ازقشنگۍهاۍسجدہ اینہ کہ توگوش
زمینپچ پچ میکنۍولۍ..
توآسموناصداتومیشنون🗞🤍'
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
14.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصلا تو آفریده شدی محضِ دلبری♥️ .
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊❤️🩹 #عاشقانه...
🌙 اجرای زیبای احسان یاسین
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
طلا.mp3
11.21M
بچهها
خوشکل خودتونو بسازید؛
امام زمان طلا با عیار بالا میخره!
تو نمیتونی مس به جای طلا
بهش بدی.
او ۲۴ عیار میخواد،
زین الدین میخواد،
زینتِ دین میخواد.
#حاجحسینیکتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم79
نمیتونم حوری روم نمیشه..
-بهار،من...متأسفم واسه اون کتک کاری.اصلا دست خودم نبود..میدونی..
-بیخیال.تازه حساب بی حساب شدیم...
-برو رو حرفام فکر کن.تو حالا حالا ها فرصت داری.حتی تا جایی که میشه با شاهین برخورد
نداشته باش.اصلا نیازی نیست باهاش هم کلام بشی،هیچی عجیب و اتفاقی نیست.یه مشت پلیس
وخلافکار این وسطن که به هرحال باهم روبه رو میشن.دنیا کوچیکه.
-حرفای عاقلانه بهت نمیاد..ما تاوان میدیم.هممون.
دستم را محکم روی معده ی سوزانم فشردم
وطوری که با خودم حرف بزنم گفتم.
شاهین اومده جفت گوشم! معجزه اس دیگه نیست؟ آه و
نالس...هوم؟ نفرینه...حقته بکش...
گوشیش را در آورد و جلویم گرفت:
-فرزام وفریاد...اینم بابای کچلشون...
-راست میگن کچلا پول دارن؟! واسه خودت زندگی ای بهم زدی!
-میخوای بریم چیزی بخوریم؛خداحافظی آخرمون حساب بشه هان؟
-چقدر مطمئنی که گیر نمیفتی! شاید تو زندان هم سلولی شدیم!
-من همیشه مثبت فکر کردم.مثبت هم جذب میکنم.تو دقیقاً برعکس منی.
-بریم بگردیم....دلم گرفته حوری...
در سکوت رانندگی میکرد و من هم خیابان هارا تماشا میکردم.
بعداز یک دور دور غم آلود که بدتر دلمان گرفت؛گفتم که من را به خانه ببرد.صدای زنگ موبایلم
بلند شد.همزمان بهم نگاه کردیم.جدی شده بود و من حوریه ی جدی را دوست نداشتم.نمیدانم چطور بگویم.دلم نمیخواست انقدر
همه چیز ترسناک شود.
-اگه امیراحسانه؛از همین الان شروع کن.بخدا بجون بچه هام این دفعه دیگه خوبتو میخوام.
-چی کار کنم یعنی؟؟
-اگه اعتراض کرد تا الان کجا بودی و فلان...بتوپ بهش.بداخلاقی کن.بذار کم کم سرد
بشه.
درحالی که به سر کوچه امان رسیده بودم مثل برده ای فرمان بردار از حوریه جواب دادم
-الو؟
-کجایی؟
-بیرون بودم.
-علیک سلام!
-چرا تو سلام ندادی؟!
...-
...-
-ماشینت تو پارکینگه،پیاده...هوای تاریک...
حوریه با اصرار اشاره میکرد بی ادبی کنم و بگویم به
تو چه اما نمیتوانستم.برایم محترم بود
-میام.نزدیکم.
وناگهان شاخ به شاخش ایستادیم.
حوریه:- اوه اوه ! سریع پیاده شو الان منو میکشه.
گوشی را آرام پایین آوردم و از همان داخل
باسر سلام دادم.
-حوری...بدبخت شدم..چه بهتر اصلا.الان میخواد بهت گیر بده چرا با من بودی؟ حسابی دعوا کن...بجنب دیگه!
امیراحسان که نمیتوانستم حالتش را ازچهره اش بخوانم؛ازماشینش پیاده شد
در ماشینش را با ضرب کوبید و با قدم های بلند به سمت ما آمد.
حوریه جیغ خفه ای کشید و با
سرعت دنده عقب گرفت
-روانی منو پیاده کن! !
امیراحسان میدوید.
حوریه ترمز کوتاهی کرد ومن سریع پیاده شدم.میتوانم بگویم حوریه تقریباً غیب شد.امیراحسان
نفس نفس زنان غرّید:
-همون خانوم بکتاش بودن نه؟
جواب ندادم که برای اولین بار در ملأ عام فریاد زد:
-"نه"؟؟؟
زهره ترک شدم.بند دلم پاره شد.
