فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوستان خدا قوت به همگی💙
دوستان اعضای کانال رو به ۷۵۰برسونین ی سوپرایز فوق العاده عالی داریم براتون💙
Reyhaneh_Zahra4💙
آیدیم یه نظر راجب کانالمون بهمون بدین💙
ریحانه زهرا:))🇵🇸
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕 🦋#پارت10🦋 بعد از کلی دور دور کردن و چرخوندن ما دور (شهرک پردیسان) که آقا
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕
🦋#پارت11🦋
دوباره کنار هم راه افتادیم...
کاش علی و فاطمه این عشقولانه بازی شونو میزاشتن برای بعد می تمرگیدن ...
واقعا مسخرس راه میرید که چی بشه
خدایا اصلا حوصله ندارم ...
عه اگه میدونم این قدر زود دعام مستجاب میشه یه چیز دیگه میخواستم....
بالاخره لیلی مجنون نشستن روی چمنای پارک من و سیدم بالاخره بهشون رسیدیم و نشستیم من و فاطیم کنار هم...
علی و سید دوباره بحثشون گل انداخت و مشغول شدن...
فاطی: فائزه
_جانم
فاطی: راستی یادت بود چمدون دوتامون توی ماشین کاروانه....
_آره بخاطر همین الان که مامان زنگ زد گفتم هرجور شده مهدیه رو پیدا کنه حداقل وسایلمونو برداره...
فاطی: اهان خب خداروشکر..
_این چند روزه فقط باید با همین لباسا باشیم.
فاطی: نه بابا غصه نخور خواهرشوهر جان
علی گفت شب به سید میگه ببرمون یه پاساژ برامون خرید کنه...
_عه چه خوب
سید بلند رو به هممون گفت:
بچه ها با بستنی موافقید یا فالوده ؟
فاطی: بستنی
علی: فالوده
_من....
سید: پس چی میخورید؟!
_اووووم هویچ بستنی
علی گفت البته از همین الان بگم
جواد جان که مهمون من...
خلاصه بلند شدیم و رفتیم سمت مغازه ای سید نشون داد نزدیک که شدیم علی گفت فائزه و
فاطمه جان اونجا خیلی پسره شلوغه شما بمونید ما گیریم میایم...
تقریبا پنج دقیقه بعد علی با یه بستنی و یه فالو و سید با دوتا لیوان هویچ بستنی بیرون اومد
علی بستنی رو به فاطمه داد.
سیدم یکی از لیوانارو داد من.
مشغول خوردن بودیم و حرف میزدیم.
بوستان علوی طبق تعریفایی که ازش شنیده بودم جای قشنگی بود....
تقریبا دوساعت و نیم اونجا بودیم که علی قضیه جا موندن چمدونای ما و اینکه میخواد برامون وسیله بگیره رو به سیدم گفت تا بریم یه پاساژ مناسب ماشینو در پاساژ پارک کرد..
پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم.
سید: خب این پاساژ اون قسمتش بیشتر لباس زنونه داره بفرمایید اون ور...
فاطمه همون مغازه اول رفت خرید کنه علیم باهاش رفت تا حساب کنه از سیدم خواست با من بیاد تا منم انتخاب کنم.
من راه افتادم سیدم با فاصله چند قدم دنبالم بود.
مغازه هارو با مانتوهای کوتاه و بازی که به نمایش گذاشته بودن یکی یکی نگاه کردم تا یه مانتو مشکی ساده و بلند نظرمو جلب کرد..
وارد مغازه شدم . سید بیرون بود.
_سلام خسته نباشید. ببخشید آقا مانتو مشکی ساده ای که تن مانکنه چند؟
فروشنده: ۹۵ تومن خانوم.
_ممنون میشم بیارید نمونشو.
به نمونش نگاه کردم اره خیلی شیک و سادس دوسش دارم...
توی اتاق پرو تنم کردم کاملا اندازس....
