روزگاریست که سودای تو در سر دارم
مگرم سر برود تا
برود سودایت(:💔!
#شب_زیارتے💔
در خصائص الحسین اومده که؛
«هرکس شب جمعه دلش هوای کربلا کند،
مادر سادات وقتی مشرف میشوند
به حرمِ سیدالشهدا،
جای خالی جاماندگان را نگاه میکنند؛
و به اسم ایشان را یاد میکنند.»
مادر جان ،ما امشب
خیلی دوست داشتیم کربلا باشیم..💔
شبهاي جمعه میگیرم هواتو ؟ نه !
من هر روز هفته میگیرم، هواي کربلاٰءتو حُسیـنع ..
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨
✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ
✍قسمت ۷۵ و ۷۶ و ۷۷
به نظرم مردی که کنارم بود با اسلحه به کمرم کوبید تا ساکت باشم و ریشخند زن گوشم را گزید:
_نترس! این ایرانیها به این راحتی نمیمیرن!
صدای نحسش آشنا بود و فکرم کار نمیکرد که دوباره با فشار دست و قنداق اسلحه ما را هُل میدادند؛ فقط صدای درهایی را میشنیدم که پشت سر هم باز میشدند و اتاق آخر، زندان نهایی بود که ما را داخل اتاق انداختند و در را به رویمان بستند.
جز نفسهای بریده مهدی صدایی نمیشنیدم؛ دستانم را بالا آوردم و به هر زحمتی بود، پارچه را از روی چشمانم باز کردم و تازه دیدم کجا هستیم. اتاق کوچکی با دیوارهای خاکستری و کف پوش سنگی سفید، بدون هیچ پنجرهای و تنها یک در چوبی که آن هم به رویمان قفل کرده بودند.
مهدی کف اتاق از درد به خودش میپیچد؛ چشمانش را نمیدیدم اما انگار زخمش آتش گرفته بود که هر دو پایش را به شدت تکان میداد و زیر لب ناله میزد. با دستان بستهام به سرعت چشمانش را باز کردم و همینکه نگاهش به صورتم افتاد، لبخندی زد، با نگاه نگرانش سرتاپای قامتم گشت و بیرمق پرسید:
_تو سالمی؟
پیراهنش از خون تنش سنگین شده بود، با دستان به هم بسته حتی نمیتوانستم تکهای از چادرم را پاره کنم و حیران چارهای بودم که مهدی بیصدا پرسید:
_امروز گوشیات رو ازت گرفته بودن؟
همان لحظه به خاطرم آمد رانا گوشی را در تاکسی از دستم چنگ زد و تمام مدتی که در ویلا بودیم، دستش بود و مهدی تا تأیید نگاهم را دید، نفس کوتاهی کشید و حدس زد:
_رو گوشیت ردیاب نصب کردن، ای کاش به من گفته بودی..
و دیگر نتوانست ادامه دهد که دوباره چشمانش را بست و به سختی نفس میکشید. رانا تهدید کرده بود اگر حرفی بزنم انتقام میگیرد اما فکر نمیکردم در فلوجه ما را پیدا کنند
و تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم که درِ اتاق باز شد و من وحشتزده چرخیدم. خودش بود؛ با همان موهای طلایی و چشمان وحشی و صدایی که مثل گرگ گرسنه زوزه میکشید:
_بهت گفتم بعد از اولین اشتباهت خیلی بهت فرصت نمیدم!
گوشی مهدی میان انگشتان کشیده و استخوانیاش بود و رو به من به تمسخر طعنه زد:
_من فقط میخواستم اینو امشب ازت بگیرم، اگه برام اورده بودی الان سالم سرِ خونه زندگیتون بودید، خودت خواستی اینجوری بشه.
