فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
دیشبتاصبح
گریهکردی...💔
ایام_فاطمیه💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز از یاد علی...
ضربتسیلینرود🖤
#فاطمیه 🥀
«🖤💣»
-
شهیدصدرزاده🖤 ُ
دلتگࢪفت،پناهببࢪبہگلزاࢪشان
بےڪلڪتࢪینࢪفیقمیشوندبࢪایت
توࢪاهࢪجوࢪڪہهستےمیپذیࢪند
ا؎ماهسفࢪڪࢪدهمن..
خداپشتوپناهت🖐🏼
-
❁ ¦↫#شہیدانہ
«💚🦆»
-
-
فَقَطهَمونرِفیقۍڪِہاِنگـٰارخُداهیچۍ
بِـھِشنَدادجُزمَراموَمَعـرِفَت🌿💚
-
-
❁ ¦↫#ࢪفیقونہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🖤🎼›
-
-
چیڪار ڪنم . . .💔'!
-
-
❁ ¦↫#استوࢪے
ریحانه زهرا:))🇵🇸
-
یک عمر در این کوچہ
نشستیم و نوشتیم: اے شهـر!
مگر یڪ زنِ غـم دیدہ زدن داشـت؟!💔
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🖤🎼›
غیـࢪ ٺـو . . .💔'!
❁ ¦↫#استوࢪے
ریحانه زهرا:))🇵🇸
ناشناس: سلام وقت بخیر خیای داستان جالب ممنون بابت زحماتتوندخیلی خوب تعداد بالا مارت میگذار مثل رمان
ناشناس:
سلااام خب باید خسته نباشید بگم بهتون.چون من خودم رمان مینویسم و درکتون میکنم.ولی خب همیشه رمانامو وسطش ول میکنم :/ ولی خب مهم نیست.مهم اینه که شما گدرت مند ادامه بدید ولی یه خواهشی داشتمممم.میشه لطفا چندتا بگ گرند برای دسکتاب بزارین.؟از نوع امام حسینمون.اخه هر چی میگردم نمیتونمی ه بگ گرند خوب پیدا کنم :(
#نویسنده
با این حجم پیام اول قلبم داشت منفجر میشد🤦🏻♀ممنون نظر لطفتون هست😘این درخواستتون هم باید ادمین ها لطف کنن🙃
.....
این هفتمی😁
#نویسنده
عجب😃
.....
اینم هشتمی😅😂
#نویسنده
خب کاملا معلوم چشم به راه رمان میباشید😇
.....
#ریحانهزهرا:
نظرتون چیه بریم برای رمان😉🙃
نام رمان: #همسفران_عشق
ژانر: امنیتی
به قلم: ف. ب
ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16722206851397
کپی از داستان غیر مجاز پیگیری الهی دارد🙏🏻
توجه!
لینک قبلی دیگه چک نمیشه🙏🏻
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_31
علی:
نزدیک سه راهی توقف کردم.
_ محمد کجا برم؟؟
کمی مکث کردم تا جواب بدهد...
در پاسخ به سکوتش سرم را برگرداندم.
با دیدن وضعیت محمد سریع توقف کردم.
رگهای از خون گوشهی دهانش میجوشید و این یعنی خطر...
از ماشین پیاده شدم و در پشت را باز کردم.
سرش را بالا گرفتم و نشستم؛ بعد روی پایم گذاشتم.
موقعیت را فرستادم و منتظر امبولانس ماندم.
ملافه را با تمام توانم روی سینهاش فشار میدادم.
حتی نفسش هم به شماره افتاده بود.
اگر میگفتم اولین بار است که چنین زخمی دیدهام باورتان نمیشود.
نبض محمد حالا در گلویش بود...
تنش در همین چند دقیقه داغ شده بود.
تب داشت...
تا من بجنبم و کاری انجام دهم خداراشکر آمبولانس رسید.
محمد را از ماشین بیرون اوردند و روی برانکارد گذاشتند.
مریم:
اولین سوژهی پژوهشی...
غرق مطالعه و کار روی مقاله بودم که دستی روی شانهام نشست.
زهرا بود...
_مریم بلند شو بریم...
_من؟
_اره دیگه، بالاخره توام با محیط آشنا شو.
_باشه الان میام.
کولهام را برداشتم و برای احتیاط چند کاغذ و خلاصه مقالهام را داخلش جا دادم.
سریع کامپیوتر روی میزم را خاموش کردم و بیرون آمدم.
زهرا انگار رفته بود تا از مدیریت کاغذی چیزی بگیرد که انقدر طول کشید.
خودم را تکیه دادم به دیوار ؛
پایم را ریتم دار به زمین میکوبیدم.
تا اینکه...
گوشیام به صدا در آمد.
تصویر مهدی روی صفحه گوشی خودنمایی میکرد.
لبخند ریزی به قیافه بامزهاش تحویل دادم و تماس را وصل کردم.
_سلام آقا مهدی...
_سلام مریم خانم خوبید؟
_ممنون...کاری داشتید این موقع روز؟
_من آدرس میفرستم خودتونو برسونید سریعتر.
_کجا؟
_بیمارستان.
دقیق شدم و با نگرانی که از صدایم مشخص بود لب زدم؟
_محمد حیدر؟
با صدای آرام گفت.
_بله...نگران نباشید؛ فقط محض اطلاع گفتم.
_منتظر آدرسم...
_چشم خدافظ.
_خدافظ
یک نگاه به در اداره کردم و یک نگاه به ماشین.
سوییچ ماشین را از جیب مانتوام در آوردم و بی معطلی سوار ماشین شدم.
قبل حرکت، به زهرا پیام دادم که کار پیش آمده و مجبورم بروم.
تمام راه، جملات محمد در سرم تکرار میشد.
_فردا که رفتم ماموریت، شهید شدم نگی چرا داداشمو اینجوری بیرون کردماااا.
فرمان را یک دور کامل چرخاندم و جلوی بیمارستان توقف کردم.
خیسی چشمانم را گرفتم.
نفس عمیقی کشیدم و خطاب به خودم گفتم.
_آروم باش مریم؛ خودش گفت نه تا جون داره...خودش گف به این راحتیا نمیمیره
سر و وضعم را مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم.
صدای آژیر ماشین امبولانس هر از گاهی سکوت را میشکست و این به اضطرابم اضافه کرده بود.
از بچگی هر موقع استرس یا نگرانی به سراغم میآمد رگهای شقیقه و دستهایم متورم میشد.
وارد محیط بیمارستان شدم و چشم چرخاندم.
با قدمهای بلند به سمت پذیرش قدم برداشتم.
دستم را روی میزِ بلندش گذاشتم و خطاب به پرستار گفتم
_خانم، آقای محمد فاطمی کدوم بخشه؟
_محمد حیدر فاطمی داریم
_بله خودشه
_همسرشون هستید؟
حرصی لب زدم
_نخیر خواهرشم... اگه سوالاتون تموم شد بگید کجاست؟
اخم ریزی کرد و گفت
_طبقه سوم اتاق عمل
_ممنون
داشتم میرفتم به سمت آسانسور که گفت.
_آسانسور خرابه خانم...پنج دقیقه دیگه تعمیرکار میاد.
عجب گیری افتادهایم.
پلهها را دوتا دوتا بالا رفتم تا بالاخره رسیدم طبقه سوم.
خم شدم و دست روی زانو گذاشتم تا نفسم منظم شود.
سرم را که بلند کردم آقای مهدوی را دیدم.
اوهم تا مرا دید به سمتم آمد.
سرش را پایین انداخت.
_سلام خانم فاطمی.
_سلام داداشم کو؟؟؟
_اتاق عمل.
به صندلی های مقابلِ اتاق عمل نگاهِ گذرایی انداختم و گفتم.
_آقا مهدی نیستن؟
_نه؛ کار داشت محمدو سپرد به من رفت.
زیر لب معترض گفتم
_اخه الان وقت رفتن بود؟
_با من بودید؟
دستپاچه گفتم
_نه نه...با خودم بودم.
ببخشید
از کنارش رد شدم و به سمت انتهای راهرو راه افتادم.
..........
چند ساعتی بود قدم رو میرفتم.
جانم به لب آمده بود.
_توکه قصد مردن نداری غلط میکنی منو پشت در اتاق عمل معطل خودت میکنی.
زیر لب فحشی نثار محمد کردم.
با باز شدن در، وحشت زده چند قدم عقب رفتم...
تخت بیرون آمد با ملافهای که رویش کشیده شده بود.
دستی از آن اویزان بود.
شبیه دست محمد بود.
واقعا خودش بود؟
_پرستاااااار واستااااا
با توقف تخت من هم ایستادم.
دستم را جلو بردم و ملافه را کنار کشیدم...
بہ قلــــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16722206851397
✨✨✨✨✨✨✨