ریحانه زهرا:))🇵🇸
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕 🦋#پارت11🦋 دوباره کنار هم راه افتادیم... کاش علی و فاطمه این عشقولانه باز
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕
🦋#پارت12🦋
از اتاق پرو بیرون اومدم.
_آقا بی زحمت این مانتو رو حساب کنید.!
فروشنده مشغول تا زدن مانتو شده و توی پلاستیک گذاشت و گفت : نقد یا کارت میکشید؟
_کارت میکشم.
کارتمو دادم دستش و رمزو گفتم و منتظر شدم کارش تموم شه.
پلاستیک مانتو و کارتمو بهم داد و گفت :
بفرمایید مبارکتون باشه.
_ممنون.
از مغازه که بیرون اومدم و دیدم سید مقابل همون مانکنی
وایساده که همین مانتویی که گرفتم...
_داداشم اینا نیومدن؟
با صدای من سید هم جا خورد هم به طرفم برگشت و گفت : نه هنوز همون مغازن...
_مگه این دختره چقدر میخره آخه...
داداشم مظلوم گیر اورده....
سید: شما فقط کل خریدتون همین مانتو بود؟ شالی روسری چیزی نمیخواید بخرید؟
_شما از کجا میدونید من فقط مانتو گرفتم و شال و روسری نگرفتم...
سید: مغاره ای که رفتید فقط مانتو فروشی بود فقط این مغازه رو به رو شال و روسری های قشنگی داره . میخواید نگاه کنید؟
_چشم بریم
سید منو برد توی یه مغازه شال و روسری فروشی جنسای خوبی بود همه رو نگاه کردم ولی فقط دوتا از روسری ها نظرمو جلب کرد.
هر دوشونو با دقت داشتم نگاه میکردم که سید گفت : بنظرم این یکی قشنگ تره و بیشتر بهتون میاد
(اوه اوه بچه ها سید از دست به در رفت)
منظور سید روسری توی دست چپم بود یه ساتن بزرگ با ترکیب رنگای آبی و قرمز و خردلی. خیلی قشنگ بود.
_خانوم این روسری رو حساب میکنید
فروشنده: چه خوش سلیقه عزیزدلم
چشم الان
سید سریع کارتشو دست خانوم فروشنده داد و رمزو گفت....
_چرا این کارو کردید...
سید: کار خاصی نکردم قابل نداره
_به علی میگم باهاتون حساب کنه...
روسری رو تا کرد با کارت سید بهمون داد.
پسره پرو... فکر کرده من گدام که پول روسری رو حساب میکنه...
قدمامو تند کردم تا ازش فاصله بگیرم علی و فاطیم بالاخره دل از مغازه کندن و اومدن بیرون
_سه ساعته داری چکار میکنی دختر...
سید علی با سه تا پلاستیک بزرگ فاطیم با دوتا بود
سید: علی داداش مگه رفتید خرید عروسی
علی: چی بگم والا
فاطی: حالا مگه چقدر خریدم من
_به سنگ پای قزوین گفتی زکی
فاطی: دوس دارم
از پاساژ بیرون اومدیم.
ساعت ۱۱ شب بود.
سید: بچه ها بریم خونه مامان زنگ زد گفت بیاید شام
علی: ممنون داداش بریم.
واقعا کلی شرمندمون کردی
سید: دشمنت شرمنده داداش
ریحانه زهرا:))🇵🇸
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕 🦋#پارت12🦋 از اتاق پرو بیرون اومدم. _آقا بی زحمت این مانتو رو حساب کنید.!
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕
🦋#پارت13🦋
نزدیکای ساعت ۱۲ رسیدیم خونه سید اینا
همه خسته بودیم و سریع شام خوردیم تا بخوابیم.
من و فاطمه قرار شد تو اتاق سید بخوابیم
سید و علیم توی اتاق مهمون
ولي اين نشد علي و فاطمه
قرار شد دوتایی توی اتاق مهمون بخوابن
منم توی اتاق سید سیدم توی هال....
در اتاق شو باز کرد منو راهنمایی کرد.