مهدی خودش را کنار اتاق کشیده و تلاش میکرد تکیه به دیوار بنشیند، از بارش عرق انگار صورتش را شسته بودند و یک سمت پیراهن و شلوارش غرق خون بود. من از ترس کنار مهدی به خودم میلرزیدم و منتظر انتقام رانا بودم اما او سرمست از این پیروزی، چند قدمی با غرور مقابل چشمانمان رژه رفت و با نیشخندی چندشآور ذوق کرد:
_برای من که بهتر شد، حالا هم موبایلش اینجاست هم خودش...
و هنوز کلامش تمام نشده، در اتاق به ضرب باز شد و مرد جوانی داخل آمد. با چشمانی حیرتزده به من و مهدی و ردّ خون روی سنگ سفید کف اتاق نگاه کرد و دیدن همین صحنه برای عصبانی کردنش کافی بود که رو به رانا با حالتی عصبی فریاد زد:
_چه غلطی کردی؟ واسه چی اینا رو اوردی اینجا؟
از لهجه حرف زدنش مشخص بود او هم از اهالی کردستان است که به سختی عربی صحبت میکرد و خشمش هر لحظه بیشتر میشد
_خونه اربیل کم بود لو دادید؟ حالا نوبت اینجاست؟ میخواید به ایرا گِرا بدید که این شبها دنبال هدف برای حمله میگرده؟
مهدی با چشمانی خیره به دقت نگاهشان میکرد و رانا میخواست مقابل رئیسش هنرنمایی کند که موبایل مهدی را مقابلش گرفت و با افتخار ادعا کرد:
_انگار خبر نداری امشب چی شکار کردیم؟
مرد جوان موبایل را از دستش چنگ زد و عربده کشید:
_به یه ساعت نرسیده، از در و دیوار این خونه میریزن تو. هر دوشون رو همینجا خلاص کن، باید همین الان جمع کنیم، بریم.
از شنیدن کلام آخرش، تمام تنم از ترس یخ زد و وحشتزده به سمت مهدی چرخیدم. صورتش به سپیدی ماه میزد و میخواست به جان من آرامش دهد که لبهایش را به سختی تکان داد و با امیدی که میان نفسهای زخمیاش پنهان بود، نجوا کرد:
_یکم دیگه صبر کن...
مرد جوان به سرعت از اتاق بیرون رفت تا رانا کار ما را تمام کند و من همه ذرات بدنم میلرزید که رانا رو به مهدی اسلحه کشید و دنیا را پیش چشمانم سیاه کرد. با قدمهایی که از عصبانیت در زمین فرو میرفت، به سمت ما میآمد و طوری وحشت کرده بودم که دیگر به درستی نمیشنیدم چه میگوید و از مهدی چه میپرسد. کلتش را روی شقیقۀ مهدی فشار میداد و مثل مردها عربده میکشید:
_حرف بزن!
از حرارت نفسهای مهدی احساس کردم آمادۀ کشته شدن شده و قلبش پیش من بود که با گوشۀ چشمان بیحالش نگاهم میکرد و از همین نگاه عاشقش، رانا فهمید چه کند که اسلحه را رو به من نشانه گرفت و همزمان با صدای شلیک گلوله، بازویم آتش گرفت...
پیش از آنکه ناله بزنم، خونم روی صورت مهدی پاشید اما انگار دل او بیشتر از دست من آتش گرفت که فریاد زد و من از شدت درد و ترس گلولهای که بازویم را دریده بود، روی زمین افتادم. رانا بالای سرم ایستاده بود، کلتش همچنان رو به من بود،
مهدی خودش را به سمتم میکشید و من با لبهایی که از ترس میلرزید، حتی نمیتوانستم یک ناله بزنم که فقط از درد روی زمین پا میکشیدم و میشنیدم رانا رو به مهدی نعره میزند:
_حرف میزنی یا بعدی رو تو سرش بزنم؟
مهدی با رعشهای که به صدای مردانهاش افتاده بود، برای نجات من داد میزد و با همان نگاه نیمه جانم دیدم از چشمان سرخش به جای اشک خون میچکد، با دستان بسته روی سر زانو خودش را به سمت من میکشید
و همان لحظه، صدای شلیک بعدی جانم را از وحشت گرفت. درد از هر دو بازویم در تمام بدنم میدوید؛ احساس میکردم فاصلهای با مرگ ندارم و فقط با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود،
دلم میخواست مهدی را ببینم و به سختی صدایش را میشنیدم که نامم را فریاد میزد و همزمان رگبار گلوله، پرده گوشم را از هم شکافت. هیاهوی عجیبی به پا شده بود؛ چیز زیادی از موقعیت اطرافم نمیفهمیدم و فقط تقلای مهدی را میدیدم که جانی برایش نمانده و برای زنده ماندنم، با زمین و زمان میجنگید.
