eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
54.6هزار عکس
39.9هزار ویدیو
620 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://daigo.ir/secret/5953017511 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra1
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه زهرا:))🇵🇸
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕 🦋#پارت12🦋 از اتاق پرو بیرون اومدم. _آقا بی زحمت این مانتو رو حساب کنید.!
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕 🦋🦋 نزدیکای ساعت ۱۲ رسیدیم خونه سید اینا همه خسته بودیم و سریع شام خوردیم تا بخوابیم. من و فاطمه قرار شد تو اتاق سید بخوابیم سید و علیم توی اتاق مهمون ولي اين نشد علي و فاطمه قرار شد دوتایی توی اتاق مهمون بخوابن منم توی اتاق سید سیدم توی هال.... در اتاق شو باز کرد منو راهنمایی کرد. سید: خب اینم اتاق من امیدوارم راحت بخوابید. دیگه اگه کمی کسری هست حلال کنید... _ممنون . بازم شرمنده که اتاقتون رو.... نذاشت ادامه بدم... سید: این چه حرفیه نفرمایید. با اجازه. جواد رفت و پشت سرش درو بست چه اتاق مرتبی... روی تخت سید دراز کشیدم و به امروز و همه اتفاقای عجیبش فکر کردم... کم کم خواب مهمون چشمام شد... با شنیدن صدای باز و بسته شدن کشو از خواب پریدم و یهو بلند شدم و شروع کردم به جیغ زدن کولی باز در آوردن... _آی دزددددد ای دزدددد یهو چراغ اتاق روشن و شد و محمدجواد اومد چیزی بگه که حرف تو دهنش ماسید... منم صدای جیغم خفه شد اون من و نگاه میکرد و منم اونو هردو متعجب بودیم من حق داشتم ولی اون چرا.... محمدجواد یهو نگاهشو از من گرفت و سرشو انداخت پایین و با صدایی که میلرزید گفت : شرمنده واقعا...شرمنده... ببخشید... جزوه هامو از تو اتاق یادم رفته بود بردارم... فردام آخرین امتحانمه و هیچی نخونده بودم... ... ببخشید... اینا رو گفت سریع از اتاق رفت بیرون و درو بست،این چرا اینجوری کرد.... ۹۰ درجه به طرف دیگه اتاقـ چرخیدم که با دیدن خودم توی آینه یه جیغ خفیف کشیدم... وای خاک تو سرم عین جن ها شده بود سر وضع ام.. خودم ترسیدم از خودم.... تا صبح نخوابیدم و به اتفاق دیشب فکر کردم. خدایا تو خودت شاهدی از وقتی به سن تکلیف رسیدم و مامانم یه چادر سفید گل گلی سرم کرد دیگه هیچ نامحرمی حتی یه شاخه مومو ندیده... اون وقت دیشب محمدجواد منو.... پسرک دیونه اون در وسط چکار میکرد... .... تق تق _بفرمایید فاطی: السادات بدو بیا حاج خانوم میز صبحانه رو چیده _باشه الان میام. لباسامو پوشیدم و چادر نمازی که حاج خانوم بهم داده بود رو سر کردم. ـتوی آینده به خودم نگاه کردم. از بی خوابی و گریه های بی اراده دیشب چشمام متورم و قرمز شده بود. هی... از اتاق رفتم بیرون و رفتم توی آشپزخوه به همه یه سلام آروم دادم همه با خوشرویی و بلند جوابمو دادن و فقط محمدجواد بود که سرش پایین بود و آروم سلام داد... بین فاطمه و علی روی صندلی نشستم. حاج خانوم با محبت نگاهم کرد و گفت: وای مادر چشات چیشده... دیشب نتونستی خوب بخوابی؟ با این حرفش همه توی صورتم دقیق شدن حتی محمدجوادم سرشو گرفت بالا نگاهش که تو نگاهم گره خورد سرمو انداختم پایین _چیزی نیست بخدا دیشب دیر خوابیدم چشمام خسته اس نگران نباشید... دو سه تا لقمه خوردم بلند شدم بالاخره موفق شدم حاج خانوم رو راضی کنم تا ظرفا رو بشورم..... همه رو فرستادم توی پزیرایی و خودم توی آشپزخونه موندم . سید: فائزه خانوم به طرف پشت سرم برگشتم... سید سرش پایین بود. با لرزشی که توی صدام محسوس بود گفتم : بله بفرمایید سید: من... من واقعا بخاطر دیشب متاسفم... یعنی واقعا بی عقلی کردم... بخدا نخواستم بد خواب بشید وگرنه قبلش در میزدم و بیدارتون میکردم.. من فکر نمیکردم شما با اون وضع باشید _آقامحمدجواد شما تقصیری ندارید... یعنی اتفاقیه که افتاده... بهتره فراموشش کنید... سید: فقط میشه حلالم کنید... بین حرفاش پریدم.. _میشه ادامه ندید... سید: بازم معذرت میخوام... فقط حلالم کنید... اینو گفت و از در آشپزخونه بیرون رفت.... بیرون رفتن محمدجواد همانا و شل شدن پاهام همانا... صندلی رو گرفتم تا نیوفتم و بعدم روش نشستم.... خدایا... چقدر شنیدن اسمم از زبونش شیرین بود... فقط کاش تو موقعیت بهتری این اتفاق شیرین میوفتاد.... کاشکی....