-آر...آره
-برو خونه.بدو.
از خجالت دوهمسایه ی واحد روبه رویی وکناریمان که با ترس مارا دید زدند و رد
شدند؛سرم را تا یقه پائین انداختم
همین که وارد راهرو شدیم؛منتظر آسانسور نماند و محکم به راه پله ها اشاره کرد.یعنی که زود تر
برویم تا تکلیفم را روشن کند!
کلید انداخت وبازهم محکم در را هول داد وکنار ایستاد تا اول من داخل شوم.
در را پشتم کوبید که از ترس چشمانم را روی هم فشردم.با صدایی که فرکانسش ازشدت فشار
دائم تغییر میکرد غرّید:
-همون بود که زدت آره؟ همون که اگه نرسیده بودم جنازتو تحویلم میدادن..آره؟
-...
باز فریاد کشید:
نویسنده: ز.الف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم80
-"آره" ؟
نمیدانم جرأتم را از کجا آوردم.احتمالاً تأثیر حرف های حوریه بود
برگشتم و با پررویی
چشمانم را دریده کردم ودر چشمان عصبی اش زول زدم . حس کردم یک لحظه شوکه شد:
-دفعه ی اول وآخر بود سرمن داد زدی
چشمانش تنگ شد و ناباور گفت:
-نشنیدم...
-پس بشنو آقای سرگرد.اینجا آگاهی نیست منم مجرم نیستم،داد بزنی؛ زندگی رو جهنم کردم!
چشمانش دیگر تنگ نشد،بلکه به گشاد ترین حالت ممکن در آمد..خندید..یک خنده ی پر از
فحش و حرص:
-بهار اون روی سگ منو بالا نیار دختر خوب بذار آدم باشم آفرین.
صدای جیغم خودم را هم اذیت
میکرد:
-من دلم میخواد با دوستام بگردم . خوش باشم.با هرکدومشون که دلم بخواد . هرکدوم که عشقم
بکشه..اصلاً ببینم...اون دوستت کی بود؟
نادرلو...اهان آره...واسه چی اومد تو خونه ی من؟ چه کارس؟ کجاییه؟ کیه؟ زن داره؟ واسه چی
مرد مجرد میاد اینجا؟
بخدا که دست خودم نبود..میدانستم یک داد که بزند تمام مردان اداره مدهوش میشوند اما
آقایی کرد.لب هایش را برهم فشرد تا حرف نا مربوط نزند.انگشت تهدید گرش را چند بار در هوا
تکان داد و در سکوت از خانه خارج شد
تازه فهمیدم چه غلطی کردم.خودم از خودم متنفر بودم دیگران که حق دارند دارم بزنند.چرا به
مجرد بودن شاهین اشاره کردم؟! حالا اگر میپرسید ازکجا میدانم!! تازه اگر پرسیدنی در کار
بود...با این حساب میدانستم مدتی قهر هستیم.نادم وسرخورده همانجا باهمان لباس روی مبل
نشستم و غمبرک زدم.حوریه خانه ات آباد !!
آرام و سنگین وارد شد.دستش که میرفت برای روشن کردن هالوژن ها با صدای سلام من لحظه
ای متوقف شد و دوباره حرکت کرد.واضح تر دیدمش.
-سلام.
ازسرمای صدایش یخ زدم
بدون توجه به من به اتاق رفت.
پشتش رفتم و به در تکیه دادم.با همان لباس ها طاق باز روی تخت خوابیده بود و چشمانش را با
اخم بسته بود.
-گرسنته؟
...-
-من تند رفتم.
گوشه ى چشمش یک لحظه پرید.انگار که از حرف زدنم ناراضی بود
...-
-امیراحسان...
با چشم بسته گفت:
-دلم نمیخواد حرف بزنیم.
-چرا؟ من دارم عذر خواهی میکنم!
-من عذرخواهی نشنیدم.در ضمن.... حرمتمون اونقدری شکسته که با عذر خواهی حل
نمیشه.حالا بیرون.
-پس تکلیف من چیه؟؟
عصبی شد.چشمانش را باز کرد و باهمان اخم به سقف زول زد:
-من مسئول تکلیف تو نیستم.از این که صداتو واسه من بردی بالا هنوز تو بهتم.متأسف که اینو
میگم ولی دیگه اونجور که باید روت حساب نمیکنم.
طبق معمول با ضعف گفتم:
-چطور تو داد زدی...