با اینهمه گلولهای که اطرافم شلیک میشد مطمئن بودم فرشته مرگ به ملاقاتم آمده و سبکی بدنم به حدی بود که احساس کردم روح از تنم رفته و در همان لحظات، همچنان نالههای مهدی را میشنیدم؛ صدایش هنوز میلرزید و انگار به کسی التماس میکرد:
_برید سراغ آمال...من خوبم...بیسیم بزنید آمبولانس بیاد...
آخرین تصویری که دیدم چشمان خیس و نگاه نگران مهدی بود و در برزخی بین مرگ و زندگی و میان غریبههایی که دورم را گرفته بودند، از هوش رفتم. نفهمیدم چند ساعت گذشت تا از حرارت سرانگشتی که روی صورتم دست میکشید، چشمانم را گشودم
و اولین تصویری که دیدم، باز صورت مهدی بود که با لبخندی غرق اشک به تماشایم نشسته بود. انگار از آنسوی مرگ برگشته باشم، درک موقعیت اطرافم دشوار بود؛ تمام تنم کرخت بود و استخوانهایم از درد فریاد میزد. نگاهم گیج و گنگ دورم میچرخید، هنوز از همه چیز میترسیدم و ترنم لحن مهربان مهدی شبیه ترانۀ زندگی بود:
_عزیزم! به من نگاه کن... دلم برای چشمات تنگ شده... ۲۴ ساعته چشمات رو ندیدم...
نگاهم تا چشمانش کشیده شد و همین که روی صورتش جا خوش کرد، یک قطره اشک روی گونهاش چکید و با لحنی لبریز عشق زمزمه کرد:
_با من حرف بزن... دلم میخواد دوباره صدات رو بشنوم...
اما من هنوز باورم نمیشد زنده باشم و نمیتوانستم دستانم را تکان دهم که احساس کردم بازوانم قطع شده و وحشتزده پرسیدم:
_دستام... دستام سالمن؟
از اینهمه وحشت و شاید از یادآوری دردی که کشیده بودم، کاسۀ چشمانش از گریه پُر شد و لبهایش دلبرانه میخندید:
_آره فدات بشم... هر دو دستت سالم هستن... دیشب تو اتاق عمل گلولهها رو دراوردن... ای کاش من مرده بودم و نمیدیدم...
تازه متوجه شدم روی تخت بیمارستان هستم، هر دو دستم باند پیچی شده بود و نشد نغمه احساس مهدی به آخر برسد که پرستاری وارد اتاق شد و همانطور که دارویی در سرم تزریق میکرد، رو به مهدی شوخی کرد:
_همسرت به هوش اومد، خیالت راحت شد؟ از صبح خودت رو کُشتی!
مهدی با خنده سر به زیر انداخت و شاید نمیخواست جوابی به شوخی پرستار زن بدهد و او همچنان برای خودش میگفت و میخندید:
_هنوز خودش به هوش نیومده، هی میگه همسرم چطوره؟ همسرم خوبه؟ بیا اینم همسرت!»
نمیدانستم چطور از آن جهنم نجات پیدا کردیم و تازه میدیدم سرشانه و کتف مهدی باند پیچی شده و پیراهن آبی بیمارستان به تن دارد که از هجوم وحشت دوباره قلبم لرزید و پرسیدم:
_اینجا کجاست؟ چقدر وقت گذشته؟
پرستار بیخبر از وحشتی که تحمل کرده بودم، با تعجب به صورتم خیره ماند؛شاید خیال کرد هذیان میگویم و به حساب خودش خواست خیال مهدی را راحت کند:
_چیزی نیس، هنوز اثر داروهای بی هوشیه!
