eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
28 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @reyhane_al_hosseyn «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
ࢪوحمان بیماࢪ شده ح‌ـسین جـٰان:)💔 یڪ دَم هواۍبین‌الحࢪمین تجویز میڪنۍ؟
یہ‌بزرگی‌بهم‌میگفت: هروقت‌خواستی‌بفهمی خداصداتومیشنوه‌یانه ببین‌وقتی‌گناه‌میکنی عذاب‌وجدان‌داری‌یانه💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌿 : "هر جا ڪم آوردۍ، حوصلہ نداشتے، گرفتہ بودۍ، پول نداشتے، باطریت تموم شد، تسبیح را بردار؛ و صد مرتبہ بگو: [استغفراللہ ربے و اتوب الیہ] آروم میشوۍ! استغفار فقط براۍ توبہ و آمرزش از گناهان نیست...!
خدایاشکرت‌بخاطرِگریه‌کردن..‌ که‌وقتی‌دِلِمون‌پُره؛ سجاده‌روپَهن‌می‌کنیم‌‌وبااشک‌ باهات‌‌حرف‌میزنیم‌ وعجیب‌سَبُک‌وآروم‌میشیم...! 🥲
روزها را روزه می‌گیرم، ولی افطارها.. میزند آتش به دل، یادِ لبِ تو بارها!💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهارشنبه سوریه ولی کاش بودم... چهارشنبه؛ سوریه😔🥺❤️ ان شاءالله حرم خانم قسمتمون شه به زودی🤲🤲
* انشاءالله یه چهارشنبه ؛ سوریه :)
https://daigo.ir/secret/835573081 رفقای جان:)) سلام علیکم میخوایم توی این سی روز ماه مبارک رمضان یه برنامه ای داشته باشیم برای خودسازی حالا به نظر شما توی این سی روز : برنامه جزء خوانی قرآن رو داشته باشیم یا زیارت عاشورا یا دعای عهد زیارت آل یاسین و... ؟؟
چله دعای عهد❤️✨
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت69 بعدم خنده‌ای وحشتناک کرد و گوشی رو قطع کرد! اگه بلایی سر خودم میاوردن برام مهم نبود اما نیلا نباید اتفاقی براش بیوفته. حتی توی فکرمم نمیگنجه که بخوام از نیلا جدا بشم اصلا امکان نداره! اصلا خودم به درک نیلا چه ضربه ای می‌خوره این وسط؟ سوالات زیادی توی سرم بود همش با خودم می‌گفتم نکنه بلایی سرش بیارن! تا صبح بیدار موندم و به خیلی چیزا فکر کردم. چشام کلا قرمز شده بود و بغضی توی گلوم بود! من نمیتونستم اجازه بدم اونا بلایی سر نیلا بیارن پس باید باهاشون کنار میومدم. ساعت شش صبح بود. گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم! در حالی که با صدای نحسش بلند بلند می‌خندید، گفت: - چیشد فکراتو کردی؟ بغض کرده گفتم: - من دقیقاً باید چکار کنم که نیلا سالم بمونه و هیچ صدمه‌ای نبینه؟ خندید و گفت: - خوشم میاد عاقلی! فقط کافیه وقتی بیدار شد برسونیش خونشون و همونجا بهش بگی ما دیگه بدرد هم نمیخوریم و همه چی رو تمومش کنی! بعدش افراد من میان و میبرنش از بابت همه چی هم خیالت راحت نمیزارم هیچ صدمه‌ای ببینه البته اگر تو دست از پا خطا نکنی. اوکی شد؟ غمگین گفتم: - تو دقیقا کی هستی؟ چرا داری این بلاها رو سرمون در میاری؟ تهدید وار گفت: - بهتره هیچوقت نفهمی من کیم! اینطوری به نفع هردومونه..! کاریو که گفتم انجام بده و حواست باشه دیگه هیچوقت حق نداری ببینیش! سعی کردم جلوی خودمو بگیرم که صدام جلوش نلرزه و گفتم: - باشه! و گوشی رو قطع کردم. نمی‌دونم تصمیم درستی گرفتم یا نه اما من فقط میخوام نیلا هیچ صدمه‌ای نبینه. ممکنه وقتی ترکش کردم منو یه خیانتکار یا نامرد فرض کنه اما برام مهم نیست تا زمانی که سالم باشه و صدمه‌ای بهش وارد نشده باشه! رفتم پایین دیدم نیلا هم توی آشپزخونه داره کمک مامان می‌کنه! خداروشکر مثل اینکه آروم شده بود و تقریباً با همه چی کنار اومده بود. سلام و صبح بخیری گفتم که مامان و نیلا با خوش رویی جوابم رو دادن. سفره‌ای کشیدن و دور هم صبحانه خوردیم. مثل اینکه آخرین باری بود که دور هم صبحانه