30.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"مذ أحببتك صار العالمُ أجملَ ممّا كان"
از آن دم که تو را دوست داشتم ، جهان زیباتر شد🫀
-یااباصالح:)💙
❤️مهمانانی ازاستانهای قم و اصفهان داشتیم ک خیلی خوشحال شدن واز کارمون لذت بردن، حتی خانمی ک از قم تشریف اورده بودن دوست داشتن تو بستن روسری کمکمون کنن ک اینکارو کردن خیلی ذووووووووق😍داشتن
✅از مسئولین مربوطه ک مارا دراین امر همراهی کردندکمال تشکر را داریم
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
#کارتمیز_فرهنگی
#دختران_چادری
#فرشتگان_سرزمین_من_آبادان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
_______☆☆☆______
🆔@Reyhane_abadan
_______☆☆☆______
🏴فرشتگان سرزمین من آبادان🇮🇷
#من_میترا_نیستم 🌻
🌹مادر شهیده 🌹
#قسمت_دوم🍁
بعد از آن اگر بچه ها یا مادرم اشتباهی او را میترا صدا می کردند، زینب جواب نمی داد. آنها هم مجبور می شدند اسم جدیدش را صدا کنند.
من اسم میترا را خیلی زود از یاد بردم انگار که از روز اول اسمش زینب بود. همیشه آرزویم بود که کربلا را به خانهام بیاورم و اسم تک تک بچه هایم بوی کربلا بدهد.
اما اختیاری از خودم نداشتم به خاطر خوشحالی مادرم و رضایت شوهرم دَم نمی زدم و حرف هایم را در دلم می ریختم.
زینب کاری کرد که من سال ها آرزویش را داشتم. با عشق او را زینب صدا می کردم. بلند صدایش می زدم، تا اسمش در خانه بپیچد.
جعفر و مادر هم مثل بقیه تسلیم خواسته او شدند. بین اسم های اصیل ایرانیِ بقیه بچه ها، اسم زینب بلند شد و روی همه آنها سایه انداخت. زینب یک بار دیگر من را به کربلا گره زد.
☘نذر کرده☘
من نذر کرده امام حسین(ع) بودم و همه هستی ام را از او داشتم. اگر لطف و مرحمت امام حسین نبود مادرم تا همیشه آرزوی بچه دار شدن به دلش می ماند و کبری پا به این دنیا نمی گذاشت.
من تنها فرزند مادرم بودم که او با نذر و نیاز از امام حسین(ع) گرفت مادرم مال یکی از روستاهای شهرکرد بود
قسمتش این بود که در بچه سالی ازدواج کند و برای زندگی به آبادان بیاید. اما صاحب اولاد نشد. به قدر امکانات آن روز دوا و درمان کرد ولی اثری نداشت.
وقتی از همه کس و همه جا ناامید شد به امام حسین (ع) توسل کرد و از او خواست که دامنش را سبز کند.
دعایش برای مادر شدن، مستجاب شد اما خیلی زود شوهرش را از دست داد. من در شکمش بودم که پدرم از دنیا رفت. بیچاره مادرم نمیدانست از بچه دار شدن از خوشحال باشد، یا از بیوه شدنش ناراحت.
او زن جوانی بود که کس و کار درستی نداشت. سالها از روستا و فامیلش دور شده بود و با مرگ همسرش یک دختر بدون پدر هم روی دستش ماند.
مدتی بعد از مرگ پدرم، با مردی به نام «درویش قشقایی» ازدواج کرد. درویش قبلاً زن داشت با دو پسر. هر دو پسرش در اثر مریضی از دنیا رفتند زنش هم از غصه مرگ بچه ها، به روستای آبا و اجدادی اش که دور از آبادان بود برگشت.
نمیتوانم به درویش «نابابایی» بگویم او مرد خیلی خوبی بود و واقعا در حق من پدری کرد.