نشست.تند و خشن.زول زد در صورتم و ردیف کرد:
-من مردم.من فرق دارم.آره زور گو ام.آره دارم تبعیض جنسیتی میکنم اما خیلی جاهام به نفع
زن هست رفتارام.اینکه عقیدم اینه مرد باید مثل خر کار کنه تا زنش تو آسایش باشه هم جزو
اخلاقامه.آره من املم من قدیمی فکر میکنم ولی داد مال مرده,بهت گفته بودم دلم نمیخواد
صدای بلند زنم تو خونه جز واسه خوشی وخنده بلند بشه.
ناغافل داد زد
:گفتم یا نگفتم؟؟
از
ترس سرم را بالا و پایین کردم
بلند شد و به طرفم آمد فکر نمیکردم بخواهد کتکم بزند اما غیرارادی هین کشیدم وبه در
چسبیدم.
بی توجه به من وحالم با جدیت ادامه داد:
-فردا شب خودمونو به زور دعوت کردم خونه علی تا ببینی من اینجوری
و کف دستش را به
معنی صافى و یکرنگی جلویم گرفت
تا ببینی من با بد آدمی رفت وآمد نمیکنم.تا ببینی من آدم ناپاک و بد دل تو خونم راه نمیدم.
-امیر....
آنقدر ازم بدش آمده بود که تذکر نداد"امیراحسان"صدایش بزنم.
برگشت و لباس هایش را زیر نگاه غمگین وبغض آلود من عوض کرد.
مسخره بود اما تمام استعداد وهنر آرایشگریم را به کار بستم تا در عین کمرنگ بودن آرایش
حتی الامکان چهره ام را دورتر از آنچه که بودم بکنم.امیراحسان با وجود ناراحتی و کم محلیش با
جدیت گفت:
-عروسیش نیست.فقط شام دعوتیم.
با خجالت گفتم
-آرایش نیست که.گریمه.
همانطور که حاضر آماده روی تخت خوابیده بود و با گوشیش ور میرفت
من را هم زیرنظر داشت که دائم جلوی میز توالت عقب و جلو میرفتم و دوباره مشغول مرمت
میشدم!
-ببینمت.
با شرمندگی نگاهش کردم.ابروهایش بالا رفت:
-چقدر فرق کردی!
-خوب یا بد؟نمیدونم.
و دوباره باگوشی مشغول شد.عادتش بود که زیاد از چیزی تعریف نمیکرد. نمیدانم چرا
انقدر عجیب غریب بود.
.....-
-مثلا میخوای با زنش چشم و هم چشمی کنی؟؟
متعجب گفتم:
-زن داره مگه؟؟
متعجب تر از خودم ؛نگاهم کرد:
-خب آره! زن داره! مگه چیه؟!مثل ابلهان به زبان آمدم:
-چطوری آخه؟! مگه میشه؟؟؟
اخم کرد.....خاک برسرم که رشد عقلی ناقصم را جدی نگرفته
بودم.نشست و گفت
-نمیدونم ! واقعاً عجیبه که زن داره !
دستش را زیرچانه اش گذاشت و به مسخره به فکر فرو
رفت
-نه نه منظورم اینه الان خونه خودش نمیریم؟ یعنی خانواده داره؟؟!
نمیدانستم تا چه حد مسخره
حرف میزنم که امیراحسان را تا این حد متحیر میکردم!:
نویسنده:ز.الف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم81
-فازت چیه بهار؟ چرا اینجوری میکنی؟؟ یعنی تو فکر میکردی زن نداره و خودتو صدقلم درست
کردی؟! پس واسه کی خودتو درشت کردی ؟!این هم از آن گند هایی که نمیشد جمعش کنم:
-نه فکر کردم میریم خونه مادریش..چه میدونم گفتم با خواهرش یا با مادرش همنشینم...
انگار
که به یک احمق نگاه میکرد:
-باشه..زودتر آماده شو..
دائم به خودم امیدواری میدادم یا من اشتباه کرده باشم و او شاهین نبوده,یا شاهین بوده و من را
نمیشناسد یا کلا اگر شاهین بود شاهین خلافکار باشد نه شاهینی که شاید واقعا پلیس است! مثل
دیوانه ها پرسیدم:
-میشه مثلا نفوذی بشه یکی؟
متعجب در حال رانندگی نگاهم کرد:میشه واضح تر بپرسی؟
-میگم یعنی میشه یه روزی تو تونقش یه خلافکار وارد یه باند بشی؟
-آهان...آره...من نشدم تاحالا..ولی خب کلاسایی داریم که یه مدت طرف رو تعلیم میدیم بعد
میفرستیمش.
-برعکسشم هست؟ یعنی خلاف کار بیاد تو گروه شما؟
آره ولی خب احتمال این مورد کمتره.خیلیم کمتره...
بی مقدمه گفت:
-اتفاقا چه به موقع پرسیدی! همین علی نادرلو یه بارمأمور مخفی شده.حالم؟؟ هیچ!! موت!
