- رفیق...
پاک بودنبهایننیستڪهـ
تسبیحبرداریُذکربگۍ!
پاکیبهـاینہڪهتوموقعیٺِگُناھ ؛
اَزگُناھفاصلہبگیرۍ!
#تلنگرانہ 🌱🕊️
گفتم : نگرانتیم
انقدر موقع اذان تویِ جاده نزن
کنار نماز بخونی
چند دقیقه دیرتر چی میشه؟!
افتادۍ دست کوملھها چی؟!!
خندید ! (:
گفت تموم جنگِما بخاطر همین
نمازه ؛ تمام ارزش نمازم توی ِ
همین اولوقت خوندنشه ..!🌱
- شهید مهدی زینالدین -
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسم علیست در آن بی کسی که میگویند
به عزت و شرف لااله الاالله....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین آقام آقام آقام حسین♥️🌱
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃تک تک درد های مرا
نجف درمان میشود🍃
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
هرجادلتـونگرفتوهوایِگریهداشتید
نذاریداشـکهاتونالکیحـرومبشه.
یهروضـهپلیکنیدبهاشکهاتون
قیمتبدین!
بعداهمیناشکهادستتونُمیگیره
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله 💔
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
عشق بین المللی! حب تو طالب دارد ،
بردن نام علی سجده واجب دارد .. :))
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۱۱ و ۱۲
_سلام...
+سلام اخوی...بفرمایین؟!
_اگه اشتباه نکنم ما همسفر راهیان نور بودیم...
+آهان...بله بله...خوبید شما؟؟
_ممنونم...
+خب کاری داشتید؟!
_نمیدونم چجوری بگم.من از وقتی از راهیان برگشتیم یه جوریم...دوست دارم مثل شماها باشم... خوب باشم ولی راه و روشش رو نمیدونم.
+ما که خوب نیستیم حاجی...سعی کن مثل شهدا باشی...ما الان داریم میریم مسجد اگه دوست داری بیا اونجا بیشتر حرف بزنیم.
_باشه باشه حتما...
نزدیک مسجد که شدیم دوتایی آستیناشون رو بالا زدن و رفتن وضو
بگیرن... منم راستیتش وضو گرفتن رو خوب بلد نبودم و به دست اونا نگاه
میکردم و همون کار رو میکردم...
داخل مسجد شدیم دیدم مشغول به نماز خوندن شدن...خواستم #الکی ادا نماز خوندن در بیارم ولی گفتم ؛
" سهیل #کی رو میخوای
گول بزنی؟!
خودت رو یا خدارو؟! "
گوشیم رو در آوردم و سرچ کردم آموزش نماز...دو دور کامل خوندم و منم شروع کردم به نماز خوندن...
خیلی حس خوبی داشتم...
بعد از نماز همراه بچه ها راهی دفتر بسیج شدیم...اونجا با چندتا دیگه از بچهها آشنا شدم...و بنا به پیشنهاد بچهها فرم بسیج رو هم پر کردم.
چند مدت به همین روال گذشت ،
و من داشتم به شخصیت جدیدم عادت میکردم..به مسجد و هیات رفتن...به شوخیها و دور دورها با بچه مذهبیا و احساس خوبی داشتم...همه چیم عوض شده بود.. شوخیام.. دوستام... حتی چیزهایی که باعث شادی و غم هام میشدن هم تغییر کرده بودن...
یه روز تصمیمم رو گرفتم...
باید مستقیم با اون دختر حرف بزنم...باید بهش بگم که...راستیتش حس میکردم هیچکس مثل اون نیست و اون با همه فرق داره...
یه روز بعد نماز دیدم کنار در مسجد با دوستش وایساده...خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیکار کنم...آب دهنم رو قورت دادم و آروم جلو رفتم..
_سلام...
+سلام...بفرمایین...
_ببخشید میخواستم اگه اجازه بدین یه چیزی بهتون بگم...
حس کردم از صدام شناخت من رو و خواست حرفی بزنه که دوستش پرید وسط حرفش و گفت :
_بفرمایید...چیکار دارین؟!
+ممنونم..میخواستم اگه اجازه بدین در رابطه با...چه جوری بگم...
