eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
28 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @reyhane_al_hosseyn «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌32 چیزی نخوردی که؟ -خوردم مرسی. -ببینمت؟ ...- -هوی با توام! دلخوری؟ -نه.خدافظ. ترسیدم تنها بمانم بنابراین گفتم: -صبرکن برسونمت. میخوای؟ متعجب نگاهم کرد وگفت: -همیشه خودم میرم! -میدونم. یه بار باهم بریم تا مامان بابا اینام خوابن... متوجه شد از تنهایی میترسم. سرتکان داد وگفت: -باشه.سریع آماده شو ... مرموز خندید -میشه... -آره میشه! الان باهات میام تا اتاق! از چموش بودنش حرصم گرفت وگفتم: -پر روی زرنگ! در حالی که در اتاق مواظبم بود،حاضر شدم وسوئیچ پدر را برداشتم. مستی با جیغ خفه گفت: -شوخی نکنا! با پیکان رانندگی کنی ؟؟؟ من بمیرمم نمیام.. باز مرد راننده پیکان باشه میشه تحمل کرد. -دیوونه.بدو بیا ببینم! با شوخی وکشمش از در خارج شدیم. همین که پا در کوچه گذاشتیم و من دست مستی را به طرف رَخش پدر میکشیدم ماشینی برایمان نور بالا داد. هردوبرگشتیم،وبا دهان باز به امیراحسان که داخل ماشین نقره ای رنگی نشسته بود نگاه کردیم. مستی آهسته گفت: -این اینجا چی میخواد؟! امیراحسان نیمه پیاده شد و با احترام در حالی که به افق نگاه میکرد مارا مخاطب قرار داد: -میشه تشریف بیارید؟ مستی زودتر به خودش آمد وگفت: -سلام. احسان:-سلام،ببخشید حواسم نبود. مستی:-مزاحم شما نمیشیم. احسان:-زحمتی نیست،با خواهرتون یه کار کوچیکی دارم. مستی آرام زمزمه کرد: -آبجی زشته... و خودش جلوجلو راه اُفتاد چه کار داشت؟! ترسان از اینکه مچم را گرفته است به سمتشان رفتم. هردوعقب نشستیم. بدون لحظه ای مکث،استارت زد وراه افتاد. احسان:-ازکجا برم؟ مستی:-فعلاً مستقیم برید.ممنون. ازاینکه "سامی یوسف" با صدای ضعیفی در ماشینش پخش میشد؛در اوج اضطراب خنده ام گرفت.آخرَش بود!!! مستی:-این خیابون نه،دومی رو سمت راست برید.ممنون. نویسنده:ز.الف 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌33 پیش خودم فکر کردم مستی چقدر بزرگ شده. مستی:-خیلی ممنونم همینجاست. خداحافظ احسان:-خواهش میکنم.به سلامت. ناخودآگاه میدانستم نباید پیاده شوم. دوباره راه افتاد و شکننده ی سکوت بینمان سامی بود.بلاخره گفتم: -آقای حسینی امری دارید؟ -باید باهاتون حرف بزنم. -بفرمائید. کنار خیابان پارک کرد واز همان جلو شروع کرد به حرف زدن: -شما واقعاً استخاره کردید؟ به سختی گفتم -بله.. کلافه بود. میدانستم. پنجه به موهایش کشید وبا حالت خاص و کلافه ای گفت: -یعنی چی آخه...خدایا... ودست به صورتش کشید -چیزی شده؟ این ماجرا که تموم شده.الانم اگه...اصلاً شما از کجا میدونستید من این وقت صبح میام بیرون؟! -من دیشب خواب دیدم.خیلی عجیب بود!! حتی صبح بهم الهام شد شما میاید بیرون! نمیدونم شاید باید بخاطررفتار آخرم از شما حلالیت بخوام. گیجم...از طرفی خودمم استخاره گرفتم.خوب اومد. به دودستم نگاه کردم.از ترس مورمور شده بود روی پوست مورمورم دست کشیدم وبرخود لرزیدم. -چ..چه خوابی؟ خیلی نا آرام بود. بی قراری از چهره اش فریاد میزد. آرام ومتین گفت: میگن به خوابای دم سحر توجه کنین. اینه که انقد آشوبم خانوم... دیدم کسی بهم میگه باید باشما ازدواج میکردم! نمیدونم...اصلاً نمیتونم توصیف کنم. شاید باید از خطاهای بچگی شما میگذشتم. از پررو بودنش تعجب کردم! به من میگفت بچه!از طرفی تصور خوابش من را بدجور ترسانده بود -یعنی چی...ببخشید...یه خواب الکی بوده. بخاطر این چندوقت درگیری... -نه.خیلی واقعی بود. -میشه بگید تو خوابتون شما د... -نه. کوبنده گفت! وبه همان کوبندگی ادامه داد ...عادت به تعریف خواب ندارم. اگه قراربود دیگران بفهمن ؛خدا به همه نشون میداد. متعجب از اعتقادات عجیب غریبش گفتم: -حالا هرچی آقای حسینی.. پدرم دیگه محاله اجازه بده.با اجازه آمدم در را باز کنم که محترمانه گفت(: -چندلحظه خانوم...میتونیم یه فرصت بهم بدیم.نه؟من تند رفتم قبول دارم،شمام خیلی اذیت کردین قبول کنین. من حس میکنم خدا هوامو داشته،نمیگم بنده ی عالی ای بودم اما بد نبودم. این خواب این الهام... خیلی حالمو عوض کرده... با خوابی که دیده بود من را ترسانده بود.این یعنی رسوایی محض! -دست من نیست.دیگه بابام اجازه نمیده...فقط یه چیزی؛ نیم رخش را چرخاند تا بشنود: -خوابتون خوشا... دیدم که ازتعجب یک تای ابرویش بالا رفت.. نگذاشت ادامه بدهم وخونسرد گفت: -خوب بود. تا حدودی آرام شدم وبهترین حالت ممکن را تصور کردم.اینکه بخشیده شدم وقراراست رنگ آرامش بگیرم. نویسنده:ز.الف 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌34 خداحافظ -نگفتید؟! بازم قرار بذاریم؟! -راستش من واقعاً سردرگمم،اما میدونم پدرم اجازه نمیده.خیلی دلش پره! از آینه دیدم که آرام لبخند زد: -اون با ما...میرسونمتون در خونه. از حالت نیمخیز خارج شدم وتکیه دادم تادر خانه هیچ حرفی بینمان رد وبدل نشد،لحظه ای که خواستم پیاده شوم،برگشت وبرای اولین بار در این ملاقات نگاه پاکی به من انداخت. حس کردم خوابش بدجوری رویش اثرگذاشته چرا که در نگاهش یک نوع صمیمیت بیشتر یا یک حس آشنا دیدم. انگار که خودش را یک قدم نزدیکتر ببیند. انگار کم کم دارد میپذرید که احتمالا همسرش هستم. نگاهش را گرفت وخیره به چادر پخش شده ام روی صندلی گفت: -امیدوارم هر چی صلاحمونه پیش بیاد.برید به سلامت. حس کردم ذرّه ای از او نمیترسم! بدون هیچ حرفی در را باز کردم وآهسته گفتم: -ممنون * -هه هه ! مگه بچه بازیه نغمه؟ -چه بدونم والّاه... -بیخود.اصلاً دیگه اسمشونم نیاد. مسخره بود که بالکل فراموش کرده بودم چند چند هستم! چون مثل دختران تازه بالغ در اتاق رژه میرفتم واسترس داشتم! استرس خواستگار وشوهر و عروس شدن! -من دیگه مخم داغ کرده آقاجان.خودت زنگ بزن بگو نمیخوایم. من نمیزنم این دفعه زدن گوشی رو بده من.انگار ما مسخره ایم. یک هفته ای میشد که تقریباً هرروز اجازه ی مجدد میخواستند وبساطمان همین بود. ازخجالت نظری نمیدادم وزمانی که بحثش پیش می آمد؛به اتاقم پناه میبردم. اما قربان خدا بروم که مهر ناشناخته ای از مرد غریبه ای که چیززیادی از هم نمیدانستیم در دلم انداخته بود. مستی راست میگفت که بیشتر از هرچیز مردانگی اش دلت را میبرد.حس قدرتمند بودن دستانش دلم را قلقک میداد. یک هفته بود که از غصه نابود شده بودم. قاطعیت کلام پدر لجم را در می آورد.