یـٰافاطمةالزهـرا🖤
|•مـٰادر هر ڪاری بڪند•|
|•بچہ هـٰا یـاد میگیرند•|
شهـٰادتシ
بِہروضِہڪارنَـدارمزَمِیـنکمۍخِیٮــںاٮــتٰ
خداکُندکِہڪَسۍمـٰادَرشزَمِیـننخـورَد!
شهیدانه🌹
گفت: مادرجان شما غصهی مرا نخور!
خانهی من عقب ماشینم است.
پرسیدم: یعنیچه که خانهات، عقب ماشینت است؟!
گفت: جدی میگویم!
اگر باور نمیکنی، بیا ببین همراهش رفتم،
در عقبِ ماشین را باز کرد.
وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود!
سهتا کاسه، سهتا بشقاب، سهتا قاشق
یک سفره پلاستیکی کوچک،
دوقوطی شیرخشک برای بچه
و یکسری خرده ریز دیگر!
گفت: این هم خانهی من که خیلی هم راحت است
گفتم: آخه اینطوری که نمیشود
گفت: دنیا را گذاشتهام برای دنیادارها
خانه هم باشد برای خانهدارها!
#شهید_ابراهیم_همت
علی همه وسایل خانوم رو جمع کرده نگاهی به اطراف میندازه میگه :
فاطمه جان، همه وسایل رو جمع کردم، در رو چه کنم؟😭💔
در جدید رو که میسازن علی میگه :
فاطمه جان، در جدید اینه، محکم تر از در قبلی ساختمش...🙃💔
علی با پرده خونه رو دو قسمت کرد،
یه قسمت حسنین نشستن یه قسمت قراره خانوم رو غسل بدن...🙃💔
یه لحظه صدا ناله علی بلند میشه حسنین میگن :
بابا مگه نگفتی آروم گریه کنیم، پس چرا خودتون بلند گریه میکنید؟😭💔
علی میگه:
آخه تازه بازوش رو دیدم...😭💔
علی حسنین رو میفرسته دنبال سلمان نیمه شب...
سلمان میگه در رو که باز کردم اون دو تا شاهزاده علی رو دیدم گریون...
حسن رو سینه خانوم
حسین زیر پای خانوم...😭💔
حسین میگه :
مامان ببین من حسینم😭💔