سپس نگاهی به رنگ پریدۀ مهدی کرد و تا فشارم را میگرفت با لحنی جدی هشدار داد:
_شما هم خیلی اینجا نشین، برو اتاق خودت دراز بکش.
تنم گُر گرفته و نفسم تنگ بود که تا پرستار از اتاق بیرون رفت، رو به مهدی با صدایی ناتوان خواهش کردم:
_میشه پنجره رو باز کنی؟
با جراحتی که روی شانهاش بود و دردی که به گمانم هنوز آزارش میداد، به کُندی از جا بلند شد؛ پردۀ سبز اتاق را کنار زد و تا پنجره را گشود، سیاهی شب و بادی که به رویم دست کشید، وحشت همان شب را مثل سیلی به صورتم کوبید و غرق اضطراب پرسیدم:
_کدوم بیمارستان هستیم؟ چقدر وقته من اینجام؟...
انگار به همین چند قدم توانش تمام شده بود که همانجا کنار پنجره تکیه به دیوار زد و با لبخندی دلنشین پاسخ داد:
_همون دیشب بچهها ما رو رسوندن بیمارستان بغداد.
سپس دریای نگاهش تا ساحل چشمانم موج زد و عاشقانه زمزمه کرد:
_خبر داری چقدر دلم برات تنگ شده؟
با هر پلکی که میزدم، نعرههای رانا و شلیک گلولهها در سرم تیر میکشید و نمیتوانستم همراه احساسش شوم که باز پرسیدم:
_نکنه باز بیان سراغمون؟
از تبی که به جان کلماتم افتاده بود، فهمید هنوز میترسم که دوباره بالای سرم برگشت، دستش را روی پیشانیام قرار داد تا با لمس انگشتانش آرامم کند و آهسته پاسخ داد:
_چندتاشون کشته شدن، بقیه هم تو بازداشت هستن.
در آن اتاق کوچک و در محاصرۀ آنهمه نیروی مسلح، راهی برای نجات نبود اما جانی برای پرسیدن نمانده و پاسخ حیرت نگاهم را مهدی با مهربانی داد:
_یادته بهت میگفتم فقط یکم دیگه صبر کن؟ تو راه فلوجه وسایلت رو نگاه کردم خبری از ردیاب نبود، نمیدونستم گوشیت دستشون بوده برای همین خیالم راحت بود تو فلوجه پیدامون نمیکنن اما حدس میزدم بغداد بیان سراغم که وقتی تو رو گذاشتم فلوجه، با همکارام هماهنگ کردم و تو کفشم ردیاب گذاشتم. وقتی ما رو بردن تو اون خونه، فقط دعا میکردم به کفشام کاری نداشته باشن و میدونستم باید صبر کنم تا بچهها برسن...
اما حساب صبرش در لحظات آخر از دستش رفته بود که لبخندش لبریز درد شد و لحنش آتش گرفت:
_وقتی اومدن سراغ تو دیگه نمیتونستم صبر کنم... میترسیدم قبل از اینکه برسن تو از دستم بری...
یکبار داغ از دست دادن همسرش را چشیده و انگار دیگر حتی توان تصور چنین لحظهای را نداشت که اشک در چشمانش غلطید و حرف را به جایی دیگر کشید:
_خدا رو شکر قبل از حمله ایران به اسرائیل، تیم جاسوسیشون تو عراق متلاشی شد!