زنگ تلفن به صدا در آمد ومن تیزگوش پشت در کمین کردم: -اتفاقاً همین الان ذکر خیرتون بود..حاج آقامون راضی نیستن بخدا...هیچ جوره..بیاید با خودش حرف بزنید...گوشی -الو؟سلام علیکم.به لطف شما. ....- -نه،نه، ببینید؛اصلاً من دیگه هیچ جوره دلم رضا نمیشه. نه که خدایی نکرده مشکلی داشته باشید اما نمیدونم چرا...بله...درست می فرمائید.. نه من میدونم خود بهارم دیگه موافق نیست... ....- -اینا همه درست ولی شما خودتون رو بذارید جای من...مــــیدونم..بله..نه بابا زنده باشن... با حرص روی پیشانی کوبیدم که نسیم با خنده گفت: -چته حالا؟ این نشد یکی دیگه. داشت گریه ام میگرفت! بابا جان از طرف من حرف نزن!! -نه،قربان شما.خداحافظ. با بهت به نسیم گفتم: وای...دیدی؟؟! تموم شد! نسیم با ناراحتی گفت: -ببین صلاح که باشه ... نماندم گوش کنم.با بغضی قد هندوانه خارج شدم وپاکوبان به پذیرایی رفتم آبرو را خوردم و حیا را قی کردم.با صدای مرتعش وبلندی گفتم: -بابا واسه چی ردشون کردی؟نسیم بدو پشتم آمد وگفت: -اِ..!!!!ا بهار بیا ببینم...! دستم را پس کشیدم وبه پدر که با ابروهای درهم نگاهم میکرد گفتم: -بابا واسه چی این کارو کردی هان؟مادر چنگی به صورتش انداخت وگفت: -هــیع!! آیپ دی ! پیس دی ! بده،زشته! پدر:-صداتو بیار پائین ببینم! بغضم ترکید اما با پررویی گفتم: -من میخواستمش. واسه چی گفتید نیان؟ پدر که ناباوار بود مثل خودم تقریبا فریاد کشید: -به به !! فرامرز بیا که ببین زندگیت به کجا رسید!! به به !! و یکهو فوران کرده غرّید: -تو غلط کردی میخواستیش! از پررویی زیادت من خجالت کشیدم! برو بچه..یه ذره غرور داشته باش بدبخت. ده بار تفت کردن بازم راهشون بدم؟ پدرم اصولاً در مبالغه کردن ید طولایی داشت! با گریه نالیدم: -مامان شما بگو... پدر:-ساکت شو!! نسیم ببرش! متعجب بود.حق هم داشت من یکهو خُل شده بودم نسیم کشان کشان من را به اتاق برد وبا تعجب وچاشنی خشم گفت: -بسه! چی شده حالا! من که شوهر کردم کجا رو گرفتم که اینجوری براش زار میزنی. خشمم را سر او خالی کردم وفریاد زدم: نویسنده :ز.الف 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم35 واسه شوهر گریه نمیکنم احمق. من دنبال شوهر نیستم من اونارو دوست داشتم.... همه میگفتند گریه کردنم مثل بچه هاست.وقتی گریه میکردم دل سنگ هم نرم میشد. با مهربانی بغلم کرد وگفت: -باشه با بابا حرف میزنم.خوبه؟ تند تند سر تکان دادم و کودکانه ذوق کردم. با اشک وآه در جایم دراز کشیدم وطبق معمول این یک هفته با زینب درددل کردم. تقریباً مطمئن بودم از ازدواج من راضی است. مسخره بود که التماسش میکردم برایم دعا کند تا خوشبخت شوم! به همین سادگی خواب های دیده شده توسط خودم وامیراحسان را به هر آنچه که دلم میخواست تعبیر کردم! با پدر قهر بودیم! به یاد نداشتم در این بیست وچهارسال روزی باهم قهر باشیم. حالا هردو با اخم وتَخم از کنار هم رد میشدیم.پدر گهگداری جوری که به در بگوید دیوار بشنود با کنایه داستان هایی از بی وفایی فرزند برای مادر تعریف میکرد. مثلا میگفت "نغمه؛پسر فلان همسایمون یادته؟کلاه باباشو برداشته! ای بسوزه پدرت روزگار...