با ناباوری و وحشت گفتم:
-یعنی چی؟؟؟؟
با ترس نگاهم کرد:
-تو چته؟!
خودم را کنترل کردم:
-یعنی از هیجان اینجوری شدم! میگم چی بوده جریان
گویا باورش شد با خنده گفت:
-حالا امشب میگم خودش تعریف کنه.خیلی باحاله..ما دورادور همدیگرو میشناختیم آخه از
زاهدان اومدن تازه.یعنی اسمی همدیگرو میشناختیم...خیلی کارش درسته،با اینکه درجش پائین
تره اما دیدنش یه افتخاره..خیلی موفقیتا به دست اُورده.
سر تکان دادم و در دل فاتحه ای برای خودم دادم.
یک محله ى متوسط,یک خانه ى ساده.امیراحسان شیرینی را به دستم داد و گفت:
-خانومشم بارداره.علی انقدر ذوق داره!
خدایا خواب میدیدم؟! شاهین چه غلطی میکرد؟!
در بدون پرسش با تیکی باز شد و هردو داخل شدیم.دری هم درطبقه همکف آپارتمان باز شد.
بایک دستم بازوی امیراحسان را چسبیدم و از ته دل بسم الله گفت از خدا خواستم آبرویم نرود.اگریک درصد شک داشتم شاهین باشد حالا با شکستگی روی
ابروهای بلندش مطمئن شدم خودش است.
جلل الخالق! انگشتر عقیق جای انگشتر طرح عنکبوتش را گرفته بود.سرم را پائین انداختم که
باخنده گفت:
-به به ببین کی اومده؟!!
قلبم در حلق آمده نگاهش کردم,من را میگفت؟!
اما دیدم آغوش گشود و با احسان رو بوسی کرد.
از پشت شانه ى احسان نگاه کوتاهی به من انداخت اما یک نگاه عادی و کوتاه.
حالا تن صدایش هم تأئید میکرد که همان شاهین خودمان است.همانی که آنقدر خوب نقش
عاشق را بازی میکرد.وارد شدیم و در حالی که از کنارش رد میشدم گفت:
-خیلی خوشحال شدم از آشناییتون,حالتون بهتره انشاءالله
بخدا قسم که موذی تر از او ندیده
بودم.خودش بود,خودش بود که انقدر خوب میتوانست فیلم بازی کند
آرام گفتم:
-شکر خدا
زن جوانى با چادر سفید از آشپزخانه خارج شد:
-سلام! حال شما؟
نمیشناختمش.ساده و معصوم به نظر می آمد
-سلام.
حتی نتوانستم.احوالی بپرسم.
امیراحسان متوجه شد و دستم را بی هوا گرفت.زن با
مهربانی گفت:
-عزیزم من پریسام راستی.اسم گل شما چیه؟بجای جواب نگاهم چرخید روی شاهین
خواستم ببینم اگر بگویم بهار ؛عکس العملش چیست؟ شاید چهره ی من هم برای او آشنا بود اما
مطمئن نبود خودم باشم.گیج و بی حواس گفتم:
-بهار.
شاهین با لبخند گفت:
نویسنده:ز.الف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم82
غریبی نکنید, بفرمائید خواهش میکنم.
خم شد و عسلی های کوچک را جلویمان گذاشت و
پذیرایی را شروع کرد.
وای خدا...جانم را بگیر اما اینطور مجازاتم نکن.وقتی خم میشد و پذیرایی
میکرد؛حسش.حضورش بویش همان بود. آنقدر رنگ و رویم پریده بود که پریسا گفت:
-بهار جون شمام خبریه؟؟
گنگ به امیراحسان نگاه کردم
مهربان نگاهم کرد و بعد روبه آنها گفت:
-نه.
تازه گرفتم منظور چه بوده
شرمنده تر و منزوی تر در مبل فرو رفتم.هم دلم میخواست شاهین
حرف بزند هم نه!
حالم اصلا خوش نبود. کلافه سرم را گرفتم و با بغض گفتم:
-احسان جان میشه زودتر بریم؟
چنگالی که سرش سیب بود رابه سمتم گرفت .آهسته گفت:
-به این زودی؟؟
-سرم داره میترکه.
شاهین به پریسا کمک میکرد تا میز شام را بچیند و در میدان دیدمن بود
-باشه عزیزم پس حداقل بعد شام.الان خیلی زشته.
دیدم!! بخدا دیدم که شاهین زیر چشمی
نگاهم میکرد!! غیرعادی نگاهم میکرد و به محض آنکه مچش را گرفتم نگاه دزدید...نا آرام تر
شدم..انگار وقتی که بی اهمیت بود حالم بهتر بود اما حالا مطمئن شدم من راشناخت
پریسا:-بفرمائید خواهش میکنم .بهار جون بیاید..آقا امیراحسان بیاید خواهش میکنم.