نجاتمان شبیه یک معجزه بود و من هنوز نگران تصویر خودم و مهدی بودم که تمام توانم را جمع کردم و یک جمله پرسیدم:
_اون عکس چی؟
روی صندلی کنارم نشست و با لحنی مطمئن خاطرم را تخت کرد:
_به بچهها سپردم، لپ تاپ و موبایلهاشون چک شده، هیچ عکسی نبود. اتفاقاً من شک داشتم شاید کشتن عامر به خاطر ماجرای گرفتن همون عکس بوده اما ظاهراً عامر به رانا شک کرده بوده و اونم خلاصش میکنه.
سپس چشمانش به یاد حضرت عباس (علیه السلام) درخشید و به عشق حضرت خندید:
_مگه میشه حضرت ابالفضل (علیهالسلام) بد امانتداری کنه؟
از آنچه میشنیدم دلم طوری قرار گرفت که شاید سالها بود طعم چنین آرامشی را نچشیده بودم و همزمان کسی به در اتاق زد. روسری سرم بود اما مهدی نمیخواست غریبهای وارد شود که از جا بلند شد، در را باز کرد و به گمانم رفیقش بود که با لحن گرمی مشغول صحبت شد.
اما رفیقش بهقدری هیجان داشت که من هم خندههایش را میشنیدم؛ با صدایی بلند به فارسی چند کلمه گفت که نفهیمدم و فقط دیدم مهدی به سرعت داخل اتاق برگشت. مثل اینکه درد سرشانه فراموشش شده باشد به سمت پنجره اتاق دوید و با همان کتف زخمی، تا قفسه سینه از پنجره بیرون رفت.
متحیر مانده بودم چه خبر شده است؛ میترسیدم باز اتفاقی افتاده باشد و همان لحظه شنیدم مهدی با لحنی که از شادی میلرزید، امام زمان (علیهالسلام) را صدا میزند. هر دو دستم آتل بندی شده و نمیتوانستم تکانی بخورم که متحیر پرسیدم:
_چی شده مهدی؟
هیجان زده به سمتم چرخید و انگار آنچه میدید قابل گفتن نبود که پرده را بیشتر کنار زد تا ببینم آسمان بغداد شهابباران شده است. گویی دستهای از پرندههای نورانی در تاریکی شب پرواز میکردند و مهدی با صدایی رسا سینه سپر کرد:
_ایران حمله به اسرائیل رو شروع کرده! اینا پهپادهای ایرانی هستن! موشکها هم تو راهن!
و همین صحنه شوری در دلش به راه انداخته بود که جسمش پیش من ماند اما جانش در هوای حمله به اسرائیل به هیجان آمده و کلماتش از اشتیاقِ آغاز این مبارزه میتپید:
_این تازه شروع انتقامه! ما حالا حالاها کار داریم!
در حملات شیمیایی آمریکا به فلوجه نفس کشیده بودم، جنایات وحشیانۀ داعش را با تمام وجودم حس کرده بودم، آشوبهای عراق، غریبکُشی ابوزینب و صحنۀ ترور شهید سلیمانی و شهید ابومهدی در جاده فرودگاه بغداد را به چشم خودم دیده بودم،
مصیبت پیکرهای پارهپاره انفجار تروریستی کرمان و طعم تلخ اشکهای مهدی و تنهایی زینب را چشیده بودم، این مدت از وحشت جاسوسان اسرائیلی هر لحظه ترسیده و درد گلوله را در جانم حس کرده بودم اما انگار این حمله، آغاز انتقام از اینهمه ظلم بود که نگاهم تا آسمان و به دنبال پهپادها پر کشید و مهدی همچنان رجز میخواند:
_والله به کمتر از آزادی قدس و نابودی اسرائیل رضایت نمیدیم!»🕊🇮🇷🇵🇸❤️
.....✨🕊پایان🕊✨.....
✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولینژاد
✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
بـسمـ ربِّ مھد؎ فـٰاطمہ♥️🌿 اَلسَـلامُعَلَیڪَیـٰابقیَةاللّٰھِفِۍارضِہ🌙
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
#پایانفـعالیـتامـروز
#وضوفراموشنشھ
یهنیمنگاهیبهپستها
شبتوندرپناهاللّٰه .❤️