اینم اول وآخر اولاد!" تا اینکه امروز نیش کلامش را به اوج اعلا رساند وعصبیم کرد: -نسیم بیا روزنامرو بخون. -کو بابا؟ -ایناها.صفحه ی حوادث...دختره با نامزدش دست به یکی کردن زدن بابا هرو کشتن واسه پولاش...میبینی دنیارو خانوم...وفا نداره که...بچه بزرگ کن که.. با حرص گفتم: -بسه بابا.دیوار شنید. انگار منتظر جرقه باشد با خشم گفت: -داری واسه یه غریبه با من جنگ میکنی؟ -من جنگ نکردم بابا.فقط ناراحتم. واسه چی ناراحتی؟که غرورتو حفظ کردم؟ -باشه.حق با شماست..اتفاقاً کارم پیدا کردم،دیگه سرم گرمه.مثل اون اولا صبح خروس خون میزنم بیرون تا بوق سگ کار میکنم میام میکپم.خیالتون راحت الکی دنبال بهانه بودم. نمیدانستم چقدر حرف زشتی زده ام.ادامه دادم به هرحال نون خور زیادی داشتن آدمو بدخلق میکنه.ازوقتی کارمو از دست دادم؛عزّتمم از دست دادم... وای که چقدر حماقت کردم.حس کردم در همین چند دقیقه ده سال شکسته تر شد.چهره اش با درماندگی درهم پیچید وآرام گفت: -چی بهار؟ نگاهم روی مادر ودوخواهرم چرخید. انگار که به شدت دلخور بودند حتی مستی هم برایم با تأسف سرتکان داد پشیمانی سودی نداشت. پدر با بهت به من خیره شده بود. -بابا من منظوری نداشتم کلی گفتم. آرام با صدای گرفته به مادرم گفت: -نغمه جان،این دفعه اگه زنگ زدن،بگو قدمشون رو چشم. با التماس گفتم: -نه بخدا...بابا به قرآن همینجوری گفتم.. نماند. بلند شد ورفت همه کم کم رفتند و من ماندم و پشیمانی احمقانه ام. من دقیقاً مثال ضرب المثل چرا عاقل کند کاری بودم. تمام عمرم غلط های اضافه کردم و تهش حسرت و پشیمانی برایم ماند.به امید انکه پدر از یادش میرود بلند شدم وبه اتاقم رفتم. نسیم خوابیده بود.کنارش دراز کشیدم و او با دلخوری پشتش را به من کرد. -چیه؟ -خیلی رو داری. -من فقط عصبانی بودم. نویسنده:ز.الف 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌36 آدم عصبانی میشه هر چرتی رو به زبون نمیاره. -بسه بابا شمام که... خونه نیست که.مدرسه اس! همه میخوان درس اخلاق بدن. -باشه تو راست میگی. قلباً خودم قبول داشتم کارم زشت بوده صبح آماده شدم تا سرکار جدیدم که دریک آرایشگاه کوچک نزدیک محله امان بود بروم.پدر بدون نگاه کردن در رویم گفت: -لازم نکرده بری. -قول دادم. -گفتم نمیری..تازه به مامانت گفتم ظهر زنگ بزنه به سیّدینا که همین امشب بیان. متحیر گفتم: -نه! اینکه خیلی بده! نمیشه! بابا تو روخدا! چرا با من لج میکنین؟! -من با تو لج کنم؟! من دیگه غلط بکنم پا روی دم تو بذارم.تویی که صدات بلندتر از من شده. نمیخواستم.واقعاً نمیخواستم همچین اتفاقی بیفتد. پدر سنگدل شده بود به گریه افتادم وگفتم: -نمیخوام...این عروس شدنو نمیخوام برم تو کفن بهتره. -حرفم عوض نمیشه.نغمه زنگ بزن بگو بیان. حتماً همین امشب میانا. غرور سیری چنده بابا...بذار زودتر نون خور اضافیمو رد کنم بره! چرا پدر اینطوری شد؟ به والله جز آرامی ازاین مرد ندیده بودم.همه چیز دست به دست هم داده بود تا ما باهم ازدواج کنیم. گریه های کودکانه ام هم رویش اثر نکرد.مرغش یک پا داشت. * پدر که رفت؛با التماس به مادرم گفتم که زنگ نزند.اما مگر میشد این زن مطیع شوهر را از راه به در کرد؟! به محض آنکه ظهر شد به سمت گوشی رفت. نسیم هم دلش به حالم سوخت وبامن همسو شد: نسیم:-نکن مامان زشته.