ریحانه زهرا:))🇵🇸
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕 🦋#پارت13🦋 نزدیکای ساعت ۱۲ رسیدیم خونه سید اینا همه خسته بودیم و سریع شام
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕 🦋🦋 ساعت ۵ عصره... بعد اونکه سید از حوزه اومد ناهار رو با خانوادش توی کوه خضر خوردیم.... و الان سوار ماشین سیدیم تا مارو به ترمینال برسونه.... تصمیم گرفتیم برگردیم کرمان... علیم هنوز امتحان داره و باید برگرده تهران... باید برای همیشه با اولین کسی که با نگاه عسلیش دلمو لرزوند خدافظی کنم.... سیدم حالش گرفته اس... مطمئنم بخاطر دیشبه... احمقانس که فکر کنم اونم مثل من.. صدای آهنگ آخرین قدم حامدزمانی که محمدجواد گذاشته بود باعث میشد هرلحظه بیشتر بغض کنم .... این آخرین قدم برای دیدنت... این آخرین پله واسه رسیدنت... گوشی فاطمه زنگ خورد فاطی: سلام بفرمایید. فرد مجهول:____ فاطی: عه نخیر من زن داداششونم شما شماره خودشونو یادداشت کنید....... ۰۹۱۰ عه شماره منو گفت تلفنش که قط ع شد رو کردم بهش و گفتم : فاطمه کی بود؟چرا شمارمو دادی: فاطی: از نشریه بود تو شماره منو بجای شماره خودت دادی... _عه چیزه یعنی خب... نمیخواستم با این نشریه کار کنم برای همینم... خب ببخشید آجی فاطی: غیر بخشیدن چیکار میتونم بکنم. دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا رسیدیم ترمینال علی من و بغل کرد.... همه دلتگیامو یا اشک روی پیراهن سفیدش خالی کردم... از بغل علی جدا شدم و با اشاره سر علی ازشون دور شدم سیدم پشت سرم اومد احساس کردم قدماشو تند کرد... احساسم درست بود اومد و دقیق جلوم وایساد سرشو گرفت بالا و چشمای قشنگشو تو نگاه خیسم دوخت... سید: امیدوارم بخاطر همه حرفایی که زدم این مدت و ناراحت شدید ازش منو ببخشید... بابت اتفاق دیشبم فقط امیدوارم حلالم کنید... (مکث کرد... طولانی...) نمیدونم اسمشو چی باید گذاشت... قسمت... تقدیر... اتفاق... ولی هرچی بود تموم شد... راستی این هدیه مال شماست.... یاعلی یه جعبه کوچیک گذاشت توی دستمو رفت... وقتی بازش کردم تصویر یه تسبیح آبی قلبمو شکست.. من و یه تسبیح و کلی حرف تنها گذاشت... توی اوتوبوس نشستم و سرمو به شیشه تکیه دادم... هنذفری توی گوشه مه و آهنگ رسم همسفری حامد رو رو پلی کردم... و آروم اشک میریزم این دو روز با همه خاطراتش گذشت... و من کل قلبمو توی شهر قم روی صحن حرم بی بی بین دوتا چشم عسلی جا گذاشتم... حالا منی که دارم بر میگردم بی دلم... بی قلب... مطمئنم تا آخر عمر دیگه نه میتونم دلمو برگردونم نه به کس دیگه بسپارمش... همون لحظه های اول حرکت فاطمه از خستگی خوابش برد منم چشمامو بستم از خستگی و بی خوابی دیشب خیلی سریع خوابم برد... با تکونای دست فاطمه از خواب بلند شدم فاطی: فائزه جان پاشو رسیدیم. _وای من چقدر خواب بودم مگه؟ فاطی: من کلا برای نمازم بیدارت نکردم دلم نیومد تا همین الانم عین خرس قطبی خواب بودی _بی ادب ساعت ۴ صبحه مامان اینا با ماشین اومدن دنبالمون قرار شد فاطمه ام بیاد خونه ما بعد نماز صبح فاطمه خوابید... دوربینمو برداشتم و گرفتم جلوم... _ بخاطر تو بود که سید رو دیدم... تو باعث همه این اتفاقا شدی... تسبیحی که محمدجواد بهم داد و دور دوربین بستم... گذاشتم روی زمین و خودم دراز کشیدم ولی دیگه خوابم نمیومد... چشمامو بستم و اولین چیزی که جلوی چشمام نقش بست چهره ی محمدجواد بود...زنگ صدای قشنگش هنوز تو گوشمه... چقدر قشنگ اسممو صدا زد...چقدر قشنگ خدایا خورشید داره طلوع میکنه... تورو به همین لحظه مقدس که روز داره سر میزنه یا عشقی که تو دلم لونه کرده رو بیرون کن یا من و به محمدجواد برسون... ای خدا چقدر آرزوی محال میکنم.... دیوونه شدم...
شخصى نزد امام صادق رفت و گفت من از بسيار ميترسم چــه کنــم؟ امام صادق(ع) فرمودند⇩ را زيـاد بخوان.. آن مرد گفت: چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟ امام صادق فرمود: مگر در پايان زیارت عاشورا نمى خوانيد؟ •{ اَللّهُمَّ‌ارْزُقْنی‌شَفاعَهَ‌الْحُسَیْنِ‌یَوْمَ‌الْوُرُودِ }• یعنی خدايا شفـاعت حسين علیـه‌السلام را هنگام ورود به قبر روزى من کن...
. مۍگفت؛ مادر که نباشد، اول از همه باباۍِ خانه یتیم می‌شود. وای مادرم 😭💔
• . حضرتـِ‌فاطمہ را نمیتوان با شعر یا نوشتھ توصیف کرد، فاطمہ‌را باید حس کرد، دلت رفتارتـ و گفتارتـ کھ موردپسند فاطمہ شد قبر مخفـے بانوۍ دو عـالم آشکار میشود . دلتان کھ مملو از محبتـِ فاطمہ شد، قبر او را در دل مصفاۍ خود میابید . .
و بہ همھ ے آناݧ 🖇کہ قول ماندڹ دادند بگو : تنها «خداست♥» ڪہ مے‌ماند 📎🌟•` ••و قُل لِلَذينَ وَعدوا بِالبَقاء : إنَ البَقاء لله وَحدهُ..! ••
🙁 ‏خیلی خوبه که هعی سال به سال محرم و ایام فاطمیه میاد و میره کسی هم به این فکر نمیکنه که ماجراهای پشت این دهه ها و شهادت ها ، تنها به خاطر یاری رسوندن به امام زمان شون بوده ... اما فقط بریم هیئت گریه کنیم و به این چیزا کاری نداشته باشیم و منتظر سال بعد باشیم :) ؟؟ •••━━━━━━━━━
•💔• وَاَزاین‌بِه‌بعد ماندعلی بِدون‌زَهرا 💔⃟😞
- ناموس خدا ، دختر نبـے ، همسر حیدر کرار ، شفیعِ خلق ، بھ محشر را شھید کردند ، این غم از دل ما نمی‌رود و نھ کینھ انتقام را فراموش می‌کنیم فقط صبر کرده‌ایم و منتظریم . . !'
دوستان گل ببخشید فعالیت کم شده به دلیل امتحانات بازم شرمنده😀💙
نزدیک نیا با تو مرا حادثه ای نیست این آدم ویران شده از دور قشنگ است
¦→☕️🧡 •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بعد‌رفتنت‌چہ‌فنجان‌چاۍ‌هایۍ کہ‌سرد‌نشد..!•☕️🍂•' •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍂🔗¦← 🍂🔗¦← •┈••✾•✨🍁✨•✾••┈•