eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
29 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال👇 @reyhane_al_hossein «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم156 _خیلی نامردی. پشتم را به او کردم که ازپشت من را به سمت خودش کشید و گفت: -چرا کردم. دوباره با ذوق نگاهش کردم و گفتم -بگو بخدا؟ -بخدا خجالت میکشید! دوست نداشت بفهمم گریه میکرده -چقدر مثلا؟ -باز قفلی شد..یا حسین. وسرش را گرفت! زیر خنده زدم وگفتم -بگو آخرین سؤالمه..چقدر گریه کردی؟ -یعنی چی چقدر؟!!؟ با چه واحدی اندازه گیری کنم؟ لیتری؟! -نه مثلا بگو زیاد/کم/متوسط -متوسط. دلم ضعف رفت و خندان و پرشور نشستم -وای خیلی باکلاسه! اگه میگفتی زیاد فکرنکن خوشحال میشدم! بدمم میومد ,ابهتت زیر سوال میرفت.کمم که جای خود داره! کی ها گریه میکردی؟ درمانده لحاف را روی سرش کشید وگفت: -وای خدا.... -همینه آخریشه...کتکم زدی...! خواستم دلش بسوزد! -کی ها یعنی چی؟! خب. تو خلوت...تو خونه...جای خالیتو میدیدم. وای که مردم از ذوق!دست برهم کوبیدم و گفتم: -چمدونم رو دیدی چی شد؟ خوشحال شدی؟ چه حالی داشتی؟! نشست و با بدبختی نگاهم کرد: قربون اون شکل ماهت بشم,میذاری بخوابم؟ صبح ساعت شیش باید برم. -فقط اینم بگو. -هیچی دیگه خیلی خوشحال شدم.امیدم بیشتر شد زنده ای ولی بازم گفتم شاید رد گم کنیشونه.یه فرضیه مسخره هم به ذهنم زد ! ! والله همچین از اون بی صفت رودست خوردیم گفتم نکنه تو هم همدستشونی ! قلبم نزد.بوضوح مبهوت نگاهش کردم ....- -که دیدم نه بابا تو این کاره نیستی... دیگر نتوانستم طاقت بیاورم آرام گفتم: -باشه..مرسی از جوابات عزیزم.شب بخیر. خوابیدم که از پشت رویم خیمه زد: -ببخشید بهار بخدا خسته ام اخه، اونجوری کلافه حرف زدم...اصلا تاصبح بپرس! دست روی بازویش گذاشتم و گفتم: -نه قربونت بشم ناراحت نشدم! شب بخیر. روی بازویم را نرم وکوتاه بوسید: -بهار بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم. -احسان جان من خوبم! با همان ندامت و آرامی گفت: -امیراحسان. برگشتم و چهارچشمی گفتم: -یعنی حالا هم ول نمیکنی؟ خب اسمت بلنده سخته!لبخند زد ودوباره خوابید -حالا تلاشتو بکن...کامل بگو... -چشم! دیوونه... با خنده پشتم را به او کردم و صدای شب بخیرش آمد با کوفتگی کش و قوصی به بدنم دادم و دیدم جای امیراحسان خالی است.از آشپزخانه سروصدا میامد و من به خیال آنکه امیراحسان باشد خارج شدم.اما دیدم که حاج خانم و فائزه مشغول هستند. با روی خوش گفتم: -خیلی خوش اومدید!! سلام!! فائزه که طاهارا به بغل گرفته بود با هیجان به سمتم آمد روبوسی کردیم -سلام عشق عمه! با شرم خندیدم و با حاج خانم روبوسی کردم اشک شوق چشمانش پیدا بود.با مهربانی گفت: -انشالله هر چی میخوای خدا بهت بده...مرسی که گذاشتی بچه ى احسان رو ببینم. با خجالت نگاه میدزدیدم: -نه وای...