هردوبلند شدیم و سرمیز نشستیم,پریسا روبه روی من و شاهین روبه روی احسان بود.
اصلا دلم نمیخواست سربلند کنم.شاهین:-بهار خانوم؟ بدید براتون از این بیف بکشم.
وای! اسمم را که به زبان آورد من را
کشت.میخواست خاطره ى بیف خوردن را به رویم بیاورد؟!
-نمیخوام ممنونم.
-چرا؟ خوبه ها! امیراحسان به خانومت تعارف کن.
-بهار میخوری برات بیارم؟
ضعیف گفتم:
-نه
اما تمامش,نکرد:
شاهین:-اولش بدش میاد آدم ولی بعدش خوبه..
پس.منظور داشت.روزی که من را با این غذا آشنا
کرد به او گفتم از ظاهرش بدم آمده اما بعدش نظرم عوض شده بود.کنترل از دست دادم و
وحشیانه گفتم:
-نمیخوام.
همه جا ساکت شد.چهره ی امیراحسان مثل پدری شد که بچه اش در جمع حرف بد
میزند! لب هایش را گاز گرفت و نا باور نگاهم کرد
*
احمقانه روسریم را مرتب کردم و با سرفه ى مصلحتی گفتم:
-بخدا حواسم نبود ببخشید.
قیافه ى امیراحسان دیدنى شده بود.هنوز همانطور ابرو بالا و لب
گازگرفته نگاهم میکرد
پریسا زد زیر خنده و گفت:
-حقته علی..حقته! تو همیشه حرص دربیارى
نگاه شاهین دوباره برق داشت.یک برق کوتاه:
-بیخیال امیراحسان چرا اونجوری نگاهشون میکنی؟! شوخی کردیم دور هم!
اما دیگر احسان آن احسان سابق نشد! تا آخر شب اخم کرده بود و میدانستم در فکر یک تنبیه
جانانه است.شاهین :
-امیراحسان داداش میای چندلحظه؟
پریسا با ناراحتی گفت:
-نمیشه حالا بیخیال بشید؟ میخوایم دور هم باشیم؟
شاهین:-زود میایم خانومی,ببخشید.واجبه...
به محض رفتنشان گفتم:
-چندساله ازدواج کردید؟
-دوسال و دو ماه.
سر تکان دادم و گفتم
-خوبه؟ راضی ای ازش؟ با شغلش مشکل نداری؟
مهربان خندید و گفت:
-اوایلش چرا... مخصوصا مأموریت که میدادن به شهرستان.
-مأمور مخفی؟
با تعجب گفت:
-جانم؟؟
دست خودم نبود که انقدر خنگى حرف میزدم:
-منظورم اینه مأمور مخفی هم شده؟
-آهان...از ازدواجمون به بعد که نه.اما قبلا چرا.
-مثلا کی؟ چندسال پیش؟؟
فهمیدم خیلی لحنم وحشتزده و مشکوک است چرا که با نگرانی
گفت:
-نمیدونم گلم.میخوای بپرسم؟
دستم را فوری روی پایش گذاشتم و گفتم:
-نه!! فقط نگران شوهرمم.میگم نکنه اونم پست خطری بهش بخوره!
باور کرد:
-نه بابا...خیالت راحت این جریان شاید واسه شش هفت سال پیش باشه,اینجا ایرانه ها! مگه
چقدر از این باندا هست... تازه داوطلبیه, شوهرت تورو ول نمیکنه...
فقط روی کلمه ى شش هفت
سال فکر میکردم!
نویسنده:ز.الف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم83
در اتاق باز شد و هردو خارج شدند.
ظاهر جدیدش حسابی دیدن داشت.
کی باورش میشد همان
شاهین مو اسبی با آن سرو وضعش تبدیل شده است به علی و انگشتر عقیق و ته ریش!
پریسا:
-عزیزم من خانوادم همه شهرستان هستن میتونم شماره تورو داشته باشم به عنوان یه
آشنا تو این تهران؟
-باشه, شمارتو بگو میس بندازم.
متوجه نگاه های تند وتیز والبته پنهانی,شاهین بودم.
خداحافظی کردیم و درماشین نشستیم.نه گذاشت نه برداشت فوراً شروع کرد:
-بهار مشکل تو چیه؟
-یعنی چی؟
-چرا اینجوری میکنی؟پرخاش میکنی رنگ به رنگ میشی میلرزی
صدایش کم کم عصبی میشد
و اوج میگرفت
نفست میگیره چرتو پرت میگی أه
و روی فرمان کوبید.خودم را جمع کردم و با
دلخوری گفتم:
-نمیدونم...