_نمیخواین حرفی بزنین؟!
_چرا چرا...میخواستم بگم من....
هنوز حرفم تموم نشده بود ....
که گفت:
_ببینید آقا فک کنم شما یه بار دیگه همچین چیزی عنوان کردید و من فکر کردم از جوابم فهمیدید باید بیخیال بشید...ولی مثل اینکه اشتباه کردم و باید بیشتر میشکافتم... فاز ما و شیوه زندگی ما با هم خیلی فرق
داره...من از بچگی تو یه خانواده مذهبی بودم و قطعا خیلی چیزا برام مهمه که شما اون معیارها رو ندارید...فک کنم باید بفهمید منظورم چیه...
بریم زهرا...
خواستم توضیحی بدم ولی فهمیدم بیفایده هست... بدون خداحافظی شروع به راه رفتن با دوستش کرد و ازم دور شدن...
من همونجا وایسادم و انگار دنیا رو سرم خراب شد...چند قدم پشت
سرشون رفتم که اخرین حرفم رو بزنم تا خواستم چیزی بگم صداشون رو شنیدم....
که دوستش گفت:
_مریم چرا اینطوری رفتار کردی؟!میزاشتی
حداقل حرفشو بزنه.
+زهرا تو اینا رو نمیشناسی...پسره ریش گذاشته فک میکنه من گول میخورم... اینا همش بخاطر نقش بازی کردنه...مثلا میخواد بگه یهویی متحول شدم.
_واقعا؟!؟!
+اره بابا..مگه تو راهیان نور ندیدی با چه وضعی بودن.
_ااااا این همونه...میگم چه آشناستا.
و کم کم دورتر شدن و صداشون ضعیف شد...با شنیدن این حرفها دلم خیلی #شکست...راه دانشگاه تا خونه رو قدم زدم...
به خدا میگفتم ؛
" خدایا من که #یه_قدمم رو اومدم سمتت چرا کمکم نمیکنی؟!
نکنه قراره تا آخر عمر #تاوان اشتباهات زندگیم رو باید پس بدم.
مگه نگفتی هرکس توبه کنه #خریدارش میشی ؟!
🍃از زبان مریم:🍃
بعد از دانشگاه خونه اومدم که دیدم مامانم خوشحاله...
_سلام مریم خانم.
+سلام مامان...خوبی؟! خبریه؟!
_بهترین از این نمیشم...چه خبری بهتر از این که ببینی دخترت اینقدر بزرگ شده که براش خواستگار اومده...
+خواستگار چیه؟!
_یه جور خوردنیه.خب خواستگار خواستگاره دیگه دختر.
+ااااا مامان...منظورم اینه کیه؟!چیه؟!
_عصمت خانم اینا رو که میشناسی... همسایه خونه قدیمیمون...برا پسرش خواستگاری کرده ازت...
+«میلاد»؟!؟
_خوب یادته ها شیطون...اره همون همبازی بچگیات... الان اقایی شده برا خودش
+خب حالا کی میخوان بیان؟!
_آخر هفته... حالا برو دست و صورتتو بشور تا من ناهار رو بکشم عروس خانم...
+حالا که چیزی معلوم نیست...خیلی عجله دارین منو بیرون بندازینا.
_امان از دست تو دختر.
آخر هفته شد و منتظر بودیم که.....
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛
آدرس صفحه اینستاگرام:
mahdibani72
لینک صفحه اصلی روبینو:
@seyedmahdibanihashemi
🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۱۳ و ۱۴
آخر هفته شد و منتظر بودیم که عصمت خانم اینا بیان...خیلی استرس داشتم... دست و صورتم یخ یخ بود...
تا حدی که مامانم گفت:
_چی شده دختر؟! چرا مثل میت ها شدی؟!
+اااا مامان... الان آخه وقت شوخیه؟!
_شوخی چیه...رنگ و روت پریده. برو یه آبی به سر و صورتت بزن...
در حال صحبت بودیم که زنگ در به صدا در اومد...و مامان و بابام به سمت در حرکت کردن و من از تو اشپزخونه منتظر بودم و صدای سلام و احوالپرسی رو میشنیدم...
