🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت142
اولش فکر میکردم میخوایم بریم خونه ما
بعد فهمیدم تغییر مسیر داده
مسیرش سمت بهشت زهرا بود
تا رسیدن به بهشت زهرا
هیچ کسی ،هیچ چیزی نگفت فقط صدای مداحی به گوش میرسید
توی مسیر علی یه شاخه گل نرگس با یه شیشه گلاب خرید
و دوباره حرکت کردیم
بعد از رسیدن به بهشت زهرا
به سمت مزار رفیق شهیدم رفتیم
علی با گلاب سنگ مزار رو شست و گل نرگس و گذاشت روی سنگ از داخل جیب کتش قرآن کوچیکش رو بیرون آورد و شروع کرد به خوندن
بعد از تمام شدن قرآن و بوسید و دوباره داخل جیبش قرار داد همانطور که به سنگ مزار شهید نگاه میکرد گفت:همه این شهدا برای دین و ناموسشون رفتن جنگیدن،
شرمنده ام آیه ،باید زودتر بهت میگفتم ،ولی نمیدونستم کی و چه جوری بهت بگم ، البته اگه تو راضی نباشی من جایی نمیرم
با حرفاش خجری به قلبم فرو میکرد
_من کی باشم که بخوام جلوی تو رو بگیرم ، وقتی دلت به موندن نیست ،ولی دلت پیش حضرت زینبه ،من چه طور میتونم جلوتو بگیرم ! نبودنت برام عذاب آوره ! ولی وقتی فکر میکنم برای چه کاری میخوای بری کمی آروم میشه این دل نا آرومم
کنترل اشکاهامو از دست داده بودم
علی: آیه جان ،خانومم، با گریه هات قلبمو آتیش نزن ،من همراه میخوام
نمیخوام تنها جایی برم
توی این مسیر نیاز به همراهی تو دارم
با صبرت همراهم باش
اشکامو پاک کردمو به زور لبخندی به لب آوردم و گفتم: همراهتم تا هر کجا که بخوای همراهتم...
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت143
روز تاسوعا ، روز رفتن علی بود
علی گفته بود که زود برمیگرده ،گفته بود واسه اربعین میاد تا باهم به کربلا بریم
یه روز قبل از رفتنش رفتیم و کارای پاسپورتمونو انجام دادیم
بعدش رفتیم خرید برای سفرمون
شام و باهم بیرون خوردیم و رفتیم خونه پدر علی اوضاع خونه زیاد خوب نبود
مادرش کنار سجاده اش نشسته بود و دعا میخوند و اشک میریخت
همه سکوت کرده بودن
هیچ کسی تا صبح پلک روی هم نگذاشت
علی ساعت ۱۰ پرواز داشت
بعد از نماز صبح
شروع کردم به مرتب کردن وسیله هاش داخل ساک علی هم یه گوشه نشسته بود و نگاهم میکرد بعد از مدتی بلند شد و لباسش رو پوشید با دیدنش توی لباس سپاه گریه ام گرفته بود خواستم صبور باشم ،خواستم نشکنم ،،اما نشد چه طور تحمل کنم دوریتو
چه طور تحمل کنم ندیدنت رو
چه طور تحمل کنم نشنیدن خنده ها تو
اصلا زنده میمونم؟
اصلا بدون تو چقدر میتونم تحمل کنم؟
علی : آیه جان آماده شو بریم خونه شما از بابا مامان خدا حافظی کنم
_باشه
لباسمو پوشیدم
و از اتاق رفتیم بیرون
مادر علی با دیدن علی توی این لباس
بغلش کرد و صدای گریه اش بلند شد
حق هم داشت ای کاش من جای مادر علی بودمو شیون سر میدادم ای کاش میشد گفت نرو علی ،تو رو به جان آیه نرو ...
علی شروع کرد به بوسیدن دست و صورت مادرش بعد هم از همه حلالیت خواست و از خونه بیرون رفتیم علی پوتینش رو پاش کرده بود چشم دوخته بودم به پوتینش نشستم و بند های پوتینش رو توی دستم گرفتم خواستم کار آخر رو خودم انجام بدم میخواستم خودم به خودم بگم
دیگه وقته رفتنه
میخواستم بگم منم همراهتم ..