آنقدر صدایم اندوه داشت و معصومانه بود که خودم دلم سوخت
کناری پارک کرد و به سمتم برگشت:
-عذر میخوام بهار...
من را به طرف خودش کشید و پیشانیم را بوسید!!
من به معنای واقعی کلام برای او کم بودم.چیزی در وجودم میگفت با شاهین حرف بزنم و برنامه
اش را بدانم.شاید بتوانم کاری برای احسان بکنم.حتی اگر او پلیس واقعی باشد التماسش کنم
آبرویم را نبرد و بگذراد بی سروصدا احسان را ترک کنم.
آفتاب روی صورتم اذیتم میکرد.نشستم و گوشی را از زیر بالش در آوردم.به نسبت قرص های
خواب گاوی ای که دیشب خوردم؛زود بیدار شدم.ساعت دوازده ظهر بود,معمولا پیام های تبلیغاتی زیادی داشتم که از فاصله ى شب تا صبح
رگباری برایم می آمد.به خیال آنکه بازهم تبلیغاتی باشند؛
یک نگاه کلی به مکالمات انداختم ودیدم که حدسم درست بوده,به عادت هرصبح؛همه را مارک
کردم تا یکجا حذف شوند اما تا آمدم کلمه یete Del را لمس کنم؛در محدوده ى بینائیم کلمه
"شاهین" را دیدم.دستم شروع کرد به لرزیدن.شماره ى نا شناسی بود که به جهت رند بودن
ى
؛جزو تبلیغاتی ها پنداشته بودم.مکالمه را گشودم:
"شاهین:سلام خانوم بهار غفاری!! فرزند فرامرز و نغمه!! خواهر مستی و نسیم!! بازم بگم؟؟"
کله پا به سمت در واحد دویدم و از ترس به آن تکیه دادم!! نمیدانم...حس کردم همگى در جای
جای خانه ام مخفی شده اند! با دستی لرزان تایپ کردم:
"بجا نمیارم؟!"
فوراً جواب داد
"عه! پس یه بهار غفاری دیگه بود که جنسارو جابجا میکرد! ببخشید مزاحم شدم."
"شاهین چرا برگشتی؟"
"من جایی برنگشتم. جای اصلی من اینجاست.فقط نمیدونم توبین ما چیکار میکنی!؟ بچه ها
فرستادنت تا مأمور مخفی بشی؟! هه!"
"باید ببینمت.تو رو خدا به امیراحسان چیزی نگو.بخدا من جاسوس نیستم"
پس تو خونه دوست من و مسئول پرونده ى باند چیکار میکنی؟؟"
"
"شاهین تو روخدا بگو چطوری ببینمت"
"فردا ساعت 5 اون پارکی که جنس میبردی"
"OK"یک آن باورم نشد این من باشم که انقدر راحت با او حرف میزند.کم کم داشتم عادت میکردم!
واین یعنی عین بدبختی.اینکه عادت شود پنهان کاری و خیانت و دروغ.هفت سال بود آدم شده
بودم ولی حالا آهسته آهسته برمیگشتم به دوران قبل.وای بر من.فکر کن امیراحسان بشنود زنش
با دوستش قرار گذاشته! حالا هرچند بدون منظور بد یا چیز خاصی که رگ غیرت یک مرد را باد
دهد,همینکه بهار؛زنش ،زن عزیز دردانه و مظلوم نمایش با مرد غریبه قرار گذاشته....! اما من باید
میرفتم.دیگر از فرار و بی خبری خسته شده بودم.
یک آن حس حماقت کردم.نباید کتباً آتو دستش میدادم.باید شفاهی حرف میزدم.شاید بخواهد
دوستش را باخبر کند.آنوقت دیگر جایی برای حاشا نبود.من علناً اعتراف کرده بودم که جنس
پخش میکردم..
اما فکر مسخره ای بود,اگر واقعا پلیس باشد اثبات گناهکار بودن من برایش مثل آب خوردن بود.
تا فردا دل در دلم نمیماند.مثل دیوانه ها قدم میزدم و منتظر82 ساعت آینده!!
*
خوش آب و هوا و رؤیایی بود.این بار گنگ نبودم.فهمیدم زینب است که بلند و خوش آهنگ
قهقهه میزند.از پشت میدیدم که دو تا تاب درختی را به نوبت هول میدهد.صدای خنده های
کودکان لبخند را روی لبهاى من هم آورد.به خودم نگاه کردم انگار روی هوا بودم.بحالت
پالسی
حرکت موجی
ضربه ای
بدون قدم زدن.