عقل خودت چی میگه؟ آبروی بهار میره! تازه خبر نداشتند قبلاً یکبارهم خودم التماسشان را کرده بودم! مادر:-من کاره ای نیستم.باباتو که میشناسی. تا آمد گوشی را بردارد؛زنگ خورد شماره را نگاه کرد وبا هیجان گفت: -گادیرآلله! [خدای توانا‌] نسیم:-چی شد؟؟ -خودشون زدن! با ذوق گوشی را برداشت وای که اگر از کلاس گذاری مادرم بگویم ترکیدم کم است! به قدری پر غرور حرف میزد وخود را هنوز ناراضی نشان میداد که من ونسیم چشمانمان از حدقه درآمد! در آخر مکالمه گفت"ای بابا...پس بذارید با باباشون هماهنگ کنم ببینم راضیه یا هنوزم دلش به این وصلت نیست!" تماس راقطع کرد وپنج دقیقه بعد دوباره تماس گرفت وگفت که پدر موافقت کرده!! درآخر هم خودجوش با پدر تماس گرفت وخداراشکر گویان ازاین آبروداری؛جریان را تعریف کرد.من هم از ته دل شاد شدم.حسی که شاید دراین مدت به ندرت به من دست داده بود.تنها دلچرکینیم قهروغضب پدر بود. میتوانم قسم بخورم که انگار نیرویی پشت این ماجرا بود که همه ی مارا هول میداد.قراربراین شده بود همین امشب بیایند وطوری بود که طرفین میدانستند این بار همه چیزجور میشود.کمی که فکر میکردم حق زیادی به حوریه وفرحناز میدادم.با ازدواجشان خوش بودند و کاملاً بیخیال.حالا من هم مثل آنها شده بودم. ذوق زده تر از هروقت دیگری بدون کمک به دوخواهر ومادرم که برای مهمانی امشب تدارک میدیدند؛مشغول آرایش خود بودم.هزاران مدل آرایش را با تمام مهارتی که داشتم تست کردم ودرآخر یک گریم ساده وهنری را ترجیح دادم. پدر زودتر آمده بود وکلی خرید کرده بود.با خجالت جلو رفتم وکیسه هارا از دستش گرفتم.اخم نداشت اما خندان هم نبود.آنقدر خر کیف بودم که یادم نبود باید بخاطرکار بی نهایت زشتم ازاودلجویی جانانه ای بکنم.تنها دلم به آن خوش بود که در گیرودار عروس شدنم؛کم کم خودش نرم میشود! ازفرید خنده ام میگرفت که همیشه بالای هر مجلسی خودنمایی میکرد.حالاهم با ظاهری مکش مرگ ما حاضروآماده به نسیم کمک میکرد.پسر بسیار مهربان ولایقی بود.بیشتربا نسیم دوست بود تا شوهر.همش یک سال ازنسیم بزرگ تر بود.حالا میدیدم که با شیطنت زیرگوش نسیم پچ پچ میکرد ونسیم ازخنده وخجالت سرخ شده بود. -چی میگه نسیم؟نسیم با شرم وخنده گفت: -هیچی! چی داره بگه جز چرت و پرت؟؟ فرید که هنوز با ما رودربایستی داشت با دلخوری نمایشی گفت: -باشه دیگه نسیم خانوم...چرت پرت؟؟ -پس چی؟ میخوای بگم چی میگفتی؟رنگ از رُخسار فرید پرید -نخیر.همون چرت وپرت بود بهار! بیخیال. با شوخی گفتم: -نه نه اصلاً! باید بگی نسیم.چی میگفت؟ چرا ترسیده؟!نسیم که داشت بادقت دسر هارا تزئین میکرد گفت: میگه باجناق پیره،خوبه ادامه دارد... نویسنده: ز.الف 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌29 خواهش میکنم. منم مثل شما دیگه نمیدونم چی بگم! بهار بابا بلند شو آقارو راهنمایی کن. چندجفت چشم نگران نگاهمان میکردند واز اتفاق این بار میترسیدند! صدای آهسته ی فرید که مخاطبش نسیم بود را شنیدم: -خدا به خیرکنه! متوجه شدم نسیم به پهلویش کوبید همین که وارد اتاق شدیم امیراحسان با خشم گفت: -این مسخره بازیا چیه خانوم غفاری؟ با دست پس میزنی با پا پیش میکشید؟! ببینید؛مثل اینکه کار بدی میکنم آبرو داری میکنم؟ نه؟ من اما نشسته وصامت به او که ایستاده بود وبه دیوار نگاه میکرد اما مخاطب غرغرهایش من بودم نگاه میکردم امروز ده بار به زبونم اومد که بگم چی شده اما نگفتم. نمیدونم مادروخواهرم جز ظاهرتون چی توی شما دیدن که منو ازکاروزندگیم انداختن! مثل این که یه جاهایم اخلاقیاتو بذارم زیرپا بد نیست! به پیشانی اش دست کشید. حقیقتاً از خشمش ترسیدم وبرای یک لحظه از ذهنم رد شد که چه غلطی کردم! اما آرامشم را به دست آوردم وبا مظلومیت گفتم: -میشه بشینید؟ با چندش نگاهم میکرد! نمیدانم شاید هم یک حس اشتباه بود .با حرص نشست ونفس عمیقی کشید. -فرمودید توپزشک قانونی آشنا دارید؟ بدون جواب فقط سرتاپایم را برانداز کرد وزیرلب استغفرالله گفت! ...- -من حاضرم هرآزمایشی که شما بگید بدم تا ثابت بشه... ولب گزیدم.. دلم برای خودم سوخت. مثل یک موجود بی ارزش بودم انگار... خدا داشت عجیب حالم را میگرفت. امیراحسان از حرص خندید. مثل عادت خودم: -تمومش کنید.اونقدر مشغله دارم که این موضوع برام اهمیتی نداره. اگه قرار باشه ازدواج کنیمم اهمیتی نداره؟ -شوخی نکنید.من ابدا به شما فکر هم نمیکنم. زمان ادای این جمله ؛ مشت گره کرده اش را به معنای "هیچ ارزشی"کنارصورتش باز کرد ومن به این فکر کردم که چقدر دستش بزرگ و حمایت کننده است -آقا امیراحسان من فقط نمیخواستم ازدواج کنم،مجبور بودم به دروغ ودغل روبیارم.حالا پشیمون شدم. من حس کردم شانس خوبی... بازخجالت کشیدم.. من میخواستم با پدرم لج کنم سر مسائل شخصی... نمیدونم چطور بگم. اون به من پیله کرده بود باید شمارو قبول کنم. من اما میخواستم مجرد بمونم،کار کنم، زندگی خودمو داشته باشم،در حالی که پدرم. . . میان حرفم آمد(: صدایش بالا رفته بود: -حاضربودی خودتوجای یه دختر وصدایش راپائین آورد هرزه معرفی کنی تا ازدواج نکنی؟! -بخدا پشیمونم. فکر نکنید آدم بی ارزش وسبکی هستم که دارم التماس خواستگارو میکنم. نخیر من هزارتا دلیل دارم یکیش استخاره ی خوب،یکیش خوشحالی پدرم.. میان کلامم پرید وباحرص گفت: -هان! بخاطر زور خانواده؟ آره؟ -نه نه بخدا.من خودمم.... خاک برسرم.هیچوقت انقدر تحقیر نشده بودم. آهسته گفتم ...هر آزمایشی بخواید میدم... -معلومه که میخوام! فکر کردی مثل عاشقای خراب احوال به شما اعتماد میکنم؟! نه تنها شما بلکه خواستگاری هردختر دیگه ای برم همچین چیزی رو میخوام.دیگه چشمم ترسیده والاه! همون قدیمیا آداب ورسوم خوبی داشتن! یعنی میخواست بازهم خواستگاری برود؟! این یعنی علناً پسم زده .... 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌31 موهای سیاه بلند ولختش را واضح دیدم. از داخل توده بیرون آمد ودر تاریکی ای که تنها نور ضعیف حیاط روشنی بخش فضا بود؛دیدم که زن،برهنه است. برهنه ی مادرزاد! آن لحظه حس نمیکردم این چیزها عجیب است. تنها از اینکه او برهنه بود دست روی دهانم گذاشتم وبا تعجب هین آرامی گفتم. حالا کاملاً بیرون آمده بود.واضح تر دیدم. خدای من!! یک نوزاد برهنه هم در آغوشش بود. موهایش روی صورتش بود و به نوزادش نگاه میکرد.بدون نگاه به من ونشان دادن واکنش خاصی,آرام آرام ازکنارم رد شد وبه در بسته ی اتاق رسید. چشمم روی اندامش بود. ازپشت نگاهش میکردم و وکم کم حس کردم همه چیز غیر عادّیست... آهسته برگشت ومن نیم رخش را تشخیص دادم. قلبم را چنگ زدم،شناختمش.....بلند جیغ کشیدم : "زینب"!! مستی با وحشت صدایم میزد: -آبجی آبجی توروخدا....آبجی.... نشستم و مچش را محکم گرفتم. صدای اذان صبح می آمد در گرگ ومیش هوا به کنج اتاق نگاه کردم. سفیده سفید.همه چیز آرام بود.با وحشت به مستی گفتم: -مامان بابا بیدارشدن؟ -نه من بلندشدم واسه نماز و مدرسه آماده بشم.دیدم جیغ کشیدی.چی دیدی؟ -خواب بد دیدم.مرسی بیدارم کردی.برو عشقم. سرش را بوسیدم و برای انکه نترسد خودم را کنترل کردم بلند شد که برود از ترس تنها ماندنم فوراً ایستادم و دنبالش قدم تند کردم. آنقدر میترسیدم که چهارستون بدنم میلرزید... از بغض تکراری ام نمیگویم. ازترس مستی خودم را سرپانگه داشته بودم تا از دست شویی برگردد و من صبحانه اش را آماده کنم؛ده بار برگشتم وبه پشتم نگاه کردم.کارهایم دست خودم نبود. بارهاوبارها پیمانه ی چای از دستم رها شد. روی شانه ام زده شد و با وحشت جیغی کشیدم و برگشتم. مستی بهت زده عقب کشید و گفت: -نمیخواستم بترسونمت...ببخشید... بغضم ترکید و وحشیانه گفتم: -توغلط کردی.احمق.سکته کردم. -من بخدا....بخدا خواستم تشکرکنم... -نمیخواد تشکرکنی... روی صندلی نشستم وهای های گریه سردادم روی سرم دست کشید وگفت: -ببخشیدبهار؛بخدا میخواستم سرصدا نشه،معذرت میخوام. الان خودم چای میذارم خوبه؟ انگار همه بزرگ شده بودند به غیر ازمن. در حالی که پشتش به من بود گفت: -زینب کیه آجی؟ -حوصله ندارم. -آخه توخواب صداش میزدی... -بسه مستی جان .نمیدونم خودمم. این بار واقعاً دلخورشده بود.دو لیوان چای روی میز گذاشت. خیره به بخار چای به این فکر میکردم که این چه کابوسی بود. چرا انقدر طبیعی بود؟ چرا بعد از هفت سال باید همچین چیزی ببینم؟ آن بچه چه بود؟! شاید از اینکه دنبال ازدواج و تشکیل خانواده بودم عصبی بود. شاید آن بچه نشانه ی آن بود که او هم حسرت ازدواج داشته!نوچی کشیدم وبا دودستم سرم را گرفتم. -آبجی خدافظ. سربلند کردم ودیدم کوله اش را می اندازد 🌸🌸🌸🌸
نظرای خوشگلتون ✨ درمورد رمان برامون بنویسین✨🤍 https://daigo.ir/secret/92583243 تو خوده ناشناس جوابتونو میدیم تو کانال گزاشته نمیشه❌
بعد از رمان فعالیت ممنوع❌
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
✨بسم‌الله ✨
↻آنچہ‌امروز در ڪانال‌ ٖؒ﷽‌ریحانةالحسین‌ٖؒ﷽ گذشت:) ݪف‌نده‌‌رفیق‌بمونۍ‌قشنگتره وضـویـٰادِتون‌نَـرھ•• شَبِـتون‌منـوَربھ‌نـورخُـدا••¡ッ اِلتمـٰاس‌دُعـٰا!•• یـٰاعَ‌ـلۍمَـدد..••!ッ
شرکت‌کننده‌شماره‌‌۱۰۵۲:زهراکریمی‌ازقم جایزه‌نفراول‌‌بیشترین‌ویووبازدید: یک‌دست‌لباس‌‌بسیجی‌به‌ارزش‌۸۰۰تومان جایزه‌نفردوم:‌یک‌بسته‌ی‌فرهنگی‌ (شامل‌‌‌چفیه،عطر،عکس‌شهدا،عکس‌رهبری، جاکلیدوتقویم)به‌ارزش‌۴۰۰تومان جایزه‌نفرسوم:یک‌عددکتاب‌زندگینامه‌شهدا‌ 📢مهلت‌ارسال‌تا۱۰فروردین‌ آیدی‌جهت‌ثبت‌نام‌درمسابقه: @patoge_shohhadaa11 کانال‌شرکت‌درمسابقه: https://eitaa.com/joinchat/1425604807Cbb9f2aecd8
بسم الله النور...✨