این چه حرفیه مامان؟! -چرا حرف حقه...از خوشی تازه عروسیت زدی... اخه احسان سنش داره میره بالا نگرانش بودم میتونستی مثل عروس نصرت خانوم ناسازگاری کنی زبونم لال بچه‌تو نخوای! گنگ به فائزه نگاه کردم و گفت -همسایمونو میگه.. عروسش مثل تو شاید چهارماه باشه ازدواج کرده ؛الان بارداره بچش رو نمیخواد میگه زود بود شوهرم سنش بالاست به من ربطی نداره. سرتکان دادم و گفتم: -بچه رحمته مخصوصا که بچه سیده! از خدامم باشه! هردو با خالص ترین محبت بغلم کردند و حسابی از این حرفم خوششان آمد فائزه با اندوه گفت: -کاش طاها هم سید بود...اه...محمد بی بخار. با خنده پشتش زدم و گفتم: -دیوونه این چه حرفیه تو ساداتی بسه دیگه حاج خانم: -فدات بشم راستی ببخشید اومدیم سرخود.امیراحسان که خبرشو داد نفهمیدیم چطور اومدیم! گفت خوابی بیدارت نکنیم دیگه کلیدو داد محمد بیاره. -وا؟! خونه خودتونه مامان این چه حرفیه! ببخشید من برم صورتم رو بشورم. دست و رویم را شستم و باز در آئینه خودم را نگاه کردم.در عرض همین یک روزو نیم آرامش و خوشی؛آب زیر پوستم رفته بود و دیدم که چقدر بشاش و خوشرنگ شده ام!! خوشحال تر از هروقت دیگری طاهارا از فائزه گرفتم و با لذت بوسیدم. نویسنده: زکیه اکبری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم157 او هم من را دوست داشت چراکه با دودست کوچک و چاقش دو طرف صورتم را گرفت و لبخند زد. بینى‌ام را به بینی‌اش چسباندم و گفتم: -خوشگل من! با ذوق جیغ کشید ...- -عسل من! خندان دستهایش را به دوطرف گونه ام کوبید -ای بیشرف میخواستم دامادم بشی دیگه دوستت ندارم. حاج خانم از خنده غش کرد وگفت: -الهی عزیزم ! فائزه هم با خنده گفت: -وای آره تو رو خدا تو دیگه دختر بیار خسته شدیم از پسر. حاج خانم که شوخی و جدی سرش نمیشد روی دستش کوبید وگفت: -استغفرالله! این چه حرفیه؟! سلامت باشه انشالله.جفتشم نعمته و رحمت. -میدونم! میگم حالا بهتره که دختر باشه.نیست؟ دل حاج خانم رفت! مشخص بود خودش هم هوس دختر دارد.با این حساب گفت: -انشالله سالم باشه. با لبخند روی مبل نشستم و همانطور که طاهارا نوازش میکردم گفتم: -دختره.. -ای جانم! حس میکنی؟ -اوهوم... زنگ آیفون زده شد و فائزه گفت -من جواب میدم. حاج خانم بلند شد و با یک سینی آلبالو یخی برگشت -وای مامان! دستت درد نکنه! نگاهش روی دست پانسمان شده ام افتاد -نوش جونت عزیزم دارم شله زردم درست میکنم یه چندتا کاسه بدیم همسایه ها نذر بچه احسانه. . . بمیرم دستت رو امیراحسان گفت بهمون... با لذت چشم بستم و بو کشیدم -خدا نکنه ...هوم بوی زعفرونه! -آره دخترم.میخواستم ویارونه جمع کنم بیارم گفتم اول خودت بگی چیا هوس داری...ولی آلبالورو میدونستم دوست داری. بو هم نداره... -قربونتون بشم من.خوب کردید آره... فائزه در واحد را باز گذاشت و من اصلا یادم نبود توجه کنم که چه کسی زنگ زد -کیه فائزه جان؟ -خانوادت. صاف نشستم و با خوشحالی گفتم: -جداً ؟! همان موقع مستی و نسیم و مادرم وارد شدند خدایا همه چیز همین طور بماند.مگر خوشبختی چه بود؟ نه ماشین چند ملیاردی میخواستم نه خانه ای که اتاق خوابش سه تا باشد.من همین خانه ى متوسط را با احسان و خانواده هایمان میخواستم... مادرم کلی غذا برایم پخته و آورده بود.سرنام بچه آنقدر مسخره بازی درآوردند و من را خنداندند که دل دردگرفتم.اما درنهایت گفتم که نامش نرگس است.مستی با حرص گفت: -نخیر...نرگس خیلی قشنگه اسم گله اما من میگم پارمیدا.امیراحسان خوشش نمیاد. نسیم با لبخند گفت: -نرگس خیلی قشنگه! هم مذهبیه هم شیک و سادست هم پسوند سادات باهاش جوره هم اینکه اسم گله و به تو میاد...گل و بهار... باز همهمه افتاد و فائزه با خنده گفت: -منتها فصل نرگس زمستونه... خدایا....من زمستان نشوم؟!! حاج خانم گفت: -یا فاطمه یا نرگس یا نازنین زهرا.. مستی کاغذ قلم آورد و هر سه را نوشت و لای قرآن گذاشت تا قرعه کشی کنند در دل گفتم این چه تلاشیست؟؟ اسمش نرگس است ! اول وآخرش نرگس است.کاغذ هارا جلوی طاها گذاشتند تا یکیش را بردارد.دست انداخت و یکی را برداشت و مچاله کرده به دهانش برد که فائزه از چنگش گرفت. بازش کرد.... "نرگس"... مستی گفت: -آجی صدای تلفن میاد.تو اتاق... بلند شدم و با دلی شاد به سمت اتاق رفتم صدای خنده هاشان هنوز میامد.ازاینکه اینقدر باهم صمیمی شده بودند خوشحال بودم. بیسیم را برداشتم و به شماره ى ناشناس نگاه کردم.بیجهت دلم ریخت.. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم158 باترس گفتم: -بله؟ ...- -الو؟!.... من این نفس هارا میشناختم!میشناختم خدا...میشناختم حالم خوب نبود.دلم بهم پیچید با عجز اما آهسته گفتم: -شاهین... -جانم...بهار بخدا...بجون خودت نمیخوام مزاحم زندگیت باشم. -اما هستی! هستی شاهین! توروخدا ولم کن. -بهار فقط گوش بده.. من نمیخوام اذیتت کنم ..بخاطر خودت زنگ زدم بهار..اگه اون پرونده ى کریم به دستم نرسه کریم تو بازجویی بعید نیست اعتراف کنه.بهار ممکنه این کارو بکنه.. بابدبختی در رابستم و پشتش نشستم -حالا چیکارکنم؟ -اونو باید بدی به من. -بدم بهت تهش چی میشه؟! کریم,آزاد میشه؟ -نه. -پس چی؟! -توی اون چندنفر رو معرفی کرده با خط خودش اعتراف نوشته،اگه برن سراغ اونا واسه گروه خوب نیست بهار بفهم.. -اونو برسونم دستت؛اوکی...اگه دوباره اعتراف بگیرن.. -دیگه نمیتونن. سکوت کردم ...- ...یعنی چی؟؟ -یکی در ازای گرفتن اون پرونده که چیزای دیگه ای هم توشه؛کریمو تو زندان میکشه...این یعنی حکم نجاتت. بغض کردم و با عجز گفتم: -شاهین... باصدای بغض آلودتر از من گفت: -جانم؟ -تو رو خدا اذیتم نکن. -من غلط بکنم عزیزدلم...زندگی خوبه ؟ -خوبه..اگه شماها بذارید. -بهت قول میدم دیگه نذارم هیچکس مزاحم زندگیت بشه... -خوبه.. -نمیپرسی دستم چطوره؟ برادرشوهرت تو بَرّ بیابون دنبالم گذاشته بود نامرد... -... در دل خدارا شکر کردم نمرده اما به زبان نیاوردم رویش باز نشود...شکری هم که کردم بخاطر جوانمردی آخرش بود,نه عشق -الو؟؟ -شنیدم. غمگین گفت -مهم نبود تیر خوردم؟ ...- -الو؟باید برم.اگه تونستم خبر میدم واسه پرونده.خداحافظ تماس را قطع کردم و دیدم که فائزه در میزند -میشه بیام تو؟ -آره عزیزم.... با لبخند عریض و دلی بی غصه گفت: -بگم شب مردا هم بیان؟ الان یکهویی تصمیم گرفتیم. -بگو عزیزم اجازه نمیخواد طاها رو بده من. زیر خنده زد و گفت -بگیرش بابا..قول بدم از بچه متنفر بشی! نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم159 خب سخت بود با مردها روبه روبشوم.مخصوصا حسام و محمد و حاج آقا...همگی با امیراحسان رسیدند.از خجالت از آشپزخانه درنمیامدم.نمیدانم یک حس خاصی بود که به من دست داده بود.نسرین هم همراهشان بود با امیرحسین و علیرضای نامرد! نسیم با اخم وارد شد وگفت: -دیوونه! بیا تا جلو درن هنوز سلام بده. -روم نمیشه بخدا نسیم . دستم را کشید و من در حالی که گوش هایم داغ شده بود شرمزده گفتم: -سلام. نگاهم به امیراحسان افتاد که بالذت به شرمم نگاه میکرد. امیرحسام و محمد با روی باز سلام دادند و تبریک گفتند و پدر شوهر مهربانم؛بازهم من را غافلگیر کرد و بعد از بوسیدنم یک پاکت کوچک به دستم داد فکر کردم کارت هدیه باشد اما سکه بود.همگی نشستند و من به بهانه پذیرایی به آشپزخانه پناه آوردم.امیراحسان وارد شد و طبق معمول احاطه وار بالای سرم ایستاد:سلام,خوبی؟ -سلام ممنون.خسته نباشی.. -ممنون,چیزی نمیخوای؟ فائزه و نسیم و نسرین وارد شدند -نه فدات شم.. روبه خانم ها گفت: -کمکش کنید لطفاً... و خارج شد فائزه گفت : -واه واه! کمکش کنید لطفاً ! -حسود... حوصله نداشتم.شاهین گند زده بود به اعصابم کم کم مردها بلند شدند و به اتاق کار احسان رفتند.بچه ها هم بازی میکردند. دو پدر هم باهم مشغول بودند و مادر هاهم باهم. مستی طاهارا بغل گرفته بود و با اوبازی میکرد.بحث های زنانه هم که در آشپزخانه شروع شده بود.من اما در فکر پرونده ى نحس کریم بودم.نسرین یک سینی با سه فنجان داخلش از کنارم گذشت: -ببخشید فضولی کردم گلم.گفتم بریزم ببرم واسه آقایون تو اتاق. جرقه ای در ذهنم زده شد و فوری ایستادم. -نه عزیزم این چه حرفیه تازه زحمتم کشیدی دیگه بردنش بامن. -نه خب میبرم! آخه خودمم کار دارم گلم.میخوام یکم بشینم پیششون بحث کاریه. ورفت از خشم داغ کردم.او بی منظور گفت اما من به شدت عصبی شدم.از اینکه او پلیس بود و من مجرم حالم بد بود.نشستم و هیچ حواسم به موضوع مورد بحث نسیم و فائزه نبود.یادم آمد سه فنجان برد.پس یکی هم برای خودش ریختم و بردم تا بلکه اینطور بشود راهی به جمعشان پیدا کنم.