وقتی بچه بودم در خانه دو اتاقه شرکت نفت، در جمشیدآباد زندگی میکردیم. و همیشه دهه اول محرم روضه داشتیم. مادرم می گفت:کبری این مجلس مال توئه خودت برو مهمونات رو دعوت کن.
خیلی کوچک بودم. در خانه همسایه ها را میزدم و با آنها میگفتم روضه داریم. مادرم دیوارها را سیاهپوش میکرد. زن ها دور هم دایره میگرفتند و سینه میزدند.
به خاطر نذر مادرم تمام محرم و صفر لباس سیاه می پوشیدم. در همان دهه
اول برای سلامتی من آش نذری درست می کرد و به در و همسایه می داد.
همیشه دِلهره سلامتی ام را داشت و خیلی به من وابسته بود. مادرم عاشق بچه بود و دلش میخواست بچه های زیادی داشته باشد.
اما خداوند بیشتر از یک اولاد به او نداد آن هم با نذر و نیاز. من از بچگی عاشق و دلداده امام حسین و حضرت زینب بودم زندگی ام، از پیش از تولد به آنها گِره خورده بود.
انگار به دنیا آمدن من، ونفس کشیدنم به امام حسین(ع) و کربلا بند بود.
ادامه دارد...
#زینب_کمایی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@Reyhane_abadan
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
هدایت شده از 🌸 دختــران چــادری 🌸
🔴 یه خبر ویژه ... 🎉
💌 این خبر مخصوص دانش آموزان و معلمین عزیزه‼️
بنا به درخواست مکرر شما و با پیگیری های ما، بالاخره کانالمونو توی #شاد راه اندازی کردیم 😍
🌸 دختــران چــادری🌸 را در #شاد دنبال و به دوستانتون معرفی کنید 👇👇
📌 https://shad.ir/clad_girls
31.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️مولاجانم❤️
🌱وقتی نفس گرفته، دلم در هوایتان
یعنی منم که زندهام از اشکهایتان...
🌱داوود من! دوباره بخوان تا که عالمی
ایمان بیاورد به طنینِ صدایتان...
🌱یک روز عاشقانه تو از راه میرسی
آن روز واجب است بمیرم برایتان...
#نیمه_شعبان
#امام_زمانم
#دختران_چادری
#فرشتگان_سرزمین_من_آبادان
#العجلمولایغریبم
____✨✨✨🍃
🆔@Reyhane_abadan
____✨✨✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جنون یَعنی کسی در شَھر خود سِیر میکند
اَمـــٰا دلـَش در کــوچـِههـٰای کــربُبــلآست
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#دلتنگڪربلا ❤️🩹🥀
#شب_جمعه_هوایت_نکنم_میمیرم
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
╭┅────────────┅╮
🆔 @Reyhane_abadan
╰┅────────────┅╯
عزیزان☺️✋
آخرین پنجشنبه ماه شعبان ما رو هم از دعاهای خیرتون بی نصیب نگذارید.
هر لذتی که ...لذت دیدار تــو ؛نمی شود
🍂تشریح درد نیامدنت میکشد مرا
دیگر بیا که تنهاشدنت میکشد مرا...
🍂دلگیرم از شمردن روز غیاب تو
تاخیر کرده ای،نیامدنت میکشد مرا...
میگفت؛ امام زمان وقتی بخوادت،
وقتی بدونه که داری تلاشت رومیکنی
پازلها رو خیلی خوب کنار هم میچینه
تابری به سمتش حتی شده با یه کتاب.
#امام_زمان
#جمعه
🆔 @Reyhane_abadan
🏴فرشتگان سرزمین من آبادان🇮🇷
🍭#من_میترا_نیستم 🍭
🍎🍓🍒نذر کرده 🍒🍓🍎
#قسمت_سوم🎂
پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قران یاد بگیرم مکتب خانه در کپرآباد بود معلم ما آقایی اصفهانی بود، که از بد روزگار، شیره ای بود به ما قرآن یاد میداد. پسرها خیلی مسخره اش می کردند خودش هم آدم سبُکی بود
سر کلاس میگفت: ( الم تره....مرغ و کره...) منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن می دهند از خانه هایتان نان و مرغ و هرچه که دستتان می رسد برای من بیاورید!
بعد از مدتی که به مکتبخانه رفتم به سختی مریض شدم در آنجا انقدر حالم بد شد که رفتند و مادرم را خبر کردند او خودش را رساند و من را بغل کرد و برای همیشه از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن نیمه تمام ماند
مدتی بعد ما از محله جمشید آباد به محله احمدآباد اثاث کشی کردیم تا ۱۴ سالگی که جعفر (بابای بچه ها) به خواستگاری ام آمد در همان خانه بودم
۱۴ سال و نیم داشتم که مستاجر خانه مادرم جعفر را معرفی کرد و به خواستگاری آمد و دل پدر و مادرم را به دست آورد
آن زمان سن قانونی برای ازدواج ۱۵ سال بود جعفر ۶ ماه منتظر ماند تا من سن قانونی رسیده و توانستیم عقد کنیم خداوکیلی تا روز عقد نه جعفر را دیده بودن و نه میشناختمش او دوبار برای خواستگاری به خانه ما آمد ولی من در اتاقی دیگر بودم
نشستن دختر در مجلس خواستگاری عیب و عار بود. زمان ما عروسی ها اینطوری بود همه ندیده و نشناخته زن و شوهر میشدند.
چند ماه اول بعد از عروسی در یکی از اتاق های خانه مادرم ساکن بودیم. بعد از مدتی جعفر در ایستگاه ۶ آبادان در یک خانه کارگری اتاقی اجاره کرد.
اوایل زندگی ماد شوهرم با ما زندگی میکرد. جعفر کارگر شرکت نفت بود ولی هنوز امتیاز کافی نداشت و باید چند سال کار میکرد تا به ما خانه شرکتی بدهند.
چند سال در اتاقهای اجاره ای زندگی کردیم مهران و مهرداد مهری و مینا و شهلا در خانه اجاره ای به دنیا آمدند. هر وقت حامله می شدم برای زایمان به خانه مادرم در احمدآباد میرفتیم.
آنجا زایشگاه بچههایم بود یک قابله خانگی به نام (جیران) میآمد و بچه را به دنیا می آورد. جیران میانسال بود و مثل مادرم فقط یک دختر داشت. خدا از همان یک دختر سیزده نوه به او داده بود.
بابای مهران حسابی به جیران می رسید و هوای او را داشت بعد از فارغ شدن من به جز پول مقداری خرت و پرت مثل قند و شکر و چای پارچه به جیران هدیه می داد.
🌧🌈فرزند ششم ✨🌈
سر بچه ششم باردار بودم که یک خانه شرکتی دو اتاقه در ایستگاه ۴ فرح آباد، کوچه ده، پشت درمانگاه شرکت نفت به ما دادند.
خانه ما نبش خیابان بود همه می دانستیم که قدمِ تو راهی خیر بوده که بعد از سالها از مستاجری و اثاث کشی نجات پیدا کردیم.
از آن به بعد خانه ای مستقل دستمان بود و این آخر خوشبختی و راحتی برای خانواده ۸ نفره ما بود. مدتی بعد از اثاث کشی به خانه جدید، درد زایمان سراغم آمد.
دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی آمد برای اولین بار، بعد از پنج زایمان طبیعی در خانه، من را به مطب خانم دکتر مهری بردند.
آن زمان آبادان بود و یک خانم دکتر مهری مطب او در احمدآباد بود. من تا آن موقع خبر از دکتر و دَوا نداشتم. حامله می شدم و نه ماه تمام شب و روز کار می کردم نه دکتری نه دوایی تا روزی که وقتش میرسید. جیران می آمد و بچه را به دنیا می آورد و می رفت💝
ادامه دارد..
#زینب_کمایی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@Reyhane_abadan
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