علی سکوت کردو نگاه میکرد
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
ایکاش راه طولانی میبود و من بیشتر درکنارت میبودم ای کاش مسیریمون پایانی نداشت ..
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت144
بعد از رسیدن به خونه
در حیاط و باز کردم
انگار همه منتظر بودن
همه داخل حیاط جمع شده بودن
بعد از سلام و احوالپرسی
روی تخت نشستیم
منم رفتم کنار بی بی نشستم
همه از حال خرابم با خبر بودن
نمیدونستن دوری علی چه بلایی قراره سرم بیاره ...
انگار عقربه های ساعت امروز زودتر از همیشه در حال سبقت گرفتن بودن
بعد از نیم ساعت
علی بلند شد و از همه خداحافظی کرد
علی از امیر خواست تا اونو به فرودگاه برسونه
من هر چه اصرار کردم که همراه شما بیام
علی قبول نکرد ،،گفت: خداحافظی کردن اون لحظه برات سخت میشه
گفتم : مگه نگفته بودی همراهم باش ،همه جا ،نمیخوای که رفیق نیمه راه باشم ؟ میخوای ؟
علی لبخندی زد و رضایت داد
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
تا برسیم به فرودگاه فقط بوی عطر لباسش رو استشمام میکردم که آرومم کنه بعد از رسیدن به فرودگاه از ماشین پیاده شدیم
امیر، علی رو درآغوش گرفت و گریه میکرد
بعد علی به سمت من برگشت
علی: خانومم حلالم کن! ببخش که اذیتت کردم این مدت!
همونطور که اشک میریختم گفتم: آقا سید، زمانی حلالت میکنم که برگردی! چشم به راهم نزاری اقا سید؟
علی لبخندی زد : خیلی وقت بود که سید صدام نکردی ،ولی خانومم عمر دست خداست
_میدونم، تو نیت شهادت نکن ،بقیه اش و خدا خودش هر چی صلاح میدونه اجام میده
علی صدای خنده اش بلند شد : چشم، چشم خانومم با خنده هاش جون گرفتم
علی: من دیگه باید برم ،آیه مواظب خودت باش، قرار شد همراهم باشی ،با صبرت همراهم باش
_ باشه
با رفتن علی انگار یه تیکه از وجودم در حال جدا شدن بود هر لحظه دور شدنش ضربان قلبمو کند تر میکرد انگار نفسم به شمارش افتاده بود
روی زمین نشستم و بلند بلند نفس میکشیدم
به کمک امیر سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردیم...
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
نظرای خوشگلتونو ✨ درمورد رمان #گامهایعاشقیبنویسین✨
https://daigo.ir/secret/9274070875
در خوده ناشناس جوابتونو میدیم تو کانال گزاشته نمیشه❌
#نصیحتامشب :
اونی که میدونه از چی ناراحت میشی و تکرارش میکنه
شاید بار اول و دوم اشتباهش باشه
ولی بار سوم چهارم قطعا انتخابشه پس تو هم سعی کن
بار اول دوم حرص بخوری
بار سوم چهارم بیخیالش بشی و ازش بگذری...
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
بسم رب العشق ..🫀
خدایا
صفحه ای دیگر از عمرمان ورق خورد
روز را در پناهت به شب رساندیم ✨
پروردگارا شب را بر همه عزیزانمان
سرشار از آرامش بفـــرما 💫
و در پناهت حافظشان باش !
↻آنچہامروز درڪانالٖؒ﷽ریحانة الحسینٖؒ﷽گذشت☺️
شبتون خوش 🌃🌱
به وقت چهارشنبه های امام رضایی سلامی بدیم خدمت آقا جانمون امام رضا (ع)☺️
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ناامید نشو بگو مهدی میاد...♥️
#حسین_طاهری🎙'
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
قوی بمان !
چون همه چیز بهتر خواهد شد
ممکن است امروز هوا طوفانی باشد،
اما تا ابد باران نخواهد بارید.
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
ــــــــــ ـ عکس شُهدا رو زده بود به سقف اتاقش ، تا هر زمان کھ از خواب چشم باز میکنه اولین چیزی که ببینه عکس شُهدا باشه..
#شهیدنویدصفری 🌿
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn