#رمان_پناه
🌸
#قسمت_پنجم
هنوز در را باز نکرده ام که صدای حاج خانوم بلند می شود :
_صبر کن دخترم ... من عادت ندارم مهمون رو از خونم بیرون کنم !
می ایستم و با ذوقی که پنهان شدنی نیست بر می گردم . لبخند می پاشد به صورتم و به همسرش می گوید :
+اگه صلاح بدونید این دختر گلم تا یکی دو روز دیگه که شما براش پدری کنید و جای خوب و قابل اطمینانی پیدا کنی پیش خودمون بمونه ،در ضمن حاج آقا من چند کلوم حرفم با شما دارم .
با شنیدن یکی دو روز وا می روم اما به قول عزیز که از این ستون به اون ستون فرجه! قدسی چشمکی می زند .
نمی دانم چرا ، اما حسی به من می گوید که این دختر را بیش از این ها خواهم شناخت .
حاج رضا وقتی چهره ی منتظرم را می بیند که وسط حیاط سردرگم ایستاده ام ،تسبیح را در جیب کت سورمه ای رنگش می چپاند و یاالله گویان بلند می شود :
_زهرا خانوم به خودت می سپارم اگه خیره که بسم الله ، با اجازه
و می رود .همسرش که حالا می دانم زهرا نام دارد به من می گوید :
+خب الحمدالله می تونی فعلا اینجا باشی و خیال پدرت رو هم راحت کنی تا فردا پس فردایی که حاجی برات بسپاره و جایی پیدا بشه .از ما که ناراحت نشدی ؟ حق بده که غافلگیر شدیم
_اصلا ! چرا ناراحت بشم ؟ شما خیلی خوبین
و این را از ته دل می گویم !
+خوبی که از خودته.بریم بالا که خستگی راه به تنت مونده ،فقط یه چیزایی هست که فرشته بهت میگه .
_می دونی که پناه جون ! در مورد حجاب و اینا
واقعا برایم مهم نیست این حرف ها اما همینجوری سریع و سرسری جواب می دهم:
+قدسی جون بهم گفته که باید یکم حجاب داشته باشم
_قدسی جون کیه ؟
با دست دخترش را نشان می دهم که نیشش تا بناگوش باز شده و از چشم هایش شیطنت می بارد .
+خدایا ، باز تو آتیش سوزوندی فرشته ؟
با تعجب نگاهش می کنم ، شانه ای بالا می اندازد و می خندد ...تازه می فهمم که دستم انداخته بوده ، خنده ام می گیرد !
اما چه چیزی خوبتر از پیدا کردن یک فرشته ی نجات که هنوز از راه نرسیده با من دوست شده !؟
فکر می کنم که تا فردا می میرم از دلهره و بی تابی بی جا ماندن . اما خب امشب هم غنیمت است انگار ! دلم بی تاب رفتن به جای دیگری هم هست
سر خاک مادرم ... آخرین بار کی بود که رفتم و اتفاقا سایه ی افسانه هم سنگینی می کرد روی سرم ؟
حالم بهم می خورد از این که همه جا و همیشه حضورش پررنگ است .
یکی نبود بگوید "خب زن بابایی باش دیگه چرا انقد بولدی !"
اصلا پدر را هم خام همین اخلاق مزخرفش کرده بود . کاش او به جای مامان می مرد اصلا ! اما نه پس پوریا چه می شد ؟!
او مگر مادر نمی خواست .تازه از من هم احساساتی تر بود . گوشه ی زبانم را گاز می گیرم و به در و دیوار اتاقی که فرشته به صورت کاملا موقت در اختیارم گذاشته نگاه می کنم .کتابخانه ای پر از کتاب های بهم چفت شده ،تخت خوابی ساده و یک لپ تاپ ، چند قاب عکس از مردانی با لباس جبهه و دو پلاک و ...
در می زند و سرک می کشد تو .
_آمار گرفتم ، شام قیمه داریم .
اگر با پای خودم اینجا نیامده و اصرار به ماندن نکرده بودم ، حالا با این شرایط قطعا شک می کردم !
+ راستی پناه جان لباس داری یا بهت بدم ؟
_مرسی تو چمدونم هست .
