#بچه_هیئتی_باش
پرسیدم: چی شده حمید اتفاقی افتاده؟!
گفت یه تُکِه پا بیا باهم بریم هیئت.
باور کن کسایی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربونن؛ الان هم ماشین رفیقم بهرام را گرفتم که با هم بریم ؛ تو یه بار بیا اگه خوشت نیومد دیگه من چیزی نمیگم.
قبلا هم یکی دو بار وقتی حمید میخواست هیئت برود؛ اصرار داشت همراهی اش کنم اما من خجالت می کشیدم و هر بار به بهانه ای از زیر بار هیئت رفتن فرار میکردم.
از تعریف هایی که حمید می کرد احساس می کردم جوّ هیئتشان خیلی خودمانی باشد و من آنجا در بین بقیه غریبه باشم.
این بار که حرف هیئت را پیش کشید نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم برای همین این بار راهی هیئت شدم؛
با این حال برایم سخت بود چون کسی را آنجا نمی شناختم؛ حتی وسط راه گفتم: «حمید منو برگردون؛ خودت برو زود بیا» اما حمید عزمش را جزم کرده بود هر طور شده من را با خودش ببرد.
اول مراسم احساس غریبگی می کردم و یک گوشه نشسته بودم؛ ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودند باعث شد خودم را از آنها ببینم؛ با آنکه کسی را نمی شناختم کم کم با همه خانمهای مجلس دوست شدم. فضای خیلی خوبی بود؛ جمع دوستانه و صمیمی داشتند.
فردای آن روز؛ دانشگاه کلاس داشتم؛ بعد از کلاس؛ حمید طبق معمول با موتور دنبالم آماده بود ؛ ولی این بار یک دسته گل قشنگ هم در دست داشت ؛ گل ها از دور در آفتاب رو به غروب پاییزی برق می زدند و بعد از یک خوش و بش حسابی که گل را به من داد تشکر کردم و در حالی که گل ها را بو می کردم پرسیدم: «ممنون حمید جان؛ خیلی خوشحال شدم ؛ مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه ؟؟»
گفت:« این گل ها که قابل تو نداره؛ اما از آنجا که این هفته قبول کردی بیای هیئت برای تشکر این دسته گل را برات گرفتم.»
از خدا که پنهون نیست؛ نیت من از رفتن به هیئت فقط این بود که حمید دست از سرم برداره؛ ولی همین رفتار باعث شد آن شب برای همیشه در ذهنم ماندگار شود و از آن به بعد هم مانند حمید پای ثابت هیئت «خیمه العباس» باشم.
حمید خیلی های دیگر را با همین رفتار و منش هیئتی کرده بود.
«برگرفته از کتاب یادت باشد... شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر شهید»
بچه هیئتی که باشی عاشق میشوی...
عاشق هر آنچه تو را به معشوق حقیقی میرساند ...
به خدا میرساند...
آنقدر به مزاجت خوش می آید که حیفت می آید دیگران را هم سهیم نکنی...
دست دیگری را میگیری و همراه میکنی تا او هم تشنه ی این دریا شود...
عطشان یا سیراب در دریای عشقش ...
وقتی برای رضای او نیت میکنی غرق لذت عشقش می شوی ...
#قرار_عاشقی
@ReyhanatoRasoul97
•| ماه_بندگي🍃
#دعاي روز_هفتم
🔹«اللَّهُمَّ أَعِنِّي فِيهِ عَلَى صِيَامِهِ وَ قِيَامِهِ وَ جَنِّبْنِي فِيهِ مِنْ هَفَوَاتِهِ وَ آثَامِهِ وَ ارْزُقْنِي فِيهِ ذِكْرَكَ بِدَوَامِهِ، بِتَوْفِيقِكَ يَا هَادِيَ الْمُضِلِّينَ
🔸خدایا! در این روز به روزه داشتن و عبادت یاریام فرما و از گناهان و لغزشها دورم کن و توفیقی نصیبم نما تا پیوسته به یاد تو باشم. به امید توفیقت ای رهنمای گمگشتگان!».
التماس دعا❤
@ReyhanatoRasoul97 🌿
جزء هفتم.mp3
4.3M
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊
📖بسم الله الرحمن الرحیم📖
#ویژه_ماه_مبارک_رمضان
#ختم سی جزء #قرآن کریم به صورت هر روز یک#جزء هر روز به نیابت از یک شهید :
✅ سلامتی و تعجیل در فرج #آقا_امام_زمان_عج
✅ سلامتی #مقام_معظم_رهبری
✅ هدیه به روح پاک #شهدا و #امام_شهدا_اموات و نیت خاصه شما
#تندخوانی_قرآن_کریم
#جزء_هفتم
#استاد_معتز_آقایی
@ReyhanatoRasoul97
🕊
🕊🕊🕊🕊🕊
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_بیست_و_یکم
ناگهان سکوت کرد ...
