیزو گفت جز فاطمه. حاج آقا کنار خیابان نگه داشت.به افشین نگاه کرد و گفت: _پس الان کجایی؟ -مسافرخونه. -تو که گفتی پول نداری؟ مجبور شد قضیه فاطمه هم بگه.حاج آقا مرموز نگاهش کرد.. 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۵۶ حاج آقا مرموز نگاهش کرد و گفت: _از خدا چی خواستی که خانم نادری رو فرستاد؟ افشین سرشو انداخت پایین و گفت: _اتفاقا تنها کسی که نمیخواستم منو تو اون موقعیت ببینه،فاطمه نادری بود. -هیچکدوم از کارهای خدا بی حکمت نیست. بعد مدتی سکوت حاج آقا گفت: _حالا کار پیدا کردی؟ -هنوز نه. -دنبال چه کاری هستی؟ -هر کاری.واقعا دیگه برام فرقی نداره. -به فکرت هستم.حالا اگه کارت داشتم چطوری پیدات کنم؟ -هرجا برم شب برمیگردم مسافرخونه. -باشه.پس الانم میرسونمت اونجا. افشین متوجه نشد که حاج آقا از قبل خبر داشته. روز بعد حاج آقا با همسرش، به مغازه آقای معتمد رفتن.بازهم شلوغ بود.آقای معتمد بعد احوالپرسی گفت که دنبال کسی میگرده که کمکش کنه. حاج آقا از فرصت استفاده کرد، و افشین رو معرفی کرد.وقتی حاج آقا تأییدش کرد،آقای معتمد خیالش راحت شد و گفت: _از همین فردا بیاد سرکار. حاج آقا و همسرش پارچه ای خریدن که آقای معتمد فکر کنه برای خرید رفته بودن. صبح زود حاج آقا به مسافرخانه رفت. افشین بیرون میرفت.وقتی حاج آقا رو دید تعجب کرد و گفت: _چیزی شده؟! حاج آقا با همون لبخند همیشگی گفت: _صبح به این زودی کجا داری میری؟ -دنبال کار دیگه. -الان فقط کله پزی ها بازه،میخوای کله پز بشی؟ افشین هم لبخند زد. -سوار شو.کله پزی مناسب روحیات لطیف شما نیست. افشین سوار شد و حاج آقا حرکت کرد. -افشین جان،هرچی داری که حرام نیست،حتما یه بخشی ازشه.اون بخش رو جدا کنی بقیه ش حلاله. -من اوضاعم خیلی خراب تر از این حرفهاست.قبلا ازتون پرسیدم،جزء به جزء،همش حرامه. -خب اینجوری هم باشه با کنار گذاشتن شون که مشکل حل نمیشه. -چشم حاج آقا.یه کار پیدا کنم از این وضع در بیام،بعد به حساب کتاب هرچی قبلا داشتم رسیدگی میکنم. باهم رفتن پیش آقای معتمد.حاج آقا به افشین گفت: _ایشون آقای معتمد،باجناق پدرخانم من هستن. بعد افشین رو به آقای معتمد معرفی کرد. آقای معتمد نگاه دقیقی به افشین کرد و لبخند زد.افشین گفت: _ولی من از پارچه ها هیچی نمیدونم. -کم کم یاد میگیری. درمورد حقوق و ساعت کار صحبت کردن.حاج آقا خداحافظی کرد و رفت. افشین خیلی خدا رو شکر میکرد. بعد مدتی آقای معتمد سطل و تی به افشین داد و گفت: _زمین رو تمیز کن. افشین جا خورد. با خودش گفت من؟! جارو کنم؟! تی بکشم؟! ... ولی اگه اینکارو نکنی همین کارهم از دست میدی. یاد مسافرخونه افتاد،یاد فاطمه. خیلی براش سخت بود ولی تی رو برداشت و زمین رو تمیز کرد.با خودش میگفت حاج محمود دخترشو به شاگرد پارچه فروشی که زمین تی میکشه نمیده..افشین دیگه باید فاطمه رو فراموش کنی. خودش میدونست ازدواجش با فاطمه شدنی نیست ولی نمیتونست امیدوار هم نباشه. فاطمه یاد یکی از دوستانش افتاد، که گفته بود پدربزرگش تنهاست و یه سوئیت کوچیک تو حیاطش داره و میخواد به آدم خوبی اجاره بده که تنها نباشه. با دوستش تماس گرفت و رفت خونه رو دید.... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۵۷ رفت خونه رو دید. پیرمرد مهربان و دوست داشتنی ای بود. حیاط بزرگی داشتن. خونه پدربزرگ یه طرف حیاط بود و اون طرف حیاط یه سوئیت تمیز و مرتب ولی خیلی کوچیک بود.یه هال به اندازه دو تا فرش دوازده متری،آشپزخونه کمتر از نصف هال بود و سرویس بهداشتی هم تو هال بود. نمیدونست افشین حاضر میشه تو همچین خونه ای زندگی کنه یا نه.درمورد اجاره پرسید.اجاره ش برای افشین زیاد بود. با پدربزرگ صحبت کرد که به روی خودش نیاره،فاطمه خونه رو دیده. نمیخواست افشین بفهمه این خونه رو فاطمه براش پیدا کرده. با حاج آقا صحبت کرد.آدرس خونه رو داد و گفت: _اگه آقای مشرقی خونه رو پسندیدن، شما مبلغ اجاره رو نصف بگید بهشون. -پس بقیه ش چی؟ -من میدم. حاج آقا و افشین رفتن خونه رو دیدن. افشین با خودش گفت کل این خونه اندازه بالکن خونه خودمم نیست... ولی مهم اینه که حلال باشه. از پدربزرگ خوشش اومد. حیاط هم دوست داشت.با نصف مبلغ اجاره واقعی،اون خونه رو اجاره کرد. فاطمه یه پاکت پول به حاج آقا داد و گفت: _اینم از پدرم گرفتم ولی نگفتم برای کی میخوام.اینو شما از طرف خودتون به آقای مشرقی قرض بدید که بتونن مایحتاج زندگی شون رو تأمین کنن. حاج محمود آدم دست به خیری بود. سه ماه گذشت. زندگی افشین روی ریل افتاده بود.روزها تا آخرشب سرکار بود و شب میرفت خونه و استراحت میکرد.ایمانش قوی تر شده بود. هنوز هم به فاطمه فکر میکرد، ولی مدام با خودش میگفت شدنی نیست.میخوای دختر حاج محمود که تو ناز و نعمت بزرگ شده بیاری تو این خونه؟ جهیزیه شو همینجوری انبار کنن تو این خونه جا نمیشه. ولی از خدا کمک میخواست. فاطمه و خانواده ش خونه خاله ش که مادرخانم حاج آقا بود،دعوت بودن.حاج آقا به فاطمه گفت: _خیلی وقته مؤسسه تشریف نیاوردید! -دوره کارآموزی م شروع شده.سرم خیلی شلوغه. -فرصت کردید حتما یه روز تشریف بیارید،یه عرضی دارم. -چشم.ان شاءالله. چهار روز بعد به مؤسسه رفت. حاج آقا گفت: _ازتون خواستم تشریف بیارید اینجا تا درمورد افشین باهاتون صحبت کنم.خانم نادری،زندگی برای افشین سخت میگذره، دلش جاییه که عقلش میگه نباید باشه... -ولی من قبلا هم بهتون گفتم که نمیخوام حتی بهش فکر کنم. -یعنی نمیخواین ببخشیدش؟ 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
اعمال قبل از خواب|•
وضو‌،قبل‌از‌خواب‌فراموش‌نشہ..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا