eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
29 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @Rahele_Rr «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
بی سبب نیست که دردانهٔ خلقت شده‌ای آنچه خوبان همه دارند تــو یکجا داری..🥹❤️‍🩹
-هر‌ وقت‌ تونستی‌ درک‌ کنی‌.. داعش‌تو18کیلومتری‌کردستان‌بود... حاجی‌گفت‌نزارید‌کسی‌خبردار‌شه' اونموقت میفهمی‌‌ کی‌ بود‌ و‌چیکار‌ برات‌ کرد . . .! ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
میدونی قضیه شهادت چیه؟! ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
گفتم:« ببینم توی دنیا چه آرزویی داری؟» قدری فکر کرد و گفت:« هیچی» گفتم:« یعنی چی؟ مثلاً دلت نمی‌خواد یک کاره‌ای بشی، ادامه تحصیل بدی یا از این حرفها دیگه» گفت:« یک آرزو دارم. از خدا میخوام تا سنم کمه و گناهم از این بیشتر نشده، شهید بشم.» ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۳۸ حوصله صحبت کردن با هیچکس رو نداشت.ولی بخاطر خدا با لحن مهربان و پدرانه با دخترش حرف میزد؛بدون لبخند،با بغض. براش بستنی خرید. زینب اصرار میکرد باباش هم بخوره. هیچی از گلوش پایین نمیرفت ولی بستنی ای که زینب بهش میداد،میخورد؛با بغض. زینب رو پارک برد. دوست داشت روی نیمکت بشینه و تو حال خودش باشه ولی با زینب بازی میکرد؛با بغض. اذان شد.با هم به مسجد رفتن. بین نماز زینب خوابید.نماز تمام شد.به زینب نگاه میکرد.یاد تمام خاطرات شیرینی که کنار فاطمه و زینب داشت، افتاد...تصمیم گرفت مثل حاج محمود پدر خوبی باشه تا زینب شبیه فاطمه بشه. زینب رو بغل کرد، و از مسجد بیرون رفت.بی هدف و بی مقصد راه میرفت.نیم ساعتی گذشت. زینب بیدار شد. وقتی چشم هاشو باز کرد و علی رو دید،لبخند زد.به رستوران رفتن و بهش غذا میداد؛با بغض. دوباره پارک رفتن و بازی کردن. بعد از نماز مغرب به خونه رفتن.فقط زهره خانوم و حاج محمود بودن.وقتی در باز شد،دوباره غم های علی تازه شد. هوای خونه براش سنگین بود. بغض داشت. دلش میخواست بره اتاق فاطمه و تنها باشه.ولی زینب ازش جدا نمیشد.حاج محمود و زهره خانوم حالش رو میفهمیدن.هرکاری کردن زینب ازش جدا نشد.علی با بغض و چشم های پر اشک به زینب که باهاش حرف میزد،نگاه میکرد. ولی اصلا صداشو نمیشنید.فقط میدید لبهاش تکان میخوره.زهره خانوم زینب رو آماده کرد که بخوابوندش. علی گفت: _اجازه بدید پیش من بخوابه. اتاق امیررضا رو براشون آماده کرد. زینب نمیخواست بخوابه.باهاش بازی کرد.براش قصه گفت.براش قرآن خوند تا بالاخره خوابید. ولی تازه غصه های علی شروع شد. خونه تاریک بود.پشت در اتاق فاطمه ایستاد.در اتاق بسته بود.خواست در رو باز کنه ولی پشیمان شد.سرشو روی در گذاشت و گریه میکرد.بعد مدتی دیگه نتونست بایسته و روی زانو هاش افتاد. یک ساعتی گذشت. در اتاق رو باز کرد.وقتی در اتاق رو باز کرد،تازه فهمید جای خالی فاطمه یعنی چی.داخل اتاق رفت،در رو بست و پشت در نشست. به تخت خالی نگاه میکرد، به جای نماز خواندن فاطمه،به کمد لباس هاش،به میز تحریرش،به قفسه کتاب هاش،به مبل تو اتاقش. با همه اونا خاطره داشت. -آخ...