تا به حال، نگاهِ پر آه دیده اید؟؟
من دیدم، درست در مردمک چشمهای مشکی صوفی ...
چه دروغ عجیبی بود قصه گویی هایِ این زن ...
دروغی سراسر حقیقت که من نمی خواستمش ...
به صورتم زل زد: ازدواج کردی؟؟
سر تکان دادم که نه ...
لبخند زد. چقدر لبهایش سرما داشت ... هوا زیادی سرد نبود؟؟
ابرویی بالا انداخت و پر کنایه رو به عثمان: فکر کردم با هم نامزدین ...
آنقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله و خودش تصمیم داره که همرزم داداشش بشه، زیادی زیاد نیست؟
عثمان اخم کرد ...
اخمی مردانه: من دانیال نمی شناسم، اما سارا رو چرا ...
و این ربطی به نامزدی نداره ...
یادت رفته من یه مسلمونم؟؟
اسلام دینِ تماشا نیست ...
رنگ نگاه صوفی پر از خشم و تمسخر شد: اسلام؟؟ کدوم اسلام؟؟ منم قبلا یه مسلمون زاده بودم، مثل تو ...
ساده و بی اطلاع ...
اما کجای کاری؟؟ اسلام واقعی چیزیه که داعش داره اجرا میکنه ...
اسلام اصیلِ ۱۴۰۰ سال قبل، اسلامِ دانیال و فرمانده هاشه ...
تو چی میدونی از این دین، جز یه مشت چرندیات که عابدهای ترسو تو کله ات فرو کردن ...
اسلام واقعی یعنی خون و سر بریدن ...
صوفی راست میگفت ...
اسلام چیزی جز وحشی گری و ترس نشانم نداد ...
خدا، بزرگترین دروغ بشر برای دلداری به خودش بود.
عثمان با لبخندی بی تفاوت، بدون حتی یک پلک زدن به چشمان صوفی زل زد: حماقت خودت و دانیال و بقیه دوستانت رو گردن اسلام ننداز ...
اسلام یعنی محمد(ص) که همسایه اش هر روز روده گوسفند رو سرش ریخت اما وقتی مریض شد، رفت به عیادتش ... اسلام یعنی دخترایی که به جای زنده به گوری، الان روبه روی من نشستن ... اسلام یعنی، علی(ع) که تا وقتی همسایه اش گرسنه بود، روزه اشو باز نمیکرد ...
اسلام یعنی حسن(ع) که غذاشو با سگ گرسنه وسط بیابون تقسیم کرد ...
من شیعه نیستم، اما اسلام رو بهتر از رفقای داعشیت میشناسم ...
تو مسلمونی بلد نیستی، مشکل از اسلامه؟؟
صوفی با خنده سری تکان داد: خیلی عقبی آقا ...
واسم قصه نگو ...
عوضی هایی مثلِ تو، واسه اسلام افسانه سرایی کردن ...
تبلیغات میدونی چیه؟؟
دقیقا همون چرندیاتی که از مهربونی محمد و خداش تو گوش من و تو فرو کردن ...
چند خط از این کتاب مثلا آسمونیتون بخوون، خیلی چیزا دستت میاد ...
مخصوصا در مورد حقوق زنان ...
خدایی که تمام فکر و ذکرش جهنمه به درد من نمیخوره ...
پیشکش تو و احمقایی مثله تو ...
پدر من هم نوعی داعشی بود ...
فقط اسمش فرق داشت ...
مسلمانان همه شان دیوانه اند ...
صوفی به سرعت از جایش بلند شد ... چقدر وحشت زده ام کرد؛ صدایِ جیغِ پایه ی صندلیش ...
و من هراسان ایستادم: صوفی ... خواهش میکنم، نرو ...
چرا صدایش کردم، مگر باورم نمیگفت که دروغ میگوید ...
اما رفت ...
↩️ #ادامہ_دارد...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
mohamadhoseinhadadian-@yaa_hossein.mp3
2.62M
#مــداحـےتایمــ{🎤}
#زمینهـعالے←💛
مــ🌙ــاهـ مبــارڪـــ رمضــانــ
•|ضیافت اللّهـ ❤ یعنـے رحمٺــ عام حسیــ💚ـــن
#محمّـــــــدحسیـــنـ_حدادیان
@ReyhanatoRasoul97
Panahian-Clip-HalatiDarEnsanKeKhodaAzAnGhelemandAst-64k.mp3
1.99M
🎵حالتی در انسان که خدا از آن گلهمند است!
💬 موقع گپ زدنهای روزانه مراقب این موضوع باشیم ...
@ReyhanatoRasoul97