سید: خب اینم اتاق من امیدوارم راحت بخوابید. دیگه اگه کمی کسری هست حلال کنید...
_ممنون . بازم شرمنده که اتاقتون رو....
نذاشت ادامه بدم...
سید: این چه حرفیه نفرمایید. با اجازه.
جواد رفت و پشت سرش درو بست
چه اتاق مرتبی...
روی تخت سید دراز کشیدم و به امروز و همه اتفاقای عجیبش فکر کردم...
کم کم خواب مهمون چشمام شد...
با شنیدن صدای باز و بسته شدن کشو از خواب پریدم و یهو بلند شدم و شروع کردم به جیغ زدن کولی باز در آوردن...
_آی دزددددد ای دزدددد
یهو چراغ اتاق روشن و شد و محمدجواد اومد چیزی بگه که حرف تو دهنش ماسید...
منم صدای جیغم خفه شد
اون من و نگاه میکرد و منم اونو هردو متعجب بودیم من حق داشتم ولی اون چرا....
محمدجواد یهو نگاهشو از من گرفت و سرشو انداخت پایین و با صدایی که میلرزید گفت :
شرمنده واقعا...شرمنده... ببخشید...
جزوه هامو از تو اتاق یادم رفته بود بردارم... فردام آخرین امتحانمه و هیچی نخونده بودم... ... ببخشید...
اینا رو گفت سریع از اتاق رفت بیرون و درو بست،این چرا اینجوری کرد....
۹۰ درجه به طرف دیگه اتاقـ چرخیدم که با دیدن خودم توی آینه یه جیغ خفیف کشیدم...
وای خاک تو سرم
عین جن ها شده بود سر وضع ام..
خودم ترسیدم از خودم....
تا صبح نخوابیدم و به اتفاق دیشب فکر کردم.
خدایا تو خودت شاهدی از وقتی به سن تکلیف رسیدم و مامانم یه چادر سفید گل گلی سرم کرد دیگه هیچ نامحرمی حتی یه شاخه مومو ندیده...
اون وقت دیشب محمدجواد منو....
پسرک دیونه اون در وسط چکار میکرد...
....
تق تق
_بفرمایید
فاطی: السادات بدو بیا حاج خانوم میز صبحانه رو چیده
_باشه الان میام.
لباسامو پوشیدم و چادر نمازی که حاج خانوم بهم داده بود رو سر کردم.
ـتوی آینده به خودم نگاه کردم.
از بی خوابی و گریه های بی اراده دیشب چشمام متورم و قرمز شده بود.
هی...
از اتاق رفتم بیرون و رفتم توی آشپزخوه به همه یه سلام آروم دادم
همه با خوشرویی و بلند جوابمو دادن
و فقط محمدجواد بود که سرش پایین بود و آروم سلام داد...
بین فاطمه و علی روی صندلی نشستم.
حاج خانوم با محبت نگاهم کرد و گفت:
وای مادر چشات چیشده...
دیشب نتونستی خوب بخوابی؟
با این حرفش همه توی صورتم دقیق شدن حتی محمدجوادم سرشو گرفت بالا نگاهش که تو نگاهم گره خورد سرمو انداختم پایین
_چیزی نیست بخدا دیشب دیر خوابیدم چشمام خسته اس نگران نباشید...
دو سه تا لقمه خوردم بلند شدم بالاخره موفق شدم حاج خانوم رو راضی کنم تا ظرفا رو بشورم.....
همه رو فرستادم توی پزیرایی و خودم توی آشپزخونه موندم .
سید: فائزه خانوم
به طرف پشت سرم برگشتم...
سید سرش پایین بود.
با لرزشی که توی صدام محسوس بود گفتم : بله بفرمایید
سید: من...
من واقعا بخاطر دیشب متاسفم...
یعنی واقعا بی عقلی کردم...
بخدا نخواستم بد خواب بشید وگرنه قبلش در
میزدم و بیدارتون میکردم..
من فکر نمیکردم شما با اون وضع باشید
_آقامحمدجواد شما تقصیری ندارید...