فاطمه!!...فاطمه!!...فاطمه!!...کجایی؟؟!!! کنار تخت فاطمه نشسته بود، و سرشو روی بالشت فشار میداد تا صدای گریه ش شنیده نشه.حاج محمود تو اتاق و زهره خانوم تو هال بودن. صدای ناله علی رو میشنیدن و گریه میکردن. خیلی گذشت. زهره خانوم به اتاق رفت.کنارش نشست و با مهربانی بالشت رو از روی صورتش کنار زد.بدون اینکه نگاهش کنه،گفت: _فاطمه از بچگی خوشگل و شیرین زبان بود.همه دوستش داشتن و میخواستن بغلش کنن و ببوسنش.ولی وقتی بزرگتر شد،بغل هرکسی نمیرفت.وقتی بزرگتر شد،برای هرکسی شیرین زبانی نمیکرد. وقتی بزرگتر شد،با هر کسی حرف نمیزد...نه ساله که بود حجابش کامل بود. پیش نامحرم نمیخندید..پیش نامحرم بلند حرف نمیزد ولی وقتی نامحرم نبود، خیلی مهربان و خوش صحبت بود..خیلی زود خانوم شده بود.هفده سالش بود که برای اولین بار براش خاستگار اومد.پسر خوبی بود.ولی فاطمه گفت میخوام با کسی ازدواج کنم که خدا ویژه هواشو داره..بهش گفتم تا کسی ویژه حواسش به خدا نباشه که خدا ویژه بهش توجه نمیکنه..فاطمه لبخند زد و گفت خب منم کسی رو میخوام که ویژه حواسش به خدا باشه...وقتی با شما ازدواج کرد،همه مون مطمئن بودیم انتخابش درسته.شما واقعا ویژه حواست به خدا بود.خدا هم ویژه حواسش بهت هست..بیماری و مرگ فاطمه برای همه مون امتحان بود.ولی فکر میکنم مهمتر از همه برای این امتحان شما بودی..خداروشکر شما حتی تو سختی ها هم خیلی خوب حواست به خدا هست....روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم حالا که دخترم نیست،پسرم هست. به علی نگاه کرد.صداش کرد: _پسرم.. علی سرشو بالا آورد و به زهره خانوم نگاه کرد. -..شما به اندازه گذشته برای ما عزیز نیستی..خیلی بیشتر از گذشته عزیزی. حتی از امیررضا هم برای ما عزیزتری... پسرم،علی جان،بودن شما کنار ما به ما آرامش میده،مرهم قلب ماست،دلگرمی ماست. از اون شب، علی کنار پدر و مادر و دخترش زندگی میکرد.گرچه براش سخت بود ولی سختی ها رو تحمل میکرد. حاج محمود به خانواده هایی که فاطمه گفته بود،سر زد.متوجه شد فاطمه از وقتی سرکار میرفت،از حقوق خودش به اون خانواده ها کمک میکرد. سراغ بچه هایی که قرار بودپدربزرگشون باشه رفت.نگاهی به آدرس تو دستش کرد و نگاهی به تابلو بالای در ورودی. ×مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست.× داخل رفت. سراغ خانم ملکی رو گرفت.کسی که فاطمه اسمشو کنار آدرس مرکز نوشته بود. در اتاق باز بود..... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۳۹ در اتاق باز بود. خانمی پشت میز نشسته بود و به کاغذهای روی میزش نگاه میکرد.تقه ای به در زد.خانم نگاهی به حاج محمود کرد. _خانم ملکی؟ _بله.. به صندلی اشاره کرد و گفت: -بفرمایید. حاج محمود نشست. _درخدمتم. حاج محمود نمیدونست از کجا شروع کنه.مکثی کرد و گفت: _من نادری هستم.پدر فاطمه نادری. مطمئن نبود با همین معرفی مختصر، فاطمه رو بشناسه. -خوشبختم.خیلی خوش آمدید..