در زدم و دیدم که امیر احسان با خشم روی میز خم شده و نفس نفس میزند. اخم های نسرین هم در هم بود و امیرحسام از همه زهرمارتر سرش را گرفته بود و با اخم غلیظی به نقطه ای نگاه میکرد.نمیدانستم چه شده بود.آنقدر ترسیده بودم که زبانم نمیچرخید چیزی بگویم.محمد که با اخلاق تر از همه بود سرفه ای کرد و گفت: -جانم زنداداش؟؟ همه ى این اتفاق ها سه ثانیه طول کشیده بود.به خودشان آمدند و به من نگاه کردند امیراحسان با نگرانی به سمتم آمد و گفت: -جانم؟ فنجان را به دستش دادم و گفتم: -واسه نسرین. همین...اصلا نتوانستم جو خشن و ترسناکشان را که از قضا روی مسئله ای که به خودم ربط داشت کار میکردند را تحمل کنم برگشتم و توجهی به تشکرشان نکردم.میترسیدم زیاد بدانم...میترسیدم نتوانم جلوی زبانم را بگیرم و از ترسم به شاهین لو بدهم...اما بدجور نگران بودم. دلم میخواست جرأت داشتم و با پررویی میماندم و میشنیدم... نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم160 بقیه ی مهمانی برایم زهر شده بود. هیچ حس وحال قبل را نداشتم.وقتی بعد ازشام همه دورهم جمع شدیم امیراحسان با یک عذرخواهی بلند شد و به اتاق رفت.در همان وقت فرید هم زنگ را زد وبه جمعمان پیوست.وقتی امیراحسان برگشت؛دوتا ساک هدیه ی کوچک دستش بود.چشمانم برق زد.بدجنس ...حتماً آن موقع که از خجالت در آشپزخانه چپیده بودم از فرصت استفاده کرده وآن دو بسته ی دوست داشتنی را از چشم منه فضول پنهان کرده است.کنارم نشست و آنکه بزرگ تر بود را اول به دستم داد وگفت: -این واسه ی مادر شدنش... سپس دومی را که اندازه ی یک نصف کف دست بود به دستم داد این یکی خودش میدونه واسه ی چی...ونامحسوس به گوشه ی لبم نگاه کردهمه دست زدند وفائزه با جیغ وداد گیر داد که آن یکی برای چه بود!! نسیم حرف انداخت و بلند گفت: -اه بهار بازشون کن دیگه! آرام جعبه ی اول را باز کردم ودیدم یک گوشی عالی با بهترین مارک بجای این گوشی دم دستی ای که بعداز آن ماجرا دست میگرفتم برایم خریده خودش توضیحات را اضافه کرد: -آخه گوشی نداشت..اون قبلیِ منو استفاده میکرد..خطّشم توشه بهار.جدید گرفتم خطت رو. باحرص از اینکه نمیتوانم در جمع راحت ابراز احساسات کنم،آهسته گفتم: -ممنونم امیراحسان جان. و او رضایتمند از اینکه سبک بازی درنیاوردم لبخند زد.خودآزاری داشت! خودش دوست داشت درجمع حیا کنم محمد: -بهار دومیش... خوشَم باشَد ! محمد خودمانی شده ! -چشم. دومی را باز کردم. مطمئن بودم جواهرات است.یک انگشتر ظریف تک نگینه ی طلاسفید را در اوج مهربانی روی یک برگ گل رز گذاشته بود! چشمانم را بستم و آهسته گفتم: -خدایا این خیلی خوبه! چشم گشودم ونگاهش کردم.عاشق وشرمنده نگاهم میکرد.میگویم عوضی است قبول ندارد! طوری با احساساتم بازی کرد که تمام درگیری های ذهنیم را فراموش کردم.از مردی که زنش را بزند؛ حالم بهم میخورد اما او عجیب من را عوض کرده بود. همه دست زدند ومحمد وفرید ترکاندند بس که مزه ریختند.