+اگه خیلی خسته ای یکم بخواب برای شام بیدارت می کنم
چطور انقدر خوبند !؟ می پرسم :
_زشت نیست ؟
قبل از اینکه در را ببندد می گوید :
+نه والا ،خوب بخوابی منم برم کمک مامان
ادامه دارد ...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_ششم
باورم نمی شود که بعد از اینهمه سال دوباره برگشته ام به خانه ای که همه ی دوران کودکیم درونش گذشته.آن هم با آدم هایی که برایم یک روزی عزیزترین ها بودند ولی حالا خیلی دور بودیم از هم .
آن وقت ها که ما بودیم ،اینجا فقط یک طبقه بود اما حالا شده بود دو طبقه و نیم ....
فرشته دستی تکان می دهد و در را می بندد .چقدر خسته ام ،کلی توی راه بوده ام ... کمـرم درد گرفته .
مانتو و شالم رو در می آورم و می گذارم روی صندلی ، با آن همه بی خوابی که از دیشب کشیده ام الان تقریبا گیجم.
کیفم را زیر سرم می گذارم و روی فرشی که کجکی وسط اتاق پهن است دراز می کشم ، با اینکه خانه عوض شده و با این مهندسی اش غریبی می کنم اما انگار از همه طرفش هنوز هم صدای مامان به گوشم می رسد.
اشک از کنار چشمم راه می گیرد و می رود سمت موهایم ، غلغلکم می آید ... با دست اشک هایم را پاک می کنم و چشم هایم را می بندم .
دلم می خواهد به آینده فکر کنم اما از شدت خستگی زودتر از چیزی که فکر می کنم بیهوش می شوم .
با صدایی شبیه به تق تق چشمانم را به سختی باز می کنم ، انگار پلکم بهم چسبیده ...متعجب به اطرافم خیره می شوم . همه جا تاریک تر شده ...
گیج شده ام و نمی دانم که چه وقت روز است ، استخوان درد گرفته ام... با سستی می نشینم .
فرشته نشسته و کنجکاو نگاهم می کند .
_چه عجب
_ببخشید خیلی خسته بودم
__چقدرم خوابت سنگینه ... چرا رو زمین خوابیدی ؟
_گفتم شاید خوشت نیاد رو تختت بخوابم ،چون خودم اینجوریم
_حساسی پس
_اوهوم،ولی به قول مامان که می گفت اگر خسته باشی روی ریگ بیابون هم خوابت می بره
_واقعا هم همینه
به سینی ای که روی میز گذاشته اشاره می کند و می گوید :
_بفرمایید شام
_مگه شما خوردین ؟!
_ساعت 12 شبه ، مامان نذاشت بیدارت کنم
_مرسی
با ذوق سینی را بر می دارم ، با دیدن برنج زعفرانی و خورشت قیمه و سبزی و دوغ، تازه می فهمم چقدر گرسنه ام شده !
_با اینکه رژیم دارم ولی نمیشه از این غذا گذشت ،خودت درست کردی ؟
_نه مامانم پخته نوش جان ...
_به به دستپخت مامانا یه چیز دیگست
قاشق اول را که توی دهانم می گذارم می پرسد :
_مامانت فوت شده ؟
با چشم های گرد شده از تعجب نگاهش می کنم .
ادامه دارد ....
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_هفتم
و می پرسم :
_من گفتم فوت شده ؟
+نه ولی مشخص بود
_از کجا
+خب گفتی "همیشه می گفت" برای آدم زنده که فعل قدیمی و ماضی به کار نمی برن !
_چه باهوشی ! آره وقتی من بچه تر بودم و تهران بودیم ، مامانم مرد
+خدا رحمتش کنه
_مرسی
+ببخشید حالا نمی خواستم ناراحتت کنم شامتو بخور
_یه سوال فرشته جون
+جانم ؟
_شما چجوری به من اعتماد کردین که حتی یه شب تو خونتون راهم بدین ؟
+مامان و بابای من زیاد از این کارا می کنن البته تا وقتی که شهاب سنگ نازل نشده !
_شهاب سنگ ؟
قبل از اینکه جواب بدهد صدای زنگ گوشی بلند شده و بحث نیمه کاره می ماند .
عکس بابا افتاده و علامت چند میس کال ... چطور یادم رفته بود تماس بگیرم ؟ ببخشیدی می گویم و تماس را برقرار می کنم تا دل بی قرار بابا آرام بگیرد .
بعد از چند تشر و اتهام بی فکری خوردن و این چیزها بلاخره خیالش را راحت می کنم که خوابگاهم . هنوز دور نشده ، دلم تنگ اخم همیشگی اش شده .