فاطمه کجاست؟ خیلی وقته ازش خبری نیست.. چندبار باهاش تماس گرفتم همراهش خاموشه!! حاج محمود نفس غمگینی کشید، و جریان رو تعریف کرد.خانم ملکی با شنیدن خبر مرگ فاطمه هم شوکه شد و هم خیلی ناراحت. -خانوم،امروزم خاله فاطمه نیومده؟ خانم ملکی سر بلند کرد، و به دختربچه ای شش ساله که جلوی در ایستاده بود نگاه کرد.نگاهی به حاج محمود انداخت. روبه دختر بچه گفت: -نه عزیزم..برو به مهدیه و روشنک بگو بیان. دختربچه ناراحت رفت.خانم ملکی به حاج محمود گفت: _فاطمه دو روز در هفته میومد اینجا.با بچه ها بازی میکرد.. بهشون محبت میکرد...با بازی و شعر و مهربانی بهشون قرآن و مسائل دینی آموزش میداد.بچه ها خیلی دوستش دارن.سر حفظ کردن چیزایی که فاطمه بهشون یاد داده رقابت میکردن...این مدتی که نیومده روزی چندبار میان اینجا و سراغ شو از من میگیرن..نمونه ش مینا،همین دختربچه ای که الان اینجا بود..نمیدونم چجوری بهشون بگم..انگار دوباره یتیم میشن. مینا و دوتا دختر که ازش بزرگتر بودن جلوی در ایستادن.مینا با لحن کودکانه ای گفت: _خانوم آوردمشون. خانم ملکی نفس ناراحتی کشید. از جاش بلند شد و همراه دخترها به اتاق دیگه ای رفت.چند دقیقه گذشت.صدای گریه دخترها تو سالن پیچیده بود.بچه های دیگه هم سمت اتاق رفتن.خیلی طول نکشید که خبر پیچید.صدای گریه ی بچه ها فضارو پر کرده بود.حاج محمود از اتاق بیرون رفت.با دیدن اون صحنه قلبش فشرده شد.آرام میرفت. کسی از پشت سر گفت: _عمو.. برگشت سمت صدا.مینا بود.صورتش خیس اشک بود.حاج محمود گفت: _جانم؟ -شما بابای خاله فاطمه هستین؟ -بله. -خاله فاطمه واقعا دیگه پیش ما نمیاد؟!! حاج محمود روی زانو نشست.... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۴۰ حاج محمود روی زانو نشست. اشک های مینا رو پاک کرد،دست روی سرش کشید و گفت: _نه..دیگه نمیتونه بیاد..بخاطر همین به من گفت بیام پیش تون. -شما بازم میاین؟ بغلش کرد و گفت: _بله عزیزم،بازم میام..مامانِ خاله فاطمه هم میارم،خوبه؟؟ مینا سر تکان داد و گفت: _آره..زینبم میارین؟ -مگه تو زینب میشناسی؟!! -خاله فاطمه همیشه زینبم میاورد.به من میگفت زینب آبجی کوچولوی منه.باهاش بازی کنم و مواظبش باشم. -باشه دخترم،حتما میارمش. بالاخره مینا لبخندی زد و راضی شد. از اون به بعد، حاج محمود همراه زهره خانوم و علی و امیررضا و محدثه و پویان و مریم به اون مرکز و مراکز دیگه‌ی شبیه اون میرفتن و با بازی به بچه ها قرآن و مطالب دینی آموزش میدادن. بیست روز از مرگ فاطمه گذشت. حاج محمود یادداشت ها و صداهای فاطمه رو به علی داد.علی اول فقط نگاهشون میکرد،با اشک.چند روز طول کشید تا اولین یادداشت رو خوند.هر نوشته ای رو بارها و بارها میخوند و گریه میکرد.هرشب برای زینب یه لالایی و یه قصه با صدای فاطمه میذاشت تا گوش بده. سه ماه دیگه هم گذشت. علی کنار مزار فاطمه نشسته بود و قرآن میخوند.حاج آقا موسوی نزدیک میشد. بعد از احوالپرسی با علی،برای فاطمه فاتحه خوند. علی گفت: _حاج آقا،یادتونه شبی که برای برادرتون رفته بودید خاستگاری،فرداش اومده بودید خونه من؟ -آره،یادمه. -چرا آدرس منو از فاطمه پرسیدید؟ -چون هیچکس دیگه ای از اطرافیان تو رو نمیشناختم. -فاطمه بهتون گفته بود آدرس منو از کی گرفته بود؟ -نه،مگه از کی گرفته بود؟! علی لبخندی زد و با همون لحن اون روز حاج آقا گفت: _بماند. -پس بهت گفته بودن که کار تو مغازه آقای معتمد رو ایشون برات پیدا کرده بودن. علی تعجب کرد. -نه...قضیه چی بود؟!! -اون شبی که اطراف مسافرخانه دیدمت، مثلا اتفاقی بود.اما قبلش خانم نادری اومده بود مؤسسه.جریان رو مختصرتر از چیزی که تو گفتی،تعریف کرد.بعد گفت آقای معتمد دنبال همکار میگرده.ازم خواست ضمانت تو رو پیش آقای معتمد بکنم.آدرس مسافرخانه هم ایشون بهم داد.اون خونه ای هم که اون موقع اجاره کرده بودی،خانم نادری برات پیدا کرده بود.اجاره‌ت دو برابر مبلغی بود که تو میدادی.بقیه شو خانم نادری میداد.اون پولی هم که اون موقع بهت قرض دادم،خانم نادری بهم داده بود تا بهت بدم. علی از تعجب خشکش زده بود. فاطمه هیچ وقت به روش نیاورده بود. سرشو انداخت پایین و سکوت کرد. حاج آقا گفت: _چند وقت پیش یکی اومده بود مسجد.گفت خانمی از طرف شما به ما کمک میکرد.الان چند وقته خبری ازش نشده.چند روز بعدش یکی اومد مؤسسه و گفت خانمی از طرف مؤسسه به ما کمک میکرد.مشخصات اون خانم گرفتم. متوجه شدم خانم نادری بوده.خودش کمک شون میکرده ولی به اسم من یا مؤسسه..ما هم برای مؤسسه هروقت مشکل مالی یا نیروی انسانی داشتیم، مطمئن بودیم میشه روی کمک ایشون حساب کرد.همیشه اولین نفر بودبرای کمک.تا جایی که میتونست دریغ نمیکرد. نگاه علی به مزار فاطمه بود. -فاطمه از حقوق خودش به جاهای دیگه هم کمک میکرده ولی حتی منم خبر نداشتم. سرشو بالا آورد و به حاج آقا نگاه کرد. -حاج آقا حاج آقا موسوی هم نگاهش کرد.... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۴۱ حاج آقا موسوی هم نگاهش کرد. -جانم؟ -آدم اگه بخواد سرباز باشه باید چکار کنه؟ حاج آقا لبخندی زد و گفت: _میخوای بری سربازی؟! باید بری دفترچه اعزام به خدمت بگیری. علی هم خندید و گفت: _داشتیم حاج آقا؟؟ جدی پرسیدم. حاج آقا یه کم مکث کرد. -اولین چیزی که سرباز امام زمان(عج) باید داشته باشه ..امام شو ..بدونه قراره سرباز کی باشه..تو آخرالزمان فتنه ها زیاده.سرباز باید بتونه حق و باطل تشخیص بده.اهل حق و باطل رو بشناسه..بعد ..باید بتونه تو راه درست محکم باشه..وقتی سرباز باشی باید جامعه رو هم آماده کنی.. -حاج آقا چه سخت شد..پس من بیخیالش بشم..من کجا و اینایی که شما میگین کجا. حاج آقا خنده ای کرد و گفت: _صفر و صدی نیست علی جان.هرسپاهی سرباز داره.دسته داره.گروهان داره.لشگر داره.هرکی به اندازه فرمانده میشه...بالاخره یه سیاهی لشگر هم داره دیگه،شما سیاهی لشگر میشی. علی هم لبخند کوتاهی زد. -حاج آقا من هرکی رو میبینم میگه میخوام بچه م سرباز امام زمان(عج) بشه.فقط از یه نفر شنیدم که گفت خودش سربازه. -بله متاسفانه معمولا اینو میگن..البته همینکه تو این فکر هستن خوبه ولی این دور دیدن ظهور آقاست..