بهشان نزدیک شدم.زینب بدون آنکه برگردد
گفت:
-دوباره پیدات شد؟؟
-من نخواستم بیام.
-چرا خواستی! وقتی فکر میکنی یعنی میخوای که بیای...
دختر فرحناز را شناختم
-اینجا کجاست؟
-یه چیزی شبیه بهشت.
نویسنده:ز.الف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم84
دختر فرحناز:
-خاله محکم هول بده...هورا....
-پس جات خوبه؟
-آره.
نگاهم به دختر بچه ى کوچک تر افتاد:
-اون کیه؟؟
زینب نگاهش کرد.
-اون ساداته.
آنقدر زیبا بود که دهانم باز ماند.مثل یک فرشته لباس پوشیده بود.با هد بندی از
گل نرگس دور سرش
-اسمش ساداته؟!
-نه.سیده.اسمش نرگسه..چطور نمیشناسیش؟!
-باید بشناسمش؟!
آهسته تابش داد
-دخترته!
تمام بدنم یخ زد..دختربچه نگاهم کرد و لبخند زد.با هین بلند خودم بیدار
شدم.امیراحسان گیج و منگ نشست و با وحشت گفت:
-چی شده؟!؟
با گریه گفتم:
-دخترم!
در آن تاریکی چشمان درشت شده اش را دیدم:
-دخترت؟؟!
و فوری بغلم کرد:
....-
-خواب دیدی.صبح صدقه میدم عزیزم...چقدر لوسی تو...
شوخی و خنده اش آرامم نکرد.امکان نداشت من بچه ى خودم را بکشم.وقتی پیش زینب بود
یعنی میمیرد!! نرگس سادات!!
امیراحسان به خیال آنکه آرام شده ام خوابید اما من تا ظهر نخوابیدم.تا وقت ملاقاتم امیراحسان که رفت؛من هم از نقش خواب دروغین بیرون آمدم و بی صبرانه منتظر ملاقات
شدم.تمام حرف هایى که قرار بود بزنم را ردیف کردم.
حسی به من میگفت سرانجام,من وامیراحسان چه خوب چه بد؛جدایی است.
ما دقیقا دو خط موازی بودیم که تلاقی ای نداشت.راه ما تا ابد جدا بود.اگر قرار بود برسیم؛باید
یکی امان میشکست.یکی باید منحرف میشد از مسیرش.
عینک آفتابی به چشم روی نیمکتی که همیشه ساقی آن بودم نشسته بودم.انگار همین دیروز بود
با فرحناز و حوریه بعد از تعطیل شدن دبیرستان می آمدیم و اینجا مینشستیم.یونس میگفت
هیچکس به ما شک نمیکند.با آن مانتو و مقنعه,صورت های اصلاح نشده,کوله و کتانی...بیشتر
شبیه دخترهای سرتق دبیرستانی بودیم تا ساقی.از دور دیدمش.تیپش شبیه امیراحسان بود.کت
و شلوار و تجهیزات به کمر.نه....پلیس بود واقعا. ابهت و جدیتش مثل احسان بود.با ترس
ایستادم.
عینک آفتابیش را برداشت و گفت:
-بشین.
تقریبا روی نیمکت ولو شدم
هر دو به روبه رو نگاه میکردیم.
-خب...بگو...میخواستی منو ببینی.
-تو.. کی هستی؟! یعنى واقعا کی هستی؟!وباخنده ای که از سر درماندگی بود نگاهش کردم
-من سرگرد علی نادرلو
از جیب داخل کتش کارت شناسایی اش را در آوردهستم.
-هه! نگو که جعل یه مشت مدارک واسه شما کاری داره!
-برام مهم نیست درموردم چه فکری میکنی...فقط...برات عجیب نیست تو سن 82سالگی سرگرد
کردن ؟!
با تعجب گفتم:
-خب؟!ترفیع رتبست.بخاطر مأموریت خطرناکی که قبول کردم.اون موقع من فقط یه افسر ساده بودم.
-شاهین...وای خدا...
گیج و شوکه صورتم را با دودستم پوشاندم.تمام صحنه های این مدت مثل
فیلم از جلوی چشمانم رد شد..نمیتوانستم باور کنم...
-حالا نوبت توعه جواب بدی.اینجا...بین ما چی میخوای؟ از طرف کی اومدی؟ کریم؟
-اونو که گرفتن.تمام روزنامه ها زدن.به من یه دستی نزن.بعدشم اون خورده پا چه نفوذی میخواد
بکنه ؟!
-خیلی خب...جواب بده...تو یه دختر بزدل بودی, خورده پا بودید واسه همین کاریتون نداشتم,اما
الان.... جرمتو بزرگ نکن,از طرف هر کی اومدی بگو و خودت رو بکش بیرون.
