ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_84 رومو با نفرت سمتشون کردم. _بری
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_85
_ببخشین ...به خاطر ما به دردسر افتادین!
با دقت نگاهم کرد و آروم گفت:
_خواهش میکنم.. وظیفه بود!
لبخندی زدم و با خداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده شدم.حس میکردم بوی آشنایی از فضای
ماشین میاد! بویی که با بوییدنش یه چیزی تو اعماق قلبم تکون میخورد!
روی تاب بزرگ گوشه حیاط خودمو کمی جمع کردم و دستام رو دور بازوهام حلقه کردم.... ابرای
سیاه از دیروز باهام سر ناسازگاری داشتن ! بابا خم شد و مسح کشید.... با لبخند نگاهش کردم...
عاشق این اخالص و وضوی دم حوضش بودم.
لبخند گرمی زد و سالم کرد.
عادتش بود... همیشه بعد از وضو سالم میداد...!
_سالم بابا جون!
کنارم اومد و روی تاب نشست... دستای نمناکش که روی سرم نشست، چشمم رو با سرخوشی
بستم و عطرش رو استشمام کردم!
_دلم براتون خیلی تنگ شده بود بابا!
شونه هامو تو بغلش فشرد..
_اآلن دلتنگ چی هستی که چشمات انقدر غم دارن بابا؟
جا خوردم.... هیچی عوض نشده بود! همون بابا و همون زیرکی همیشگیش! هیچ وقت چیزی از
چشمش دور نمیموند.
_هیچی!
نگاهی به چشمام کرد که احساس کردم تا داخل سلول های خاکستری مغزم براش مصور شد!
_پاشو بریم تو.... ممکنه بارون بگیره! لباستم نازکه!
سرم و تکون دادم و آروم تو بغلش جا به جا شدم... پیشونیم رو بوسید و پشت سرم راه افتاد.
..مامان مثل همیشه مشغول آشپزی بود... آروم از پله ها باال رفتم تا به اتاقم پناه ببرم.این روزا
حتی حوصله خودمم نداشتم...دلم شهر خاکستریم و میخواست...دلم تخت فلزیم و خلوتم رو
میخواست...دلم خیلی چیزا میخواست! .
صدای گوشیم بلند شد...با دستم آروم روی پیشونیم زدم و کالفه جواب دادم:
_بله نسیم ؟
_میدونی چقد زنگ زدم؟
کالفه گفتم:
_خیلی.. میدونی منم چند بار جواب ندادم؟
مستاصل گفت:
_جوابت همونه؟؟
_نسیم؟!!
_بخدا دیگه باهات یه کلمه هم حرف نمیزنم...!
دلم براش سوخت!
_چرا درک نمیکنی نسیم؟؟
_چی رو درک نمیکنم نیل؟ اینکه ده نفرو عالف خودت کردی؟ بخدا سمیرا بُق کرده یه گوشه...
میگه اگه نسیم نیاد منم نمیرم!
_مگه خل شده؟ پس بیژن چی؟
_خل نشده.... فقط مثل تو خودخواه نیست... به عهدمون وفاداره!
_نسیم بخدا نمیتونم!
_تا کی میخوای فرار کنی ؟ باالخره که چی؟ ما فامیلیم . حاال بعد سمیرا فامیل ترم شدیم. اون
برادرِ مادرته.. با این کارا داری عمه رو عذاب میدی!
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شعبان شد و
🎊پیک عشق از راه آمد
🌸عطر نفس بقية الله آمد
🎊با جلوه سجاد
🌸و ابوالفضل و حسين
🎊يك ماه و سه
🌸خورشيد در اين ماه آمد
🎊حلول ماه شعبان مبـارک🌸
🎀 @baklasbashim 🎀
🌺🍃امام باقر عليه السلام:
از افكندن كار امروز به فردا بپرهیز؛ زيرا اين كار دريايى است كه مردمان در آن غرق و نابود مى شوند
إيّاكَ و التَّسويفَ؛ فإنّهُ بَحرٌ يَغرَقُ فيهِ الهَلْكى
تحف العقول صفحه 285
#اسرار_الهی_آرامش 🌺🍃👇
📖 ♥️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
✅حکایت خشت های طلا
✍عيسی بن مريم عليه السلام دنبال حاجتی می رفت. سه نفر از يارانش همراه او بودند. سه خشت طلا ديدند كه در وسط راه افتاده است. عيسی عليه السلام به اصحابش گفت: اين طلاها مردم را می كشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهيد. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند. يكی از آنان گفت: ای روح الله! كار ضروری برايم پيش آمده، اجازه بده كه برگردم. او برگشت و دو نفر ديگر نيز مانند رفيقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در كنار خشتهای طلا گرد آمدند. تصميم گرفتند طلاها را بين خودشان تقسيم نمايند.
دو نفرشان به ديگری گفتند: اكنون گرسنه هستيم. تو برو بخر. پس از آنكه غذا خورديم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسيم می كنيم. او هم رفت خوراكی خريد و در آن زهری ريخت تا آن دو رفيقش را بكشد و طلاها تنها برای او بماند.
آن دو نفر نيز با هم سازش كرده بودند كه هنگامی كه وی برگشت او را بكشند و سپس طلاها را تقسيم كنند. وقتی كه رفيقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را كشتند. سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اينكه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند.
حضرت عيسی عليه السلام هنگامی كه برگشت ديد، هر سه يارانش در كنار خشت های طلا مرده اند. با اذن پروردگار آنان را زنده كرد و فرمود: آيا نگفتم اين طلاها انسان را می كشند؟
📚 بحار ج 14، ص 280
📖 ♥️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
63.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎦 تلاوت تصویری جدید از استاد مصطفی اسماعیل
✳️ سوره فرقان و علق
💠 قاهره، مسجد التلیفزیون
📆 سال 1974 میلادی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی🌸🍃
بخش هایی از مناجات شعبانیه 🌸
🌸خدایا،
آن دم که تو را ندا می کنم، صدایم را بشنو
و چون تو را می خوانم، پاسخم ده
و چون با تو راز می گویم، مرا دریاب که به سوی تو گریخته ام و پیش روی تو ایستاده ام.
🌸خدایا،
اگر من لایق رحمت تو نیستم، ولی تو سزاوار لطف و کَرَم بی پایانی[؛ پس مرا از لطف و کَرَمت بی نصیب مساز، ای مهربان ترین].
🌸خدایا،
آن که به تو شهرت یابد، هرگز بی نام و نشان نگردد.
آن که به تو پناه آوَرَد، هرگز خوار و زبون نماند
و آن که تو به او روکُنی، بنده دیگری نشود.
🌸خدایا،
آن که رو به سوی تو کند، نور یابد و آن که به تو پناه آورد، پناه جوید.
🌸رحیما،
من به درگاهت پناه آورده ام؛ پس ای مهربان، امیدم را ناامید مکن و از لطف و رأفتت محرومم مدار.
🌸خدایا،
اگر گناهانم مرا نزد تو خوار گردانیده، تو به خاطر حُسن اعتمادم به تو از من درگذر.
🌸مهربانا،
اگر عصیانم مرا از لطف و کرمت دور داشته، یقینم به تو، کَرَم و عطوفت تو را دریادم زنده می دارد.
مرا از آنان قرار ده که همواره در یاد تواند، هرگز عهد تو را نمی شکنند و شکر تو را لحظه ای از یاد نمی برند.
🌸آمیـن
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•