الان آقا بیان بچه دوساله من باید سرباز آقا باشه یا خودم..درثانی کسی که خودش چیزی رو بلد نباشه نمیتونه به دیگران یاد بده.. کسی که خودش سرباز نباشه نمیتونه سرباز تربیت کنه. -حاج آقا راه میانبر وجود داره؟ -ای تنبل..هنوزم دنبال راه های کوتاه و سریع میگردی؟ علی فقط لبخند زد. -چیزی که تا الان من بهش رسیدم دوتاست.یکی احترام به پدر و مادر.یکی دستگیری از بنده های خدا. -حاج آقا نگه داشتن احترام پدر و مادرمن خیلی سخته. -ثواب شما هم بیشتره وگرنه من که پدر و مادر خوبی دارم که کار خاصی نمیکنم.. احترام به پدر و مادرت میتونه بال پروازت بشه علی جان. دو ماه دیگه هم گذشت. علی از پارک رد میشد.پسری حدود نوزده ساله با مردی که معلوم بود مواد فروشه، صحبت میکرد.پول داد و چند بسته مواد گرفت.مرد رفت و پسر جلوتر روی نیمکت نشست.علی کنارش نشست و بدون اینکه نگاهش کنه،گفت: _خیلی بچه ای. پسر با تعجب نگاهش کرد. -با من بودی؟!! علی هم نگاهش کرد.به اطراف اشاره کرد و گفت: _بچه تر از تو هم مگه این دور و بر هست.؟ پسر که بهش برخورد بلند شد بره.علی گفت: _مامانت بهت گفته با غریبه ها حرف نزنی. پسر با اخم نگاهش کرد و دو قدم رفت. علی گفت: _از اون طرف نرو،اونجا مأمور داره..تا ببیننت میفهمن یه ریگی تو کوله ت داری..تو جیب جلوش.حداقل یه جای دیگه میذاشتیش....بچه. پسر عصبی شد و گفت: _من بچه نیستم..نوزده سالمه. -من وقتی نوزده سالم بود،یک سال بود که خونه مجردی داشتم..با همه عشق و حالش. پسر یه کم دقیق به علی نگاه کرد و گفت: _پس تو هم از این ریگ ها به کیفت داشتی!..بهت نمیاد. -اینا اسباب بازی بچه هایی مثل توئه... من از این کثافت ها استفاده نمیکردم،از بوی گند و دردسرش حالم بهم میخورد. من از چیزهایی استفاده میکردم که حتی اسمش هم نشنیدی..پولش هم نداری بری سراغش. -حوصله نصیحت شنیدن ندارم. دوباره دو قدم رفت. علی گفت: _حوصله ی گیر افتادن چی؟ داری؟ پسر سؤالی نگاهش کرد.علی گفت: _بهت گفتم اون طرف مأمور هست. پسر راهشو عوض کرد و رفت.علی هم رفت.دو روز بعد دوباره از اون پارک میگذشت.اون پسر رو هم دید.روی همون نیمکت نشسته بود و آبمیوه میخورد. پسرهم به علی نگاهی کرد و دوباره مشغول آبمیوه خوردن شد.علی نزدیک رفت و گفت: _چطوری بچه؟ پسر با اخم نگاهش کرد. -نه..دیگه بچه نیستی. به نیمکت اشاره کرد و گفت: _اجازه هست؟ پسر کوله شو برداشت و علی نشست. -اینجا پاتوقته؟ -نه. -پس چرا امروز هم اومدی؟ تو که دو روز پیش برا چند روزت خریده بودی..دیروزم اومده بودی. پسر که فهمید دستش برای علی رو شده، نگاهش کرد.علی بالبخند نگاهش کرد و گفت: _من معمولا یک روز درمیان از این مسیر و پارک رد میشم..اگه خواستی منو ببینی لازم نیست هرروز بیای.. البته انتظار کشیدن آدم رو بزرگ میکنه...حالا چکارم داشتی؟ -چیشد که از عشق و حالت گذشتی؟ -گفته بودی حوصله نصیحت شنیدن نداری...حوصله خاطره شنیدن چی،داری؟ -دارم. علی چند ثانیه سکوت کرد.بعد گفت:.... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»