-سلام
_سلام عصمت خانم...خیلی خوش اومدین... بفرمایین...
+خواهش میکنم و... .
تو حال و هوای خودم بودم و تو فکر آیندم بودم که دیدم در آشپزخونه باز
شد و مامانم اومد تو...
_مریم؟! چی شدی؟! مگه نمیشنوی دختر؟!
+ها؟! چی؟! مگه صدا زدین؟!
_نخیر...کم مونده بود خود پسره صدات بزنه. پاشو یه سینی چایی بردار بیا بیرون.
+باشه... الان میام...
سینی چایی رو برداشتم و بیرون رفتم...بعد مدتها دوباره آقا میلاد رو میدیدم...راستش تو نگاه اول ازش بدم نیومد...
بعد یکم که نشستم خانواده ها گفتن بریم تو اتاق برای صحبت و مامانم بلند شد و راه اتاقم رو نشون آقا میلاد داد...
من رو تختم نشستم و آقا میلاد هم رو صندلی ای که تو اتاقم بود...یه چند دیقه سکوت تو اتاق حاکم بود...
که گفتم:
_شما نمیخواین چیزی بگین؟!
+چرا چرا...ولی خب محو تماشای اتاقتونم... هنوزم که مثل بچگیا رنگ سبز رو دوست دارین.
_بله.
+خوبه که آدم همیشه رو علایقش بمونه... اااااا...اون عروسکه همون نیست که من دستاشو درآورده بودم...
_بله...همونه و بعد هم زدین زیرش و گفتین کار خودم بوده.
+یادش بخیر...
_امیدوارم شما این اخلاق روتون نمونده باشه...
+نه خیالتون جمع...با عروسکاتون دیگه کاری ندارم.
_عجب.خب اگه اجازه بدین دیگه حرفهای جدی بزنیم؟!
+بفرمایین..اجازه ما هم دست شماست مریم خانم...
_خب پس شما شروع کنین.
+من که شما رو دیدم حرفام یادم رفت... شما بفرمایین.
_باشه پس...اقا میلاد فک کنم از نوع حجاب و پوششم فهمیده باشین
اعتقاداتم چجوریه و...
+بله...بله...چطور؟!
_میخواستم نظر شما رو درباره دین و اعتقاداتتون بدونم...
+خواهش میکنم..راستیتش من دینداری برام خیلی مهمه ولی نظرم درباره دین خاصه... دینداری یه چیز شخصیه نه تحمیلی و چیزی هست که هرکس تو خودش داره ولی نباید اونو تو همه ابعاد زندگیش گسترش بده... در ضمن من با سیاست و اینجور چیزها هم رابطه خوبی ندارم...به نظرم نباید این دوتا باهم قاطی بشن.. آدم میتونه دیندار باشه ولی سیاسی نباشه.
_پس شما نماز میخونید و روزه میگیرید دیگه؟!
+اختیار دارید...نه تنها میخونم بلکه حتما هم باید اول وقت باشه...
_چه خوب...
و با هم از این در و اون در صحبت کردیم و نفهمیدیم چجوری زمان گذشت که با صدای مامانم پشت در یهو به خودمون اومدیم...
-مریم جان؟! صحبتاتون تموم نشد؟؟ما که بیرون حرفامون تموم شده داریم در و دیوار رو نگاه میکنیم.
_الان میایم مامان جان...
آقا میلاد: _گرم صحبت شدیم نفهمیدیم زمان چجوری گذشت...بریم مریم خانم...
دوتایی به طرف پذیرایی و خانواده ها حرکت کردیم که عصمت خانم گفت:
-به به... بالاخره اومدین پس.
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
سلامیبدیمخدمتبابامهدی🥺 روبهقبلهبخونیم: «السَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان السَّلامُع
#پستهاۍامـࢪوزموטּ↑🩵••
امیدواࢪیمڪھمطالب
وخوندھباشید...シ🖇!
#شبتوטּبھزیبایۍجمکران🪻🖐🏻••
˼بِسْمِرَبِأَلرّضٰآ...💛˹
#أَلسَّلٰامُعَلَیکَیٰاعَلیاِبنِموسَی
#أَلرّضٰآأَلمُرتَضٰی🌼