در چشم های پدر و مادرم یک آرامش وحس شکرگزاری موج میزد.انگار خیالشان بدجور راحت بود.فائزه گفت: -بده خودش دستت کنه.. انگشتر را برداشت ودردست راستم قرینه ی حلقه ام انداخت.فیت فیت بود فائزه دوباره گفت: -اون گردنبند فرشته ایه کو؟ آه از نهادم برآمد وپرغصه گفتم:اون مدت که منو ... نمیدانم به زبانم نمیامد..شاید مسخره کنی یا برایت غیرقابل درک باشد اما نمیتوانستم بگویم دزدیده شدم..اه نسیم:-باشه خودمون فهمیدیم. امیراحسان دوباره گفت: -ببخشید. وبلند شدو این بار زود تر برگشت: -ایناهاش...اونجا که دیدمش گذاشتم جیبم یادم رفت بهت بدم. باز فائزه گیر داد خود احسان به گردنم بیندازد اما امیراحسان اگر این واکنش را نشان نمیداد در امیراحسان بودنش شک میکردم! با حالتی میان اخم و شوخی گفت: -نخیر دیگه زشته. همه ترکیدند و او واقعاً در برابر اصرار ها مقاومت کرد و گردنبند را به دست خودم داد حالا همه فکر میکردند ناراحت شده ام دیگر نمیدانستند در دلم چه قربان صدقه هایی برای این اخلاق های خاصّش میرفتم.نسیم گفت: -بده خواهری ببندم واست. نسیم برایم بست و فائزه ی بیش فعال دوباره گفت: -داداش دخترتو میدی طاها؟ ترکیدن کم بود.جمع همه نابود شدند از خنده .امیراحسان اما کمی خندید وبا جدیت گفت: -محمد بیا پیشم یکم رفتار مردونه یادت بدم. محمد: -داداش فایده نداره. -چرا داره. فائزه عصبانی گفت: -برید بابا نخواستیم! از خداتون باشه طاها دامادتون بشه! امیرحسین که همیشه عاقل تر و بزرگ تر رفتار میکرد؛حرفی زد که چشم های همه چهارتا شد کنار امیراحسان نشست وبا جدیت گفت:دخترعمو احسان رو کسی بهش چپ نگاه کنه با من طرفه.از این شوخی ها نباشه لطفاً. من و امیراحسان ناباور بهم نگاه کردیم. مگر چندسالش بود؟! کم کم متوجه شباهت هایی بین او و امیراحسان میشدم.همه این نکته را از اول گوشزد میکردند و حالا میدیدم که حق دارند.حتی ظاهری هم ته چهره ی احسان را داشت وسمت چپ سرش یک دسته موی طلایی رنگ بین موهای سیاهش داشت.اما موهای سفید امیراحسان یک دسته از جلو ومایل به راست درآمده بود وحاج خانم اعتقاد داشت موهای احسان هم اوایل طلایی بوده است. امیراحسان دستش را روی سر امیرحسین گذاشت وگفت: -جون عمو... و روی سرش را بوسید خانم های مهربان اطرافم که تمامشان واقعاً دوستم داشتند؛ قبل از رفتنشان تمام خانه را دسته ی گُل تحویل دادند ورفتند. امیراحسان در را بست وگفت: -خسته شدی عزیزم. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم161 _نه... به سمتش رفتم وسربلند کردم: -خیلی ممنونم بابت این همه محبت و ...اِم...نگاه دزدیدم...خوبی و آقایی... دستش را دور یکی از بازوهایم پیچید وگفت: -یک دهم کار زشتمم جبران نشده.خیلی ناراحتم بهار...حس میکنم هیچکدوم از عباداتم قبول نیست. سرم را روی قلب تپنده وقویش گذاشتم: -اَه..دیگه خودتو لوس نکن مسخره .گفتم مهم نیست.