﷽🌸🍃
بسمِ ربِّ النّور آقا جان بیا
درد دارم حضرت درمان بیا
حیف از خوبیِ تو یابن الحسن
عاشقت من باشم و امثال من
تو همیشه حاضری من غائبم
چون تو را گُم کرده ام بی صاحبم
خود مدد فرما که بارم بار نیست
بین درگاهت برایم کار نیست؟
از خودم ناراحتم دل با تو نیست
دل که جای هیچکس إلّا تو نیست
#اللّهمَ_عجِّل_لولیِّک_الفَرَج
@ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ #قواعد_ظـهـور یعنی اینکه گناه نکن‼️
#استاد_پناهیان
@ReyhanatoRasoul97
📗 #داستان_واقعی_جوان_همدانی
✍فراهم شدن امر ازدواج بصورت معجزه آسا بدست امام زمان عج
💠 اسمش حسن بود، در شهر نجف اشرف زندگی میکرد، دانشجو بود، اوضاع و احوال روبراهی نداشت، با خودش گفت بار و بندیلم را جمع میکنم و به کربلا می روم، دعایی می کنم برای گشایش رزق و ازدواجم... رسید کربلا، شب را خوابید ، هنوز به حرم مشرف نشده بود، در عالم رویا به خدمت مولا جانمان رسید، آقا فرمودند به او: فلانی دعا کن، پاسخ داد: ای مولای من ، بهقصد دعا مشرف شدم... آقا فرمود: [همین جا بالای سر است، همین جا دعا کن]،دست به دعا برداشت و به حالت تضرع دعا کرد، آقا فرمود: نشد، برای بار دوم در حالیکه فکر می کرد بهتر از بار اول است دعا کرد، مولا باز فرمودند: نشد، برای بار سوم با تضرع و خشوع بیشتر دعا کرد، بازهم مولا فرمودند: [ نشد]
دیگر عاجز شده بود، به امامش گفت: سیدی! آیا دعا کردن وکالت بردار هست ؟ آقا فرمودند: آری، گفت: من شما را وکیل کردم که برایم دعا کنید...آقا قبول کردند و برایش دعا کردند... دعای مولا برایش کافی بود، زندگی اش را از این رو به آن رو کرد، شخص تاجر همدانی که ساکن تهران بود به عتبات مشرف شد، آنجا به پیشنهاد و اصرار یکی از علما حسن را به دامادی پذیرفت، خلاصه اینکه صاحب زندگی شد و رزق و روزی اش گسترش پیدا کرد...
💥 می دانی این روزها که اجابت دعایم به تاخیر افتاده با خودم می گویم باید دست به دامن آقا بشومو از حضرتش بخواهم حال مرا هم مثل شیخ حسن زیر و رو کند، اما قبل از آن، دلم می خواهد، شبی برسد، سفره ی افطاری پهن کنم و آقا را مهمان نان و خرمایی کنم، دلم میخواهد، سر به شانه های زهرایی اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم...در این تلاطم دنیا ساحل آرامشش را میخواهم ...
کنارِ نام تو لنگر گرفت کشتی عشق
بیا که نام تو آرامشی ست طوفانی...
📚برداشتی آزاد از کتاب مستدرک البحاره
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
🚩 @Karbala_official0
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
4_5904355803111884418.mp3
3.07M
#حتما_گوش_کنید👆
✅ با امام زمان عج بشینید
و دردِ دل کنید
🔹 امام از همه چیز خبر داره
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_آقا_عالی
@ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 دانلود #کلیپ
📝 سیره قضایی امام زمان در عصر ظهور
👤 تدریس استاد #رائفی_پور
برگرفته از #کلاسهای_مهدویت موسسه مصاف ایرانیان
@masaf_raefipour
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
چه جمعه ها که یک به یک غروب شد، نیامدی
چه بغض ها که در گلو رسوب شد، نیامدی
خلیل آتشین سخن، تبر بدوش و بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد، نیامدی
برای ما که خسته ایم و دل شکستهایم نه
ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام دوباره صبح، ظهر نه غروب شد نیامدی...