یعنی اتفاقیه که افتاده...
بهتره فراموشش کنید...
سید: فقط میشه حلالم کنید...
بین حرفاش پریدم..
_میشه ادامه ندید...
سید: بازم معذرت میخوام...
فقط حلالم کنید...
اینو گفت و از در آشپزخونه بیرون رفت.... بیرون رفتن محمدجواد همانا و شل شدن پاهام همانا... صندلی رو گرفتم تا نیوفتم و بعدم روش نشستم....
خدایا... چقدر شنیدن اسمم از زبونش
شیرین بود...
فقط کاش تو موقعیت بهتری این اتفاق شیرین میوفتاد.... کاشکی....
ریحانه زهرا:))🇵🇸
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕 🦋#پارت13🦋 نزدیکای ساعت ۱۲ رسیدیم خونه سید اینا همه خسته بودیم و سریع شام
💕خانم خبرنگار و آقاے طلبہ💕
🦋#پارت14🦋
ساعت ۵ عصره...
بعد اونکه سید از حوزه اومد ناهار رو با خانوادش توی کوه خضر خوردیم....
و الان سوار ماشین سیدیم تا مارو به ترمینال برسونه....
تصمیم گرفتیم برگردیم کرمان...
علیم هنوز امتحان داره و باید برگرده تهران...
باید برای همیشه با اولین کسی که با نگاه عسلیش دلمو لرزوند خدافظی کنم....
سیدم حالش گرفته اس...
مطمئنم بخاطر دیشبه...
احمقانس که فکر کنم اونم مثل من..
صدای آهنگ آخرین قدم حامدزمانی که محمدجواد گذاشته بود باعث میشد هرلحظه بیشتر بغض کنم ....
این آخرین قدم برای دیدنت...
این آخرین پله واسه رسیدنت...
گوشی فاطمه زنگ خورد
فاطی: سلام بفرمایید.
فرد مجهول:____
فاطی: عه نخیر من زن داداششونم شما شماره خودشونو یادداشت کنید....... ۰۹۱۰
عه شماره منو گفت
تلفنش که قط
ع شد رو کردم بهش و گفتم :
فاطمه کی بود؟چرا شمارمو دادی:
فاطی: از نشریه بود تو شماره منو بجای شماره خودت دادی...
_عه چیزه یعنی خب...
نمیخواستم با این نشریه کار کنم برای همینم... خب ببخشید آجی
فاطی: غیر بخشیدن چیکار میتونم بکنم.
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا رسیدیم ترمینال
علی من و بغل کرد....
همه دلتگیامو یا اشک روی پیراهن سفیدش خالی کردم...
از بغل علی جدا شدم و با اشاره سر علی ازشون دور شدم سیدم پشت سرم اومد
احساس کردم قدماشو تند کرد...
احساسم درست بود اومد و دقیق جلوم وایساد
سرشو گرفت بالا و چشمای قشنگشو تو نگاه خیسم دوخت...
سید: امیدوارم بخاطر همه حرفایی که زدم این مدت و ناراحت شدید ازش منو ببخشید... بابت اتفاق دیشبم فقط امیدوارم حلالم کنید... (مکث کرد... طولانی...)
نمیدونم اسمشو چی باید گذاشت...
قسمت... تقدیر... اتفاق...
ولی هرچی بود تموم شد...
راستی این هدیه مال شماست.... یاعلی
یه جعبه کوچیک گذاشت توی دستمو رفت...
وقتی بازش کردم تصویر یه تسبیح آبی قلبمو شکست..
من و یه تسبیح و کلی حرف تنها گذاشت...
توی اوتوبوس نشستم و سرمو به شیشه تکیه دادم... هنذفری توی گوشه مه و آهنگ رسم همسفری حامد رو رو پلی کردم...
و آروم اشک میریزم
این دو روز با همه خاطراتش گذشت...
و من کل قلبمو توی شهر قم روی صحن حرم بی بی بین دوتا چشم عسلی جا گذاشتم... حالا منی که دارم بر میگردم بی دلم...
