🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت51
بعد از چند دقیقه نوشتن نامه سجاد تمام شد
-تمام شد؟
سجاد:اره
-خسته نباشی
سجاد:سلامت باشی،بیا حالا نوبت توعه
-میشه پشت نامه تو بنویسم؟
سجاد چرا؟
-اینجوری نامه هر دوتامون کنار همه..
سجاد:باشه بیا بنویس،فقط نامه منو نخونیااااا،شخصیه ...
-آها ،حالا شخصی هم داریم ،باشه بابا نمیخونم
نامه رو گرفتم از دستش ،شروع کردم به نوشتن
سلام مولای من، خیلی حاجت دارم برای نوشتن ،ولی الان فقط حاجتم یه دونه اس
اینه که آرزو و حاجت های سجاد و برآورده کنی ،خیلی دوستت دارم...
-خوب تمام شد
سجاد:جدی؟ چه کم!.
-کم نیست آقا!
حاجتم بزرگه،ولی تو یه جمله خلاصه شد
بعد باهم دیگه نامه رو انداختیم توی چاه
بعد از نوشتن نامه رفتیم یه گوشه نشستیم
سجاد شروع کرد به خوندن زیارت آل یاسین
منم سرمو گذاشتم روی شونه اش و چشمامو بستمو به خوندنش گوش میکردم
بعد از اینکه زیارت ال یاسین تمام شد
سجاد:بهار ؟
-جانم
سجاد:من دو روز دیگه باید برم ( با شنیدن این جمله ،انگار زندگی و خوشبختی منم تمام شد ،ای کاش میشد برگشت دوباره نامه بنویسم و از آقا بخوام که سجاد از پیشم نره،ای کاش میشد نامه نوشته شده مو پاک کنم نکنه سجاد آرزو شهادت داشته بود )
سجاد: نمیخوای چیزی بگی؟
- پس به آرزوت رسیدی.
آقا جون و مادر جون میدونن؟
سجاد: اره خیلی وقته که بهشون گفتم، به تو هم چون خودت خواستی دیر گفتم
خیلی سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم ولی نمیشد ،اشکام از همدیگه سبقت میگرفتن ،یه لحظه دلم به حال خودم سوخت که چقدر زمان خوشی هام کم بودن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 خریدار عشق💗
قسمت52
- بریم خونه سجاد
سجاد: چشم
توی راه فقط چشمم به پلاک دور آینه بود
و اشکام جاری شدن، سجاد حرفی نزد چون از درونم باخبر بود ،از عشقم نسبت به خودش
بعد از رسیدن به خونه با حالی که داشتم همه فهمیدن که سجاد موضوع رو بهم گفت
یه سلام کوتاهی کردمو رفتم توی اتاق
لباسامو عوض کردمو یه گوشه نشستم
بعد از مدتی سجاد وارد اتاق شد
اومد کنارم نشست
سجاد: بهار جانم،از اول هم قرار بود برم ،نه؟
تازه به قول خودت،مگه من لیاقت شهادت دارم؟
- تو اون نامه چی نوشتی؟
ننوشتی که خدا شهادت نصیبم کن...
سجاد( خندید):یه رازه...
- جون بهار بگو
سجاد: از آقا خواستم ،که اگه لیاقتشو دارم شهید بشم...
- یعنی من مهر تایید به شهادت و امضا کردم
خدا نه....
سجاد: یعنی چی بهار؟
- من از اقا خواستم تو به آرزوت برسی
باید بریم دوباره نامه بنویسم
،نمیشه بریم حرفمو پس بگیرم نباید همچین چیزی مینوشتم اشک هام امانم نمی داد
سجاد بغلم کردو میگفت آروم باش بهار من ،آروم باش
- چه طور آروم باشم
سرمو رو پاهای سجاد گذاشتم و گریه میکردم
نصفه های شب بیدار شدم ،متوجه شدم روی پاهای سجاد خوابم برده
سجادم به خاطر اینکه بیدار نشم ،نشسته سرشو به میز تکیه داد و خوابید...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نظرای خوشگلتون ✨ درمورد رمان برامون بنویسین✨🤍
https://daigo.ir/secret/92583243
تو خوده ناشناس جوابتونو میدیم تو کانال گزاشته نمیشه❌
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
#السلامعلیکیابقیهالله
آنچهکهامروزدرکانال ٖؒ﷽ریحانةالحسینٖؒ﷽گذشت:)
#ذِکـرروزشَنـبِہ..••
«یـٰارَبالعـٰالَمیـن'🦋🗞'»
‹اۍپَروردِگـٰارجَھانیـٰان..'🔗♥️'›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
8.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعضی از برادرها🥺🫀
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
پیڪر بۍجان خود را تا مُحرم میڪشم:)..
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
قیافہومد براتمھمنباشہ؛مثہ
#هادۍذوالفقارۍ♥:)
ازپولوثروتتبگذرۍ؛مثہ
#احمدمشلب💙:)
راستۍمیتونۍازعشقتبگذری؟!مثہ
#حمیدسیاهکالۍ💛:
#فقط_فور
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn