eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
29 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @Rahele_Rr «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
🐠سفره هفت سین عید نوروز🐠 1-باهرجابجایی و باهرشستشو ذکر (یاطاهر) را تکرار کنید، نیت خانه تکانی وهرکاری فقط با رضای امام زمان (عج) انجام شود. 2- انداختن سفره هفت سین: یک سفره سفید کوچک رو به قبله دریک کنج با ذکر(یاباسط) پهن کنید، [یاباسط :یعنی گسترش بده روزی مرا] وموقع انداختن سفره به نیت یکسال نیت کنید،هرچه قدر میتوانی به امید اینکه خدایا در طول سال سفره سلامتی،زیارت،موفقیت،سفره درجمع خانواده انداخته شود، حاجتی یا آشتی میخواهی کنی به این نیت کاملا با تمرکز بیانداز 📢نکته: درلحظه تحویل سال صدای ما زودتر به کائنات میرسد چون اتفاقاتی دارد می افتد دعای ما حتماً اجابت میشود، حداقل ذکر یاباسط 40 بار گفته شود. 3- اول وضو گرفته وقرآن را روی رحل قرار دهید وموقع تحویل سال سوره یس را باز کنید یانگاه کنید یا بخوانید، موقع گذاشتن قرآن درسفره 100 مرتبه ذکر (یاحکیم) میگویید، یعنی از حکمت های این قرآن مرا بصیر کن 4- آینه را پشت قرآن قرار بده یک آینه قشنگ طوری که قرآن در آینه منعکس شود موقع قرار دادن آینه تمرکز کن و 40 مرتبه حداقل ذکر (یامصور) را بگویید به این نیت که خدایادلم میخواهد دلم را مثل آینه صاف کنی، دل همه فامیلم را مثل آینه صاف کنی نسبت به معارف دینی و علوم قرآنی آشنا کنی، مثل آینه عیبم را نشان دهی و برطرف کنی، تاتصور قشنگی از خودم،همسرم،فرزندانم وجامعه ام داشته باشم 5- شمع را باذکر 100 مرتبه(یانور) روی سفره هفت سین بگذارید به این نیت که خدایا دلم میخواهد گرد وجودم، گرد وجود صاحب الزمانم بچرخد و عین شمع برای خوبی ها آب شویم [برای خوب شدنم وخوب شدن دیگران آب شوم بخاطر امام زمانم ]، به این نیت که برای خوبی ها آب شوم وبسوزم اما روشنایی بدهم، شمع سنبل ریاضت است، آب می‌شود، اما علما در روشنایی اش درس میخوانند واز نورش استفاده می‌کنند. 6-ماهی و آب، وقتی ماهی در آب می گذاریم ذکر (یاحی) را تا وقتی که سرسفره بگذاریم می گوییم، ماهی و آب سنبل حیات و زندگی است. 7- سنجد را با ذکر (یاشافی) سرسفره میگذارید، سنجد سنبل تقویت خانواده، سنبل دارو وسنبل استحکام است، استخوان محکم می شود ویک داروی قوی کننده است. 8- سيب و سمنو یا شیرینی با 110 مرتبه ذکر(الرحمن الرحیم) سرسفره گذاشته شود. 🌸سال نو پیشاپیش مبارک🌸 🌻اعمال و اذکار قبل و بعد از سال 🌻 به زمان تحویل سال نو که نزدیک شدید ، برای فرج و ظهور آقا امام زمان بسیار دعا کنید تا یک دقیقه مانده به سال تحویل👌 سر سفره هفت سین ، هفت سلام قرآن را قرار دهیم به این صورت 👇👇👇👇👇 هفت سلام قرآن را با گلاب و زعفران در ظرف چینی نوشته و شسته شود و همه افراد خانواده از آن میل کنند ان شاءالله تا سال آینده سالم بمانید👌 سلامُ علی ابراهیم🦋 سلامُ علی المرسلین🦋 سلامُ علی موسی و هارون🦋 سلام هی حتی مطلع الفجر🦋 سلام علی نوح فی العالمین🦋 سلام قولا من رب رحیم🦋 سلام علی آل یاسین🦋 این هفت سلام را در ۷ بشقاب گذاشته بر سر سفره گذاشته تا سال بر آن تحویل شود👌 سوره قدر را ۹ مرتبه بر مقداری آب خوانده و روی لباس نو بپاشید👌 در روز عید ۳۶۶ مرتبه ذکر " یا مقلب القلوب و الابصار " بگویید👌 روز عید به نیت ۱۴ معصوم صدقه بگذارید👌 یک تسبیح ذکر " یا سمیعُ یا بصیر ُ" بگویید👌 در روز عید دو رکعت نماز حاجت بخوانید و بعد از نماز صد مرتبه ذکر " یا لطیفُ" بگویید👌 سوره یس تلاوت کنید به آیه های (۱۲ و ۴۰ و ۵۸ ) که رسیدید حاجت بخواهید و ایه ی ۵۸ را سی و پنج بار تکرار کنید 👌 از اول فروردین تا دهم فروردین ذکر " الغدیر" روزی ۳۱۴ بار گفته شود ان شاء الله تقدیرات خوب برایتان رقم می خورد و از تقدیر بد جلوگیری می شود👌 اول فروردین تا ۴۰ روز بعد ، روزی ۱۱۶ مرتبه ذکر " القادرُ و مقتدرُ القوی القائم" گفته شود 👌 روز اول فروردین بعد از نماز صبح ، یک تسبیح ( العالمُ غیب و الشهاده) بگویید👌 برای نشاط خانواده در روز عید سوره الم نشرح ۱۷ مرتبه خوانده شود. سالی پر از خیر و برکت برایتان آرزومندم🤲 🌹 التماس دعا🌹 ( برای سلامتی آقاامام زمان عج صلوات) 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
_یادش‌افتاد‌کسی‌منتظرش‌نیست، نرفت..((! ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
چقدر‌فاصله‌است‌ازدلم‌تاحرم چقدر‌فاصله‌است‌ازخودم‌تاحسین..💔! ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌22 چی؟؟؟ خانم تأثیری:-بهار چه خبر شده ؟ -هیچی خانم. سوهان به دستشون گرفت دردشون اومد! خانم تأثیری-حواستو جمع کن. -چشم. حوریه:-چه عجب یکبار عاقلانه رفتار کردی! -فکر کن زن پلیس بشم! خنده ی بلندی کرد وگفت: -فکرکن تو زن یه پلیس بشی -احمق هنوزم آدم نشدی. -مگه دروغه ؟! تصور کن وقتی باهم.... نگذاشتم حرف بزند وآهسته روی دهانش زدم: -اِع ؟! ساکت حوریه بخدا عیبه! -خیلی خب ... اما خوشم اومد.اصلا زیربار نرو... -اتفاقا خیلی هم گیرن. -آه! به هیچ وجه راضی نشو. لجم گرفت.با حرص گفتم: -به تو ربطی نداره،اونجوری دستوری نگو لجم در میاد.تو چه کاره باشی که به من امرونهی کنی؟! دستتو اینوری کن ببینم. -واقعا پرسیدن داره بهار؟ تو با شوهر معمولیم مشکل داری این که پلیسه. -اگه دلم بخواد میتونم اوکی بدم. غلط میکنی. سوهان را خاموش کردم ومتعجب به چهره ی برافروخته اش خیره شدم و او ادامه داد: -من تازه زندگیم رنگ آرامش گرفته.ببین... طلاهایش را نشانم داد مادر دوتا بچه ام و دنبال دردسر نمیگردم. توی احمق نباید با نادونیت زندگی منو فرحنازو هم خراب کنی. از لحن پررویش آتش گرفتم: " نباید" نگو... اگه دلم بخواد ازدواج میکنم. با هرکسی که خودم بخوام. اصلاً و -به من "باید" میخوام همونو قبول کنم. -شکر میخوری. -حرف دهنتو بفهم حوریه.من اون بهار بی زبون نیستم.دیگه جوابتو میدم. -نذار بعدازاین همه سال دوری دستمو روت بلند کنما! چشمانم را تنگ کردم وگفتم: -تو؟؟؟! تو سگ کی باشی دست روی من بلند کنی!؟ جیغش را به زور آرام نگه میداشت: -احمق جان من خودم میگم ازدواج کن وخوشبخت بشو اما نه با یه پلیس. بازهم گریه ام شروع شد: -به تو ربطی نداره. برای من تعیین تکلیف نکن.خودت عشقوحالتو میکنی دیگه به من کاریت نباشه.من خودم میگم نمیخوامش تو نمیخواد بگی لجم در میاد. مثل بچه ها ساعدم را روی چشمانم گذاشتم وزار زدم -هنوزم زِر زِرو هستی و مثل بچه ها گریه میکنی.تو منو فرحنازو میبینی رنگ گچ میشی میخوای باورکنم میتونی یک عمر بایه پلیس بخوابی؟!؟ جیغ کشیدم: خفه شو! بی حیای عوضی. به کوری چشمت هم که شده باشه باهاش ازدواج میکنم. از حرص خوردنم قهقهه زد وگفت: -وجود میخواد که تو نداری. بعد با خودش حرف میزد اما مخاطبش من بودم: فکر کن شوهرش با اون اسلحه بیاد خونه و خانم بشاشه به شلوار خودش. حالا توی تخت چه خبر میشه! نفهمیدم چطور در دهانش کوبیدم. با آن هیکل گنده اش نقش زمین شد وجیغ کشید: -روانی! اما من با وجود آن جثه،رویش نشستم ودر سکوت یکی پس از دیگری مشت ولگد هایم را نثارش کردم عقده ی تمام این سالها را سرش درآوردم.اشک میریختم وبه فحش های رکیکش کاری نداشتم. آنقدر زدم که خودم دردم آمد. مشت اول: این را زدم برای سیاه کردن زندگی ام،مشت دوم: این را زدم برای بی گناهی زینب،مشت سوم: این را زدم برای تباهی وسیاه شدنم. مشت چهارم: این را زدم برای هرزه بازی هایت که به ماهم یادمیدادی ومادرپدرم حرص میخوردند... پشت هم میزدم واشک میریختم. نیرو گرفته بودم. یک آن چندنفر بلندم کردند. خانم تأثیری توی گوشم خواباند. زنان به حوریه رسیدند و من خون نجسش را با لباس هایم پاک کردم. لاله اشاره کرد که از بینی ام خون می آید. دستم را بالا بردم وپاکش کردم. خانم تأثیری مرده و زنده برایم نگذاشت.آنقدر فحش داد تا دل حوریه؛این مشتری چرب وچیل را به دست آورد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم23 -بالاخره که کار خودت رو بالاخره که کار خودت رو کردی الان زنگ میزنم پلیس. بلند وپرحرص درحالی که به حوریه نگاه میکردم گفتم: -بزنید. چه بهتر!مگه نه خیکّی؟ پلیس بیاد تکلیفمونو مشخص کنه نه حوریه؟! حوریه با گریه گفت: -نیازی نیست خانم محترم.دعوای شخصی بود.ممنونم. خانم تأثیری که از خدایش بود همه چیز فیصله بیابد تا آبروی آرایشگاه نرود؛گفت: -برو گم شو ووسایلتو جمع کن. این هم ضربه ی دیگری از حوریه! از کار بی کارشدم. وسایلم را جمع کردم وچادر را سرم.تأثیری مدارکم را روی زمین پرت کردو گفت: -هِرّی ... خم شدم وشناسنامه و کارت ملی ام را برداشتم برای لاله سرتکان دادم واشاره کردم که به او زنگ میزنم. در راپشتم بستم وبا یک نفس عمیق راه افتادم. کمی سبک شده بودم. درپیاده رو قدم زدم. بوق بوق ماشینی من را صدا میزد. حوریه با صورت بالا آمده اش پشت ماشین شاسی بلندی نشسته بود! از شدت مسخرگی زدم زیر خنده و بلند رو به حوریه گفتم: -خدایا؟؟؟ پس کجایی؟؟!! -خفه شو صداتو بیار پائین آبرومون رفت. -آبرو؟ ما آبرو داریم حوریه؟ آبروی ما جلوی خدا رفته.هفت ساله پیش رفت یادته؟ -خفه خون بگیر بهار.از کی تا حالا مریم مقدس شدی؟ -ازوقتی وجود نحستو اززندگیم دور کردی. -ما فقط بچه بودیم بهار.همین. ما حتی به سن قانونیم نرسیده بودیم. پس چرا اونقدر پست فطرت بودیم حوریه؟ بچه ها پاکن... ما بچه نبودیم،ابلیس بودیم. برو... چون تضمین نمیکنم تا چندلحظه ی دیگه زنده بمونی. -*** بابا... گازش را گرفت ورفت یادم می آمد این فحشش را دهان من وفرحناز هم انداخته بود ومیگفت که همان معنی "گم شو بابا" در زبان فارسی است. اما وقتی این فحش را در خانه به مستی که کتابم را ناخواسته پاره کرده بود و از من دلجویی میکرد گفتم؛مادر ترک زبانم کشیده ای جانانه نثارم کرد وگفت که درزبان ترکی یک فحش رکیک محسوب میشود! ومن بسیار قسم خوردم که نمیدانستم وحوریه یادم داده است. درحال حاضرهم خیلی هارا دیده بودم که بدون دانستن معنی آن ازاین فحش استفاده میکردند.چه اهمیتی داشت؟ حالا شغلم را هم ازدست داده بودم. آخ که چقدر زورم آمد او من را امرونهی میکرد! اصلا چرا خدا هرسه تای مارا به یک اندازه مجازات نمیکرد؟؟ چرا فقط به من عذاب وجدان داده بود؟ آخر شاسی بلند؟؟؟؟ حوریه؟؟؟؟ لیاقت او الاغ هم نبود. به خانه رسیدم وسوال های مادرم که از زود رفتن من به خانه متعجب بود بی جواب گذاشتم. تاشب خوابیدم و وقتی بیدار شدم پدر هم آمده بود.سرسفره پرسید: -چرا اخراج شدی بابا؟ لقمه در دهانم ماند -ازکجا فهمیدید ؟ -مادرت زنگ زده آرایشگاه. خب؟ نگفتی؟ -مامان نپرسیدی چرا اخراجم کردن؟ پدر:-جواب منوبده؟ جدیدا حس میکردم پدر دوستم ندارد. _با یه خانومه دعوام شد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌24 چرا؟ -به من بی احترامی کرد. موقع کاشت ناخن سوهان به دستش گرفت؛بی ادبی کرد. -خب بابا جان. من به شما یاد دادم کسی که شعورش پائینه کتک بزنی؟ من اینجوری تربیتت کردم؟ -پدر... -دیگه چیزی نشنوم. تو تا هفده هجده سالگیت گستاخ بودی و من امیدوار بودم با ترک دوستات درست بشی وهمینم شد. دختری شدی که مثل نسیم آرزوش روداشتم. خودت حجاب خوب رو انتخاب کردی ومثل خواهر ومادرت شدی،اما حالا مدتیه که حس میکنم بازم شرّ و شور شدی. دروغگو شدی. چشمات دو دو میزنه. اون از جریان خانواده ی سیّد. اینم از امروز. اگه خفه خون میگیرم نشونه ی احمق بودنم نیست. فقط حس میکنم خودت اونقدرشخصیت داری که بفهمی چقدر کارات زشته. -اول اون دست بلند کرد. دوباره بغض -به جهنم.اگه میزدی میکشتیش پاش وایمیستی؟؟ خانم تأثیری به مادرت گفته تا حد مرگ اونو کتک زدی! -معذ..معذرت میخوام. بازهم نسیم مشفقانه گفت: -پدر خواهش میکنم بذار غذاش رو بخوره. -بخوره.کاریش ندارم. اما من دیگر نتوانستم لقمه ای بخورم. بلندشدم به اتاقم پناه بردم یک هفته ای گذشته بود و روزگارم به خوروخوسب میگذشت. در فکر زدن یک آرایشگاه در محله ی خودمان بودم. اینطور فایده نداشت. چندسال کار کردم وحالاخیلی راحت اخراج شدم.تلفن زنگ خورد،در حالی که نیم خیز شدم برای جواب؛مادرم تلفن را برداشت. خدا ذلیلت نکنه! مرده و زنده برای این خانواده نذاشتم اونوقت میگی سوءتفاهم شده؟!!؟ تازه زنگ زده حلالیتم میطلبه میخوان برن مکه!!! -چی میگفت حالا؟؟ از عصبانیت جوابم را نداد با خشم به آشپزخانه رفت وپرسروصدا وعصبی کار میکرد. دنبالش رفتم وگفتم: -مامان...چی میگفت؟ توروخدا... -حرف نزن. برو دنبال سوراخ موش باش چون امشب بابات میکشت. -وا؟ یعنی چی؟ خب مگه چی شده؟! -زنگ زده میگه اگه دلخوری ای دارید حلال کنید داریم میریم حج! بعدشم میگه گرچه بی تقصیر بودیم و بهار خانوم در جریانن!! کابینت را با ضرب کوبید وبرگشت طرفم.پر خشم گفت: -چه سوءِ تفاهمی بهار.چی شده بوده؟ عقب عقب رفتم ونا امید ازخواستگاری مجددشان به اتاقم رفتم. شب که پدر آمد میدانستم با بیل خاموشم میکند. خودم را مخفی کردم تا اول نسیم ومادر نرمش کنند.مادر صدایم زد.سر به زیر خارج شدم و میز گرد چهار نفره اشان را دیدم. خواهرانم با دلسوزی نگاهم میکردند و پدرم دو دستی سرش را گرفته بود. نسیم:-بابا حتماً بهاردلیلی... پدر:-ساکت نسیم. -سلام. نگاهم کرد. دلم ریخت -نا امیدم بهار.دیگه با من حرف نزن.چرا اومدی بیرون؟برگرد تو اتاقت. ارزش سرزنشم نداری.برو -بابا... نویسنده: ز.الف 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌25 بله؟ -... اخم کرد -به مرحمت شما. ...- -حرفی نداریم.خیلی ببخشیدا... لهجه ی مادرم لبخندی روی لب هایم آورد( ...- -نه! سکوت مادرم طولانی شد وشنونده بود. هرازگاهی نگاه شماتت بارش با من تلاقی پیدا میکرد. نگران نشستم وبه او چشم دوختم -یعنی چی خانوم حسینی؟! وحشت زده زول زدم. بازهم آشوب...خدایا ازلحن مادرم مشخص بود حاج خانم درحال دلجویی است. بعداز انتظاری طولانی و کشنده تماس را قطع کرد و با حرص گفت: -بهار؟ اون روز چی شده بود دقیق؟؟ اون روز که اینارو رد کردیم. به فکر فرورفتم. در بد شرایطی بودم.با آن همه غم واندوه،دیدن زندگی خوب حوریه وبیکاری خودم؛دیگر به اینکه امیراحسان چه کاره است فکر نکردم. فقط به این فکر کردم که چقدر دراین شرایط بد روحی نیاز به یک مرد دارم. یک تکیه گاه. از طرفی حرف های حوریه به شدت آزارم میداد... حس میکردم بیهوده میترسم و میتوانم این راز را فراموش کنم و برای همیشه دفنش کنم. -سوءِ تفاهم شده بود...پشیمونم... اُمیدوارنگاهش کردم وبا حسرت ادامه دادم ..میشه بیان دوباره؟ میخوان بیان؟ مادرم بادهان باز گفت: گفتم ساکت... خانوم بی زحمت دم کرده منو بیار تو اتاق. قلبم گرفت. گل گاو زبان و لیمویش را همیشه من برایش میبردم. -بابا توروخدا... -تو روخدا چی؟ -باباجان خواهش میکنم.. -آه...برو،حوصلتو ندارم. من پدر دختر بدجنس نیستم. از کنارم که رد میشد با التماس دستش را گرفتم -بذار توضیح بدم بابا. ما همیشه دوست بودیم.چرا انقدرخشن شدین؟! امیراحسان.. یعنی همون آقای حسینی... گفت بعداز ازدواج نباید کار کنم ومنم گفتم مگه آرایشگری چه عیبی داره؟ اونم گفت عیبی نداره فقط خوشش نمیاد. منم عصبی شدم وبهش گفتم شغلم شریفه ومثل شغل اون قتل وغارت نمیکنیم! مستی "پقی"زد زیرخنده وخودم هم خنده ام گرفت یعنی دروغ، قوت غالبم بود! ادامه دادم: بعد گفتم اونم شغلشو عوض کنه؛گفت نمیشه و...خلاصه بحثمون شد منم از لجم به شما اونجوری گفتم یعنی پر پیاز داغ... نسیم از ختم انعامی که مادرشوهرش گرفته بود برگشته بود. برایمان از خوراکی های سفره تبرک آورده بود.عادت خوبی که گُلی خانم؛مادر فرید داشت،این بود که درمناسبت ها،گل هم پخش میکرد.