بی قلب...
مطمئنم تا آخر عمر دیگه نه میتونم دلمو برگردونم نه به کس دیگه بسپارمش...
همون لحظه های اول حرکت فاطمه از خستگی خوابش برد منم چشمامو بستم از خستگی و بی خوابی دیشب خیلی سریع خوابم برد...
با تکونای دست فاطمه از خواب بلند شدم
فاطی: فائزه جان پاشو رسیدیم.
_وای من چقدر خواب بودم مگه؟
فاطی: من کلا برای نمازم بیدارت نکردم دلم نیومد تا همین الانم عین خرس قطبی خواب بودی
_بی ادب
ساعت ۴ صبحه مامان اینا با ماشین اومدن دنبالمون قرار شد فاطمه ام بیاد خونه ما
بعد نماز صبح فاطمه خوابید...
دوربینمو برداشتم و گرفتم جلوم... _
بخاطر تو بود که سید رو دیدم...
تو باعث همه این اتفاقا شدی...
تسبیحی که محمدجواد بهم داد و دور دوربین بستم... گذاشتم روی زمین و خودم دراز کشیدم ولی دیگه خوابم نمیومد... چشمامو بستم و اولین چیزی که جلوی چشمام نقش بست چهره ی محمدجواد بود...زنگ صدای قشنگش هنوز تو گوشمه...
چقدر قشنگ اسممو صدا زد...چقدر قشنگ
خدایا خورشید داره طلوع میکنه...
تورو به همین لحظه مقدس که روز داره سر میزنه یا عشقی که تو دلم لونه کرده رو بیرون کن یا من و به محمدجواد برسون...
ای خدا چقدر آرزوی محال میکنم....
دیوونه شدم...
شخصى نزد امام صادق رفت و گفت
من از #لحظه_مرگ بسيار ميترسم
چــه کنــم؟
امام صادق(ع) فرمودند⇩
#زيـارت_عاشـورا را زيـاد بخوان..
آن مرد گفت: چگونه با خواندن زيارت
عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟
امام صادق فرمود: مگر
در پايان زیارت عاشورا نمى خوانيد؟
•{ اَللّهُمَّارْزُقْنیشَفاعَهَالْحُسَیْنِیَوْمَالْوُرُودِ }•
یعنی خدايا شفـاعت حسين علیـهالسلام
را هنگام ورود به قبر روزى من کن...
.
مۍگفت؛
مادر که نباشد،
اول از همه باباۍِ خانه یتیم میشود.
وای مادرم 😭💔
#بسیجی
•
.
حضرتـِفاطمہ را نمیتوان با شعر یا نوشتھ
توصیف کرد، فاطمہرا باید حس کرد، دلت
رفتارتـ و گفتارتـ کھ موردپسند فاطمہ شد
قبر مخفـے بانوۍ دو عـالم آشکار میشود .
دلتان کھ مملو از محبتـِ فاطمہ شد، قبر او
را در دل مصفاۍ خود میابید . .
و بہ همھ ے آناݧ
🖇کہ قول ماندڹ دادند بگو :
تنها «خداست♥» ڪہ مےماند
📎🌟•`
••و قُل لِلَذينَ وَعدوا بِالبَقاء :
إنَ البَقاء لله وَحدهُ..! ••
#تلنگر 🙁
خیلی خوبه که هعی سال به سال محرم و ایام فاطمیه میاد و میره کسی هم به این فکر نمیکنه که ماجراهای پشت این دهه ها و شهادت ها ، تنها به خاطر یاری رسوندن به امام زمان شون بوده ...
اما فقط بریم هیئت گریه کنیم و به این چیزا کاری نداشته باشیم و منتظر سال بعد باشیم :)
#عزاداریِبامعرفتیاچی؟؟
•••━━━━━━━━━
-
ناموس خدا ، دختر نبـے ، همسر حیدر
کرار ، شفیعِ خلق ، بھ محشر را شھید
کردند ، این غم از دل ما نمیرود و نھ
کینھ انتقام را فراموش میکنیم فقط
صبر کردهایم و منتظریم . . !'