قطع که می کنم فرشته می گوید :
+یا خیلی شجاعی یا بی کله
_چطور مگه ؟
+اخه به چه امیدی وقتی می دونی خوابگاه نیست بلند شدی اومدی تهران ؟
_خب ... مجبور بودم
+دیگه چرا به پدرت دروغ گفتی دختر خوب؟
_بازم مجبور بودم !
+یعنی تو اگه مجبور باشی هرکاری می کنی؟
برمی خورد به شخصیتم .من هنوز انقدر با او صمیمی نشده یا آشنا نیستم که اینطور راحت استنطاقم کند ! سکوت می کنم و خودش ادامه می دهد :
+البته می دونم به من ربطی نداره اما ... ولش کن چی بگم والا صلاح مملکت خویش و این داستانا ...
پررو پررو و از خدا خواسته ، بحث را عوض می کنم :
_آدرس دانشگاهم رو بلد نیستم میتونی راهنماییم کنی؟
+حتما .برای ارشد می خوای بخونی ؟
نیشخند می زنم و جواب می دهم :
_نه ! درسته که به سنم نمی خوره ولی کارشناسی قبول شدم تازه
+مگه چند سالته ؟
_بیست و دو
+پس چرا انقدر دیر اقدام کردی ؟ ببخشیدا من عادتمه زیاد کنجکاوی کنم
_چون لج کرده بودم یه سه چهار سالی ، تازه رو مد برعکس افتادم .
+با خودت لج کرده بودی ؟
_بیخیال . تو چی می خونی ؟ چند سالته ؟ میخوام منم کنجکاوی کنم که راحت تر باشیم
می خندد و جواب می دهد :
+من 23 سالمه . تازه چند ماهه که از شر درس و امتحان خلاص شدم ولی خب ارشد شرکت کردم ان شاالله تا خدا چی بخواد .
پوفی می کشم و فکر می کنم که نسبت به او چقدر عقب مانده ام
_حدس می زدم از من بزرگتر باشی اما نه یه سال !
+انقدر پیر شدم پناه جون؟
_نه ولی با حجاب و صورت ساده خب بیشتر بهت می خوره
+ولی من تصورم برعکسه
_یعنی چی؟
+یعنی آرایش غلیظ خودش چین و شکن میاره و اتفاقا شکسته تر بنظر می رسی
_تیکه میندازی یا میخوای تلافی کنی؟
+چقدر یهو موضع می گیریا خواهرجان ! خب دارم نظرمو میگم
_اره خیلیا بهم گفتن که اهل موضع گیریم !
_خوبیت نداره دوزشو کمتر کن ، برمی گردم ببخشید .
می رود و به این فکر می کنم که آخرین بار دقیقا عین این حرف را از زبان چه کسی و کجا شنیدم ...
بهزاد ! وقتی خسته و مانده از اداره پست بر می گشتم و وسط کوچه جلوی راهم را گرفت .
هرچند که دل خوشی از او نداشتم اما نمی توانستم منکر خوب و خوش تیپ بودنش هم بشوم !
از این که بی دست و پا بود و تمام قرارهای بی محلش را برای سر و ته کوچه می چید ، به شدت متنفر بودم ! آن روز هم همین کار را کرده بود و بعد از کلی من من و جان کندن بلاخره گفت :
+ببخشید که مزاحم شدم پناه خانوم ، فقط می خواستم ببینم که درست شنیدم ؟
زیادی سر به زیر بود برعکس من ! با بی حوصلگی گفتم :
ادامه دارد ...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
به نامت ای آرام جانم...🤍
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ:)
#پایانفـعالیـتامـروز
#وضوفراموشنشھ
یهنیمنگاهیبهپستها
شبتوندرپناهاللّٰه .❤️
هدایت شده از سـدنـا☽𝒔𝒆𝒅𝒏𝒂¹¹¹☾
فارسیِ عزیز چرا حرفاتو با کنایه میزنی؟!
درست حرف بزن ببینم چی میخوای دقیقا
هدایت شده از ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
دلممیخوادبرگردمبهاونزمانی
کهفارسیفقطمعنیکلمهواملابود😭
enc_17119013092286870824901.mp3
2.65M
_
طلوع نورِ حیدر درکتابم مُنجلی باشد،
خوشم میآید از شعری که در شأن علی «ع» باشد . . 💙.
#رجب
#هندزفریادستتونهدیگه
enc_17052281116912553036990.mp3
2.58M
وقتی خستم میرم نجف ..(:💚
#رجب
#هندزفریادستتونهدیگه