eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
29 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @Rahele_Rr «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
مدام اخبار را زیر و رو می‌کردم بلکه این جان به لب‌رسیده‌ به کالبدم برگردد و هر لحظه با مهدی تماس می‌گرفتم اما یا آنتن نمی‌داد یا خاموش بود و من پریشان دور خودم می‌چرخیدم. حالم به قدری به هم ریخته بود که زینب هم متوجه شده و دوباره بی‌قراری میکرد. سعی میکردم سرگرمش کنم که یک لحظه کنارش می‌نشستم و باز از بی‌خبری حالم بد می‌شد که از جا بلند میشدم و مضطرب شماره میگرفتم. یک چشمم به صفحۀ موبایل بود تا زودتر زنگ بخورد و یک چشمم به زینب که نمی‌دانستم اگر مهدی از دست‌مان برود با یادگار او و فاطمه چه کنم. پدرم پای تلویزیون پیگیر خبری از نام شهدا بود و مادرم، تسبیح به دست دعا می‌کرد و من دلم برای مهدی در قفس سینه پَرپَر می‌زد و هر لحظه از خیال خنده‌ها و خاطره‌هایش آتش میگرفتم. شام غریبان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود و می‌ترسیدم همین امشب داغ عشقم به قلبم بماند که بی‌اختیار به گریه افتادم. مادرم زینب را مشغول میکرد تا اشک‌هایم را نبیند و من برای یک لحظه شنیدن صدای مهدی حاضر بودم جان دهم که دست به دامان حضرت التماس می‌کردم عزیزم را به من برگرداند و به‌خدا به لطف حیدری‌اش معجزه کرد که همان لحظه موبایلم زنگ خورد. باور نمیکردم خودش باشد؛ دستم برای اتصال تماس می‌لرزید و قلبم برای شنیدن صدایش به شدت می‌تپید تا تماس را وصل کردم و همین که طنین نفسش به گوشم رسید، دلم از حال رفت: _تو کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ من که مردم از دلشوره! از ارتعاش صدایش مشخص بود وضعیت به هم ریخته و می‌خواست به من آرامش دهد که به با لحنی نمکین سؤال کرد: _گفتی شهید شد، راحت شدم؟ سپس خندید تا من هم بخندم و من هنوز از ترس، اشک از هر دو چشمم میچکید: _حالت خوبه؟ سالمی؟ چیزیت نشده؟ مثل دخترکی ترسیده، پشت سر هم سؤال میکردم، امان نمیدادم جواب دهد و او از همین پشت تلفن طعم تلخ اشک‌هایم را می‌چشید و کاری از دستش برنمی‌آمد که با شیرین زبانی شوخی میکرد: _نترس! سالمم! باز برمیگردم اذیتت می‌نم، اونوقت میگی کی میشه بره من از دستش راحت بشم؟ لحنش از ناراحتی آنچه در سوریه رخ داده بود، گرفته و می‌فهمیدم به شدت ذهنش درگیر است که بین هر جمله چند لحظه مکث میکرد و تمرکز نداشت: _خب خودت چطوری عزیزم؟ زینب چطوره؟ نخستین بار بود که مرا "عزیزم" خطاب کرد و انگار اینهمه وحشتم یخ قلبش را کمی آب کرده بود که بلاخره اندکی احساس به خرج داد اما قلب من آرام نمی‌گرفت و می‌خواستم زودتر او از سوریه برگردد که به التماس افتادم: _اونجا چخبره؟ کی برمیگردی؟ تو رو خدا زودتر برگرد! نمی‌خواست پشت تلفن زیاد صحبت کند و باز به جاده خاکی زد: _سوغاتی چی دوست داری برات بیارم؟ با پشت دستم اشک‌هایم را پاک کردم و دیدم زینب در انتظار صحبت با پدرش به من نگاه میکند که عوض سفارش سوغاتی، تمنا کردم: _ما فقط خودت رو میخوایم! گوشی رو میدم به زینب باهاش حرف بزن آروم بشه! موبایل را دست زینب دادم و همین اضطراب دوباره قلبش را لرزانده بود که هر چه پدرش میگفت، جز چند کلمۀ کوتاه پاسخی نمیداد و تماس مهدی قطع شد تا باز من بمانم و دلهره‌ای که جانم را گرفته بود و خماری خیالش. نمی‌دانستم چه روزی برمی‌گردد و او هم نمی‌خواست اطلاعاتی بدهد تا دو شب بعد که تماس گرفت. در این ۲۴ ساعت، فضای مجازی پُر شده بود از اخبار حملۀ اسرائیل به کنسولگری و احتمال انتقام ایران و مهدی درست وسط میدان جنگ بود که سلام کرد و من کلافه گله کردم: _پس کی برمیگردی؟ من خیلی می‌ترسم! صدایش خسته بود و با همان خستگی پرسید: _از چی می‌ترسی؟ انگار می‌خواست زیر زبان احساسم را بکشد و من صادقانه اعتراف کردم: _از اینکه یه بلایی سرت بیاد، از اینکه دیگه نبینمت! نفس بلندی کشید، بی‌رمق خندید و آهسته زمزمه کرد: _خب بیا بیرون تا منو ببینی! یک لحظه نفهمیدم چه می‌گوید و شاید نمی‌توانستم باور کنم برگشته که شالم را به سرم کشیدم و سراسیمه تا ایوان دویدم و دیدم آن سوی کوچه ایستاده و از همان جا به رویم میخندد. در روشنایی لامپ سر در خانه برایم دست تکان داد و دل من طوری تنگ شده بود که از روی ایوان تا حیاط دویدم و با نفس‌هایی که از شادی به تپش افتاده بود، در را گشودم. دلم می‌خواست دلواپسی‌هایم را بین دستانش رها کنم که خودم را در آغوشش انداختم و خبر نداشتم هنوز نمی‌تواند اینهمه نزدیکی را تحمل کند که کمی فاصله گرفت و حتی دستش را پس از چند لحظه مکث پشتم گرفت. سرم روی سینه‌اش بود، منتظر بودم نوازشم کند و به گمانم تمام احساسش پیش فاطمه و در آغوش من معذب بود که یک لحظه بعد دستش را عقب کشید و با چند کلمه، دنیا را روی سرم خراب کرد: _یه وقت یکی می‌بینه... ✨ادامه دارد... ✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولی‌نژاد ✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
عاشقان؛ عاشقان‌پنچره‌باز‌است‌اذان‌می‌گویند عاشقان‌قبله‌هم‌سمت‌نماز‌است‌اذان‌می‌گویند🙃❤️‍🩹
نماز را به وقت بخوانید، با توجه و با حضور قلب بخوانید .حضور قلب یعنی بدانید یک مخاطبی دارید که با او حرف میزنید ؛این حالت را اگر تمرین کنید مخصوصا در ایام جوانی این تمرکز را ایجاد کنید، تا اخر عمر این برایتان می‌ماند.🌱 -حضرت‌آقا ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- دلم‌مال‌تو‌عه‌فقط‌بگین‌باشه دلم‌توحرمت‌گوشه‌نشین‌باشه ؛ ‌ای‌آقا‌ ؛ خیلی‌عزیزی‌اباعبدالله>> ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
ومَا الجَنَّة غَيرُ كَربلاء . و‌بهشت‌مگر‌غیر‌کربلاست ؟(:🫀
قشنگ‌ترین حس دنیا وقتیه که با یه کسی یهو احساس راحتی و صمیمیت می‌کنی یهو می‌بینی داری چیزایی رو بهش میگی که تا حالا به هیچ‌کس نگفتی و اون یه جوری تورو میفهمه و درکت میکنه که انگار خیلی وقته میشناستت.
کوری یعقوب یا رسوایی بانوی مصر؟ اولی عشق است امّا دومی تاوان عشق.