مهدی جهاندار
#غروب_جمعه☹️
#این_بقیه_الله😔
#التماس_دعای_فرج😭
@ReyhanatoRasoul97
﷽ 🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_یازدهم
و من گفتم ...
از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،
از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال، حاضر به قبولش بودم.
اما با پرواز هر جمله از دهانم، رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر می شد.
و در آخر، فقط در سکوت نگاهم کرد.
بی هیچ کلامی ...
من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال ...
پس منتظر نشستم.
تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم.
قطرات باران مثلِ کودکی هایم رویِ شیشه لیز می خورد و به سرعت سقوط می کرد ...
چقدر بچه گی باید می کردم و نشد ...
جیغ دلخراشِ پایه ی صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان.
عثمان مگر عصبانی هم می شد؟؟؟
کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت، پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند.
سارا بپوش بریم ...
و من گیج: چی شده؟؟ کجا میخوای منو ببری؟؟
بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد. کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت، دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنار گامهای بلندش میدویدم.
بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.
بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم ...
راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم!!!
از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد: نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود ...
حالا چی شده؟؟
همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟؟
کم کم عادت میکنی ...
این تازه اولشه ...
یادت رفته، منم یه مسلمونم ...
راست میگفت و من ترسیدم ...
دلم می خواست در دلم خدا را صدا بزنم!ولی نه ...
خدا، خدای همین مسلمانهاست ...
پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه می کرد.
اگر فریاد هم می زدم کسی به دادم نمیرسید ...
آنجا دلها یخ زده بود ...
از بین دندانهای قفل شده ام غریدم: شما مسلمونا همتون کثیفین؟؟ ازتون بدم میاد ...
و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا می برد.
چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود ...
بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد. محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید: یادمه نیم ساعت پیش تو حرفات می خواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی ...
پس مثلِ دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی ...
می خوام مبارزه رو نشونت بدم و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد!!
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
﷽✨
هر که شد محرم دل در حرم يار بماند ...
وان که اين کار ندانست در اِنکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عيب مَکن
شکر ايزد که نه در پرده پندار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنيديم که در کار بماند
از صدای سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاری که در اين گنبد دوّار بماند ...
📚دیوان حافظ، غزل 178.
@ReyhanatoRasoul97
#شعبانی_با_بوی_رمضان...
✨
کم کم...
شعبان کوله بار خودش را جمع می کند ...
آرام آرام به سمت کوچه ی تاریخ قدم می گذارد ...
زمان ...
خودش را آماده می کند ...
برای ...
زیباترین ماه خداوند ...
ماهی سراسر زیبایی و گوشه ای غصه ...
فرشته ها از باغ بهشت ...
زیبا ترین گل ها را می چینند ...
میخندند و شادی میکنند ...
زمین شور و حال دیگری دارد ...
قرآن ...
آماده است تا خاطرات نزول خود را برای دیگر باری مرور کند ...
قدر ...
و باز هم جوشن کبیر ...
آسمان ...
آماده است تا بشنود ...
باری دیگر ...
نوای بِکَ یا الله ...
یا محمد تا القائم المهدی ...
و درب های رحمت خدا آماده ی گشایش ...
و تاریخ مسرور ...
از آمدن رمضان ...
رمضانی که می آید ...
رحمت هم پابه پایش ...
و وقتی زنگ رفتن به صدا در می آید ...
برکت هم قدم به قدم با او خارج میشود ...
و دوباره زنگ میشود ...
همانگونه که بود ...
و...
رمضان که می آید ...
زخم دل زینب هم تازه میشود ...
و باری دگر شکافته میشود ...
زخم سر علی ...
و دل پیغمبر شاد ...
از آمدن حسن ...
و...
این رمضان است و ...
دارایی هایش ...
ماه برکت خدا ...
.
اللهم اِن لَم تَکُن غَفَرتَ لَنا فیما مَضی مِن شَعبان، فَاغفِر لَنا فیما بَقِی مِنه ...
الهی العفو ...
#التماس_دعا ... 🌿
@ReyhanatoRasoul97