-بخدا از طرف هیچکس...اتفاقی با امیر احسان آشنا شدم.
-اما تو لیاقت اونو نداری!
-میدونم.
-پس برو.
-من درست شدم.
-یعنی میخوای باهاش زندگی کنی؟!
سرتکان دادم.
...-
-خیلی پررویی! اونوقت منم وایمیستم و میذارم به دوستم وهمکارم خیانت کنی! اگه واقعا هیچ
کاره ای؛بکش بیرون از ما
-برم؟ فقط رفتنم خیال تو رو راحت میکنه؟!
-پس چی ؟؟ لابد دنبال دردسر میگردی؟! تو و دوتا دوستت درمقابل جرمایى که باند انجام میداد
هیچ به حساب میاین.طوری که میشه چشم پوشی کرد از خطاتون.
متعجب از این کارش گفتم:
نویسنده:ز.الف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم85
تصور میکنم تو هم مثل دوتا دوست پت و متت رفتی به ...لا اله الا الله
و من غریبانه دلم هوای
لا
اله گفتن های احسان را کرد
-حالامن باید چیکار کنم؟
-به حرمت اینکه مَحرم امیراحسانی بهت مهلت میدم بی سروصدا بری.
با درد چشمانم را بستم و
درحالی که به عمر کوتاه زندگی مشترکم فکر میکردم گفتم:
-ممنونم بخاطر حفظ آبروم.
-من تمام تلاشم حفظ آبروی احسانه..واقعا پیش خودت چی فکر کردی؟! اون مثل یه فرشتس!
بی مقدمه گفتم:
-عاشق شدنتم جزو برنامه بود؟؟
بخاطر سکوتش مجبور شدم نگاهش کنم:
...-
-هان؟
-آره
-چرا؟؟ واقعا اون همه تظاهر به عشق ضروری بود؟!
-نه..یعنی آره..نمیدونم خواستیم مثلا گولتون بزنیم که بمونین...
طفره رفت.مشخص بود..و من
حس کردم چیزی را پنهان میکند.واقعاً چرت گفته بود.
-برو خانوم غفاری... داداشم خوش نداره ناموسش با نامحرم بیرون باشه
و تقریبا رویش را
برگرداند
قهوه جوش را روشن کردم.برای امیر احسان نوشتم میخواهم بخوابم, نگران نشود.تلفن را کشیدم
و گوشی را خاموش کردم.قهوه جوش آمد؛دزدکی به اتاق کار احسان رفتم و از پاکت سیگارهاینمونه اش چند نخ از تازه ترین ها که خشک نشده بود دزدیدم.نمیدانم فقط حس کردم باید مخم
باز شود.مثل همان وقت های که مخم را باز میکرد.
یکروز همان اوایل ازدواجمان با دیدن سیگار و مشروب های موجود در قفسه ى اتاقش پرسیده
بودم آیا تابه حال شده مصرف کند حتی یکبار برای تست؟؟ و او معصومانه و با تعجب گفته بود
حتی قلیان هم نکشیده! قلیانی که برای ما سه دوست قوت غالب بود!!
به آشپزخانه برگشتم و قهوه ریختم.پشت میزنشستم.میخواستم یک دور هفت سال پیش را مرور
کنم.حالا که قراربود بروم؛بگذار ببینم چرا باید بروم؟ من مثل فرحناز و حوریه از حقیقت فرار
نمیکردم.ترسو و بزدل و احمق بودم اما هنوز چیزی در وجودم به اسم وجدان حس میکردم که
هفت سال تمام نگذاشت آب خوش از گلویم پائین برود.......
سیگار اول را آتش زدم جرعه ای از قهوه ام نوشیدم و به هفت سال پیش بازگشتم..... . . .
پدر:-همین که گفتم.رشته ى طبیعی یا ریاضیات.
با حرص به نسیم که آرام دراز کشیده بود با
لحن مسخره ای که مثلا ادای پدر بود گفتم:
-طبیعی یا رضیات! بی سواد.. به تجربی میگه طبیعی انگار عهد بوقه خودشه..به ریاضی فیزیکم
میگه ریاضیات!
نسیم با خشم گفت:
-احمق بابا رو مسخره میکنی؟! اون ادبیات خونده بهش میگی بی سواد ؟!
-احمق خودتی.کته ماست.
جنگیدن را صلاح ندید و با افسوس سرتکان داد:
-چه تخم جنی بشی تو...
من که تصور کردم فحش داده برای کم نیاوردن فحش زشتی به او دادم
که ماتش برد
نویسنده: ز.الف
🌸🌸🌸🌸🌸