¦→☕️🧡
•
بعدرفتنتچہفنجانچاۍهایۍ
کہسردنشد..!•☕️🍂•'
•
🍂🔗¦← #دلے
🍂🔗¦← #صبحتونبخیر
•┈••✾•✨🍁✨•✾••┈•
باور کسی رو خراب نکن،
مخصوصا اونی که از همه بیشتر دوست داره!
#سلام_صبحتون_بعشق🍂
▪️ *ای داغدار ، اصلی این روضه ها بیا*
▪️ *صاحب عزای ماتم ما بیا*
▪️ *تنها امید خلق جهان یابن فاطمه (س)*
▪️ *ای منتهای آرزوی اولیاء بیا*
🏴 *آجرک_الله_یا_بقیة_الله*🥀
⬛🏴⬛🏴⬛🏴⬛🏴⬛🏴
💚 *سلام مهدی جان(عج)*✋
🖤 *آجرک الله یا مولانا یا صاحب العصر و الزمان(عج)*
▪️ *وسط جاذبه ی این همه رنگ*
▪️ *نوکرت تا به ابد رنگ شماست*
▪️ *بی خیال همه ی مردم شهر*
🖤 *دلم آقا به خدا تنگ شماست*
🖤 *اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج* 🖤
🔳 🔳 ▪️ 🔳 🔳
🥀 *سلام ، صبح روز جمعه تون مهدوی*
▪️ *ایام فاطمیه تسلیت باد*▪️
🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲
⬛🏴⬛🏴⬛🏴⬛🏴⬛
#سلام_امام_زمانم😍✋
#یاصاحب_الزمان_عج💚
نوش دارو نشوے درد بہ جانم برسد
درد بیچاره شود بہ استخوانم برسد
نوش دارو نشوے مرگ فرا گیر شدست
دیر آیے و من این جان،بہ لبانم برسد
▪️احبک یاصاحب الزمان عج▪️
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
#مهـدیـارانـ
خواهرم! برادرم!⚠
👀 نگاه به #نامحرم
👤 رابطه با #نامحرم
📱 چت کردن با #نامحرم
🗣 صحبت کردنِ بیمورد با #نامحرم
و... همه مصداقِ نزدیک شدنِ به #زنا هستند.
❌ #رابطه_با_نامحرم و #شهوت جزوِ گناهانِ بنزینی هستند.🔥 نباید نزدیکش شد.
😈 #شیطان برای حضرت موسی قسم خورد، که هرجا زن و مردی تنها باشند، من خودم شخصاً میام کنارشون، نه یارانم.
📚 امالی شیخ مفید، ص ۱۵۷
سالها بعد، قهرمان قصه کسی است که جرأت میکند و میان آدمها عاشق میشود !
#سلام_صبحتون_بعشق🌱❤️
𝙳𝚘𝚗'𝚝 𝚕𝚎𝚝 𝚊𝚗𝚢𝚘𝚗𝚎'𝚜 𝚒𝚐𝚗𝚘𝚛𝚊𝚗𝚌𝚎, 𝚑𝚊𝚝𝚎, 𝚍𝚛𝚊𝚖𝚊 𝚘𝚛 𝚗𝚎𝚐𝚊𝚝𝚒𝚟𝚒𝚝𝚢 𝚜𝚝𝚘𝚙 𝚢𝚘𝚞 𝚏𝚛𝚘𝚖 𝚋𝚎𝚒𝚗𝚐 𝚝𝚑𝚎 𝚋𝚎𝚜𝚝 𝚙𝚎𝚛𝚜𝚘𝚗 𝚢𝚘𝚞 𝚌𝚊𝚗 𝚋𝚎
اجازه نده
نادانی،نفرت،نمایشنامه یا منفیبافی
کسی تو رو از بهترین کسی که
میتونی باشی باز دارد!⚖👩🏼⚖📚⚖