یعنی بودا... ولی خب خر شدم بخشیدم. شوخی بردار نبود به کُل! با التماس گفت -بگو بخدا بخاطر خر شدن بخشیدی؟ یعنی عمقی نبود؟ دیگر حرصم را درآورد.آهسته مشتی به بازویش زدم وگفتم:شوخی کردم.بیا بریم خسته ام.... خوابیدیم و او آنقدر مهربانی کرد که حس کردم اگر الان با او در مورد گذشته حرف بزنم کمکم خواهد کرد! دائم به زبانم میامد تا حرف بزنم.دلم داشت میترکید.تحمل حمل این همه بار را نداشتم! کلافگیم را فهمید: -جان دلم؟ نگاه لغزانم را روی چشم های آرامش ثابت کردم...میامد که ریخته شود...میخواستم بگویم ...از اولش از اول اولش اما جرأت نداشتم ....- -بگو عزیزم نگران چی هستی؟ من اینجام... باورم شد همه چیز خوب پیش میرود...اما گفتم قبلش این را بپرسم تا صددرصد مطمئن شوم -ببین یه چیزی میگم تیریپ بر نداری خب؟ابروهایش بالا رفت ومتعجب گفت: -چی چی برندارم؟! -میگم یه چیزی میگم همینجوری میگم خُب؟ چون خیلی عشقولانه شدی میگم. با خنده گفت: -خیلی جالب حرف میزنی بهار...واقعا کمتر پیش میاد من بخندم .با تو شادم اکثر اوقات. -امیر اگه.. -امیراحسان منظورته دیگه؟ -آره بابا همون.. "سرگرد سید امیراحسان حسینی" زیرخنده زد وخودش را بیشتر به من چسباند: -خوبه! آفرین ! حالا بگو.. -اگه اون فرضیت درست بود و من جاسوس بودم مثلاً... با وحشت به اخم های ظریفش نگاه کردم وادامه دادم بفرما...تیریپ برداشت! دارم میگم مثلا ًَ...تو چیکار میکردی؟ با جدیت گفت:ببین هر حرف بدی الان تأثیر داره رو بچه...اصلاً چرا اینجوری میگی اعصاب آدم و بهم میزنی؟ کم کم دارم...لا اله الّا الله... -تو رو خدا امیراحسان خواهش میکنم.آخه حس میکنم خیلی دوستم داری در واقع حرف در دهانش گذاشتم..چون بهم علاقه داری فکر نکنم منو کاری داشته باشی نه؟ پوزخند زد و پشتش را به من کرد -اصلا درکت نمیکنم.لطفاً ادامه نده. -بجای این همه حرف یک کلمه بگو. -جوابم اونی که تومیخوای بشنوی نیست. قلبم ریخت -خب بگو.... در اوج سنگدلی گفت: "هیچی همون کاری که با یه مجرم میکنن باهات میکردم. شبت خوش نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
˼#بِسْم‌ِرَب‌ِالْحُسَیْنِ‌..❤️˹ #اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَ‌عَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ‌وَ #ع
↻آنچہ‌امروز در ڪانال‌ ٖؒ﷽‌ریحانةالحسین‌ٖؒ﷽ گذشت:) ݪف‌نده‌‌رفیق‌بمونۍ‌قشنگتره وضـویـٰادِتون‌نَـرھ•• شَبِـتون‌منـوَربھ‌نـورخُـدا••¡ッ اِلتمـٰاس‌دُعـٰا!•• یـٰاعَ‌ـلۍمَـدد..••!ッ
سلامٌ علـے‌من‌كان‌في‌عيني‌كل‌البشر و لم أطلب من الله يومًا سواه ! سلام بر کسی کھ در چشمانم ؛ تمام دنیاست و هیچگاه غیر او را از خدا نخواستم . . ! 💚.
..‌•• «یـٰا‌رَب‌العـٰالَمیـن'🦋🗞'» ‹اۍ‌پَروردِگـٰار‌جَھانیـٰان..'🔗♥️'› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
دعای روز بیست و ششم ماه مبارک رمضان