مثلا نیمه ی شعبان سال قبلش به بازار گل رفته بود و تعداد زیادی رز و داوودی خریده بود وهنگامی که شیرینی وشربت پخش میکردیم؛یک شاخه گل هم به مردم میدادیم. حالاهم سهمیه ی گل هایمان را برایمان فرستاده بود. نسیم درحالی که با خستگی مانتویش را درمی آورد گفت: -هان راستی،مامان گلی گفت اون رُزِ سفید که تکه برای بهاره. با خوشحالی گل سفیدم را ازبین رز های سرخ جدا کردم وبا لذت بوئیدم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌26 ازبینی ام جدایش کردم وبادقت براندازش. از حس خوبی که به من داده بود غرق درفکر شدم. واقعا چرا من انقدر خودم را عذاب میدادم؟؟ چرا تا زمانی که این چیزهای خوب در دنیا وجود دارد من اینقدر ناراحت هستم؟ آیا نباید شاکر همین چشم های سالم باشم که گل را میبیند یا شاکر داشتن حس بویایی سالم که آن را میبوید؟؟ چرا بهاری نمیشدم مثل بهار گذشته؟ نه آن بهار باشیطنت های احمقانه،بلکه بهار شاد وپرانرژی سابق را میگویم. چشمانم را بستم ووجودم را پرازعطر دل انگیز گلم کردم. مسخره بود،اما حقیقت داشت. یک گل به من تلنگر زد.. "با یک گل بهار شدم" ! **** تصمیمم راگرفته بودم. زندگی جدیدی میساختم و گورپدر دنیا میکردم. شماره ی خانم حسینی را بارها و بار ها در گوشی ام نگاه کردم. صفحه خاموش میشد و من دوباره روشنش میکردم. با حسی که نود درصدش شک بود شماره را لمس کردم وتماس برقرار شد. هنوز هم نمیدانم چرا؟ شاید خدای زینب بود.شاید دعای او بود نه... نفرین او بود. اما مطمئنم چیزی بود که باعث شد من آن روز این تماس را بگیرم. نمیگویم عاشق سینه چاک امیراحسان شده بودم آن هم در این دوسه ملاقات! اما خیلی تمایل به وجودش داشتم. دلم میخواست ازدواج کنم چیزی من را هول میداد. چیزی اصرار داشت تا سرنوشت مارا بهم گره بزند. حتی به آن حسی که میگفت درست نیست دختر خودش به خواستگارزنگ بزند هم توجه نکردم. دائماً هم خودم را با اینکه پدر را خوشحال میکنم،راضی میکردم. درحقیقت ناراحتی پدروسرسنگین شدنش در این مدت هم روی این تصمیم تأثیر داشت اما خودم اعتراف میکنم نه خیلی زیاد ! یک جورهایی دلم میخواست یک مَرد در زندگیم داشته باشم. دیگر خسته شده بودم از این فرار وگریز... خواست خدا بود که به دلم بیفتد. فکر میکنی احمق شدم؟میدانم. هیچکس نمیتواند درک کند. زمانی که تماس گرفتم؛خودم هم نمیدانستم دقیقاً میخواهم چه بگویم. بله؟ -حاج خانو..م.. -بفرمائید شما؟ -من بهارم.غفاری. -هان! خوبی دخترم؟؟ مشکلی پیش اومده؟ -حاج خانوم...من...میشه ببینمتون؟ -چیزی شده؟من فردا مسافرم عزیزم. نمیشه بعد از سفر صحبت کنیم؟ -وای نه...میشه امروز ببینمتون؟؟ -امروزم خیلی شلوغه دخترم !صداهارو میشنوی؟ برای بدرقه ی من جمع شدن.. -وقتتونو زیاد نمیگیرم. اصلاً...بیاید نزدیک آرایشگاه،اون میدونه،فضای سبزه که روبه روی آرایشگاهه. -بهار؟ دخترم نگرانم کردی؟! من الآن اینارو بذارم بیام اونجا؟بگم فائزه بیاد؟ -توروخدا خانوم حسینی کمکم کنید..... از دور تشخیصش دادم. با آن صورت نورانی و ملیح به من نزدیک میشد. بلند شدم وآهسته نزدیکش شدم. با این سنش هم قد من بود شاید کمی کوتاه تر.بی مقدمه به آغوشش رفتم. آخ که تنش بوی گل میداد. دستش را پشتم کشید وگفت: -چرا انقدر نا آرومی دختر؟ خدا مارو نبخشه اگه ما باعث این نا آرومی شدیم! چیزی شده؟ به من بگو دختر... کاملاً بی پرده گفتم: -من حماقت کردم حاج خانوم.من پشیمونم. خودش را کنارکشید وبا مهربانی گفت: نویسنده :ز.الف 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌27 بیا بشین ببینم دخترجون. هردوروی نیمکت نشستیم ومن سربه زیر ادامه دادم: -حتماً فکر میکنید خیلی پررو وبی ادبم. اما عیبی نداره... من میخوام بگم که دلم میخواد عروستون بشم. اگه لیاقت داشته باشم البته. کمی اخمهایش درهم شد وگفت: -خانوادت ازت خواستن؟ اجبارت کردن؟؟ -نه! نه! اصلاً! من خودم نشستم فکرکردم دیدم چقدر احمقانه رفتار کردم. یعنی یه جورایی.... وای خدا... ازخجالت کاملاً برگشتم دست گرمش را روی رانم گذاشت وگفت: -یعنی واقعاً خودت خواستی؟! من راستش میترسم! میترسم بازم سکّه ی یه پول بشیم.... گوش هایم داغ شد -من.... توروخدا کسی نفهمه حاج خانوم.. دوباره زنگ بزنید به خانوادم... خواهش میکنم. من استخاره کردم خوب در اومده برای اینه که اصرار میکنم. دروغ گفتن عادتم شده بود. با اینکه نمیخواستم لبخند مهربان ورضایتمندی زد وگفت: خیالت راحت... تا قسمت چی باشه. پس من بعد سفرم دوباره زنگ میزنم دخترم. بخاطر سروسامون دادن پسرمم که شده سعی میکنم زودتر برگردم. ایستاد وادامه داد: -برو خیالت تخت،کسی ازاین ملاقات خبردار نمیشه. شانه اش را بوسیدم وفوراً رو گرداندم تا بیشتر ازاین شرمندگیم را به نمایش نگذارم. تمام مدت درتاکسی به این فکر میکردم حالا چطور با امیراحسان روبه روشوم؟! با آن حرف آخر... کلّاً از خودم متنفر بودم،اگر بعداز پیشنهاد دوباره ی مادرش دهان بازکند و آبرویم را ببرد.. شاید باید اول خودش را میدیدم وبرایش توضیح میدادم. نمیدانم سرم در حال انفجار بود... هیچ فکرش را هم نمیکردم که تا این حد مورد خشم وغضب پدرم قرار بگیرم. وقتی کلید انداختم وداخل شدم با عصبانیت گفت: -کجا بودی؟ -سلام! دنبال کار...چیزی شده؟ -بازم خانواده سیّد زنگ زدن! نمیدانم چرا زیردلم خالی شد. به این زودی؟؟ -خب چرا عصبانی هستی بابا؟ -چون شرمندم کردی. چون دیگه نمیدونم چی جوری جوابشون رو بدم. ترسیدم نکند حاج خانم گفته باشد خودم التماس کردم؟! اما نه نگفته بود. حرص پدر از جواب منفی من بود -میخوان بیان؟ مادرم متعجب از ذوق محسوس من گفت: -آره،دو هفته دیگه. البته اگه از الآن تکلیفمونو روشن کنی و بگی بله. بدون در نظر گرفتن شرایط با خوشحالی کفش هایم را پرت وبه طرف پدرم پرواز کردم. محکم به آغوشم کشیدمش وگفتم: -بله که میگم بله! با جدیت سعی داشت پسم بزند: -برو ببینم.به زور من باشه میخوام صدسال نباشه. -نخیرم خودم عاشقشون شدم. کمی مهربان تر شد وگفت: -خیلی خب.پدر صلواتی بی حیا... برو ببینم...نغمه به کی رفته این؟ چقدر پر روءِ ؟! چقدر خوب بود. خوشی های سطحی هم خوب بود. چند لحظه رها شدن هم خوب بود. بخدا خوب بود. من توانستم زمان کوتاهی رَها و شاد باشم. چه اشکال داشت عروس شوم؟ مثل حوریه... مثل فرحناز... شاد و خوشبخت... نویسنده: ز.الف 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌28 نمیدانستم امیراحسان چه واکنشی نشان میدهد. حالا که نُه روز شده بود دوازده روز،حس ترس ودلهره را به خودم نزدیک تر میدیدم. نُه روزی که قول داده بودند طولانی شده بود ومن خوب میدانستم در کشمکش راضی کردن احسان هستند. تا اینکه شب قبل ازآمدنشان حاج خانم با من تماس گرفت: -سلام دخترم خوبی؟ خودت میدانی چه حالی داشتم -سلام.. -منو حلال میکنی؟ من مجبور شدم یه کاری کنم! -چی؟؟ -درسته بهت قول داده بودم... چون به حالت پچ پچ حرف میزد گفتم: -ببخشید نمیشنوم.بلند تر میگید؟ -میگم درسته قول دادم به کسی نگم تو اومدی باهم حرف زدیم اما مجبورشدم به امیراحسان بگم! آخه میدونی طفلک خیلی دلش شکسته قبول نمیکرد این بار بیاد واسه همین ناچار شدم بگم خودت راضی ای... بر پیشانی ام زدم وگفتم: -وای حاج خانوم..حالا من چیکار کنم؟ -شرمندتم دخترم. آخه اصلاً زیربار نمیرفت. مشکوک شده بود.تو نمیدونی چقدر تیزه! -حالا چی میشه ؟ -هیچی دیگه فردا میایم. بامامان هماهنگ کردم. فقط خواستم حلالم کنی وراضی باشی. -نه مشکلی نیست.خداحافظ -خداحافظ **** تمام هنرآرایشگریم را روی هم گذاشتم وچهره ای از خودم ساختم که بهترین باشد،گرچه امیراحسان نگاه نمیکرد. دلم از تصور وجودش قنج رفت! قبول داشتم که به شدت احمق وغیرقابل تحمل بودم. اما من تصمیمم را گرفته بودم؛مثل حوریه پررو باشم وحق نداشته ام را با پررویی از دنیابگیرم. کلی جمله در ذهن داشتم که برای به دست آوردن دل امیراحسان به او بزنم. وقتی زنگ را زدند،از دیدن شادی پدرومادرم لبخند زدم. تا این حد به آنها علاقه داشتند؟ یا از من سیر شده بودند؟! این بار مخفی نشدم ومثل بقیه برای بدرقه ایستادم. فقط خودش وپدرمادرش آمده بودند و تا حدودی ازدرصد مهربانی همیشگی اشان کم شده بود.اما بازهم خوب وخوش رو بودند. این وسط امیراحسان بوضوح ناراضی بود ومعلوم بود به زور و تو سری همراهشان اورده اند! با اخم نگاهم کرد ولبخند محوم را بی پاسخ گذاشت. نشسته بودند ومن ونسیم در تدارکات بودیم. آنقدر گند زده بودم که حالا حرفی برای زدن نداشتند وسکوت مطلق موجود در پذیرایی تنها با گفتن "بفرمائید میل کنید"های مزمن پدر ومادرم شکسته میشد.و قتی شربت را مقابلش گرفتم,بدون آنکه نگاهم کند با لحن بد وکلافه ای گفت: -تشکر! اعتماد به نفسم را ازدست ندادم گفتم: -چرا؟ آهسته گفت: -ممنونم خانوم.نمیخورم. مغلوب،کنار کشیدم ونشستم. جو سنگین تر از آن چیزی بود که بشود با چهارکلمه توصیفش کرد. آنقدر سکوت بود که حتی صدای تیک تیک عقربه های ساعت می آمد! حاج آقا سرفه ی مصلحتی ای کرد و گفت: -خب...من نمیدونم چی بگم ! امیراحسان جان،آقای غفاری،بهار خانوم، دیگه خودتون میدونید... روبه پدرم گفت: -اجازه هست برن حرفای آخرو بزنن انشاءَالله ؟ کمی دلخوری حس میکردم. 🌸🌸🌸🌸🌸
نظرای خوشگلتون ✨ درمورد رمان برامون بنویسین✨🤍 https://daigo.ir/secret/92583243 تو خوده ناشناس جوابتونو میدیم تو کانال گزاشته نمیشه❌