میخوردیم! رو به نیلا گفتم: - نیلا صبحانت رو خوردی حاضر شو بریم بیرون! مامان گفت: - دوباره نرید بیرون نیلا غمگین برگرده ها وگرنه من میدونم و تو! غمگین لبخندی زدم و از مامان بابت صبحانه تشکر کردم و رفتم توی اتاقم..! بنده خدا نمیدونست امروز قراره آخرین روزی باشه که نیلا رو میبینه. چند دقیقه بعد صدای باز شدن در اتاق نیلا رو شنیدم که نشون می‌داد به اتاقش برگشته! در زدم و وقتی اجازه داد وارد اتاقش شدم و گفتم: - نیلا همه‌ی وسایلت رو جمع کن. نیلا با تعجب گفت: - مگه کجا میخوایم بریم؟! نویسنده: فاطمه سادات 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت70 نیلا با تعجب گفت: - مگه کجا میخوایم بریم؟! گفتم: - میشه سوالی نپرسی و کاری که گفتم رو انجام بدی؟ نیلا گفت: - باشه حالا چرا عصبی میشی؟ چیزی شده که من خبر ندارم؟ اخمی کردم و گفتم: - نیلا مگه نگفتم سوالی نپرس؟ فقط همه‌ی وسایلت رو جمع کن توی راه برات توضیح میدم. نیلا باشه ای گفت و رفت سراغ وسایلش و همه رو توی کوله پشتیش جا داد. باید چیزی به مامان می‌گفتم پس بلند صداش زدم اما جوابی نشنیدم! نیلا گفت: - فرشته خانوم رفت خونه‌ی همسایه گفت که اونجا کاری داره و زود برمیگرده. خیلی خوب شد حالا که مامان نیست راحت تر میتونیم بریم! سری تکون دادم و رفتم پایین و به نیلا گفتم: - من میرم ماشین رو از پارکینگ بیرون بیارم توهم زود بیا! (یک ساعت بعد) به خونه‌ی نیلا که رسیدیم از ماشین پیاده شدم و کیفش رو از صندوق عقب درآوردم و بهش دادم. اونم از ماشین پیاده شد و با تعجب نگاهم می‌کرد! نیلا گفت: - باز چی بهت گفتن؟ چرا قبل از اینکه قضاوتی در مورد من کنی قبلش باهام صحبت نمی‌کنی؟ سرم رو باشرمندگی پایین انداختم و گفتم: - کسی چیزی نگفته منم قضاوتی نکردم فقط دیدم بدرد هم نمی‌خوریم. بیا دیگه همدیگه رو نبینیم! نیلا خندید و گفت: - اینا همش شوخیه؟ اگه شوخیه اصلا شوخیه خوبی نیست بهتره تمومش کنی. امیرعلی می‌دونی داری چی میگی؟ یعنی چی دیگه همدیگه رو نبینیم؟ نیلا داد زد و دوباره گفت: - وقتی باهات حرف میزنم توی چشام نگاه کن! چی میگی؟ هان؟! سرم رو بالا آوردم و به چشای دریاییش خیره شدم و گفتم: - حرفی برای گفتن ندارم فقط فهمیدم که ما بدرد هم نمی‌خوریم. لطفا فراموشم کن! سوار ماشین شدم و خواستم برم که نیلا گفت: - دمت گرم، هدیه‌ی خوبی روز تولدم بهم دادی! این دفعه‌ی چندمته که پا روی غرورم میزاری و منو بازیچه‌ی خودت می‌کنی؟ راستشو بگو این‌بار کی پیامت داده و گفته قیدشو بزن؟ این‌بار چه عکسایی بهت نشون دادن؟ چیزی نگفتم و فقط سعی کردم ازش دور بشم که دیگه اشکاشو نبینم! خدا منو ببخشه! چرا نفهمیدم امروز تولدشه؟ چرا امروز باید اینکارو می‌کردم؟ چرا روز تولدش رو براش سخت کردم؟ اشکام مثل بارون جاری می‌شد و قلبم آروم و قرار نداشت! یعنی واقعاً دیگه قرار نبود ببینمش؟ این تصمیمی که گرفتم مبارزه‌ای بین قلب و مغزم بود اخرشم مغزم پیروز شد و شرمنده‌ی قلبم شدم! (از زبان نیلا) خدایا اخه چرا هرکی وارد زندگیم میشه دو روز بعدش میره؟ اون از مامان و بابام اینم از امیرعلی..! چرا این زندگیه نحسیه من تموم نمیشه؟ خدایا چرا جونمو نمی‌گیری و راحتم نمی‌کنی؟ روی زمین نشسته بودم و مثل دیوونه ها اشک می‌ریختم و هرکی هم رد می‌شد با ترحم نگاهم می‌کرد. آخ که چقدر از این نگاها بدم میومد از کوچکی وقتی کار می‌کردم این نگاه ها با من بوده تا الان..! اینم از تولد هجده سالگیم..! عجب تولدی شد، خیلی دردناک تموم شد. چرا توی اوج جوونی باید انقدر عذاب بکشم؟ توی حس و حال خودم بودم که یه ماشین جلوم ترمز زد! نویسنده: فاطمه سادات 🌸🌸🌸🌸🌸