eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
999 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
╔═════ ೋღ پروفــ مذهبی ــایل •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ღೋ ═════╗
14.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تلاوت زیبایی از سوره مبارکه حشر آیات ۲۲ الی آخر توسط استاد شیخ محمد صدیق منشاوی 💎 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن 🌼 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌼➥🇯‌🇴‌🇮‌🇳 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✋🏻 معمارِ دلهامان بیا ویرانہ را تعمیر کن این قصه مجهول را با مقدمت تفسیر کـن😔 💙 ╔═════ ೋღ پروفــ مذهبی ــایل •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ღೋ ═════╗
نمیخونی‌نشرش‌بده😉 پروفایلتم‌عوض‌کن😍 همہ‌باهم‌درشب‌یلداساعت۲۲:۰۰ دعای‌فرج‌رامیخوانیم...🤲 🌙تاتونیایۍ‌همہ‌شبہایلداست... ❤️ ❤️ ❤️
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_334 عقبگرد کرد و وارد اتاقش شد. چ
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... سرش را از روی فرمان برداشت. پیشانی اش خیس بود. دستی بهش کشید و چند بار پلک زد. سرخیِ خون را بالفاصله تشخیص داد. دستش را روی سرش گذاشت. نمیدانست این درد غیر قابل تحمل حاصل این تصادف کوچک است و یا باز میگرنش عود کرده؟ چشمش به راننده ی نیسان افتاد که بدون توجه به جماعتی که سعی در آرام نگه داشتنش داشتند به طرفش می آمد. دستش را با داد بلندی روی فرمان کوبید و از ماشین پیاده شد. _مرتیکه کوری؟ ماشین پاپات و سوار شدی اومدی ددر فکر نمیکنی ما فقیر فقرا باید نون بخوریم؟ ببین زدی ماشین نازنینمو چیکار کردی؟ با عصبانیت و تعجب برگشت و به کاپوتِ در هم مچاله شده ی ماشینش نگاه کرد. نگاهش را از ماشینش گرفت و به تورفتگیِ جزئی اتاقک نیسان چشم دوخت. نفسش را عصبی فوت کرد و جلو رفت. _مرتیکه جد و آبادته.. نمیبینی ماشینِ من داغون شده؟ تو چته الدنگ؟ مرد جلو آمد و نزدیکش ایستاد. _آره؟ اینطوریاس؟ معلوم نیس چی زدی که تو فضایی و بولیزتم پشت و رو پوشیدی.. صبر میکنیم افسر بیاد.. از پشت زدی داداشم.. کدوم خری بهت گواهینامه داده؟ خون جلوی چشمانش را گرفت. یقه اش را گرفت و صورتش را مقابل صورتِ مرد نگه داشت. با عصبانیت غرید: _همون خری که به تو یاد نداده با از خودت محترم تر چطور رفتار کنی.. پولت و میدم میزنی به چاک فهمیدی؟ امروز از اون روزای گندیه که اگه آدمم بکشم خیالم نیست.. میترسم تو مثلِ ماشین نازنینت دووم نیاری گنده الت! حالیته که؟! مرد که پر واضح بود از صدا و حالت چشمان پارسا ترسیده بی صدا سر جایش ایستاد. پارسا داخل ماشین برگشت و از داخل داشبورت بسته ای تراول بیرون کشید. بدون شمردن به سینه ی مرد زد. _بگیر برو ردِ کارت.. لگنت و بکش کنار تا جفتتونو با هم له نکردم... دِ یاال..!! خیره به بسته ی کلفت و پر مالت پنجاه تومانی ها، سریع سوار ماشینش شد. جمعیت کم کم پراکنده شدند. مردی دستش را روی شانه اش گذاشت. _اینجوری کجا داری میری جوون؟ داره از سرت خون میره. بشین یکم استراحت کن! بدونِ جواب به مرد سوار ماشین شد و فرمان را تا جای ممکن چرخاند. دستمالی از روی سینه ی ماشین برداشت و خون پیشانی اش را تمیز کرد. فقط به یک چیز می اندیشید.. یک سوالِ تک جوابه. "چرا؟" رو به روی ویالی کوچک ایستاد. دستانش هنوز میلرزید. لحظه ای در آینه به چهره ی خودش خیره شد. به سفیدی سرخِ چشمانِ به خون نشسته اش.. به سیاهی مطلق و وحشتناکشان.. به زخم عمیق پیشانی و قطرات درشت عرقِ روی صورتش. خودش را نشناخت! سرش را روی فرمان گذاشت و با تمامِ وجود فریاد زد: _چرااا؟؟؟ عضالت فک اش منقبض شد.. چگونه توانسته بودند؟ بهار دخترِ او بود و او پنج سال با حسرتِ داشتنِ خانواده ی سام در دیار غربت و آشنا سوخته بود.. ایمان چه گفته بود؟ گفته بود فقط مانده یک تستِ ساده که از صحت این جریان مطمئن شوند. آیا نیاز به تست بود؟؟ نه... نبود.. اطمینانِ همان چند ماه تاهل با نیل این یقین را میداد که نیازی به آن تستِ مسخره نبود.. بهار دخترِ خودش بود.. این را از ته دل مطمئن بود! دندانهایش را روی هم فشرد و از ماشین پیاده شد. _میدونم باهاتون چیکار کنم! تا نزدیکیِ درِ باغ پیش رفت. صدای سر و صدای بهار ته مانده ی اراده و اختیارش را هم در هم شکست..شکاف بزرگِ روی در به راحتی حیاطِ داخل را نمایان میساخت. سرش را پایین آورد و از شکاف به داخل خیره شد. بهار با شلنگِ بزرگی روی سعید و گالره آب میپاشید. به لباس های خیسش خیره شد.. به لبخند کودکانه اش.. به موهای خیس و پریشانی که با لطافت و ظرافتِ هر چه تمام تر تا روی کمرش ریخته بود.. به چال های عمیق گونه اش خیره شد. دستش را باال آورد و روی صورتش گذاشت.. درست روی همان نقطه ای که هنگام خندیدن چال گونه اش نمایان میشد.. ناباور زمزمه کرد: _من... . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آیه گرافـی 🇵🇸
🍂به نام گشاینده کارها 🍃ز نامش شود سهل دشوارها 🍂با توکل به نام الله آغاز میکنیم 🍃 سه شنبہ 25 آذر ماه را 🍂آخرین سه شنبه 🍃پاییزی تون بی نظیر 🌷لطف خدا همیشہ شامل حالتان🌷
هدایت شده از آیه گرافـی 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🌸 سـلام صبح زیباتون بخیر امیدوارم که امروز سهم لحظه هاتون شادی سهم زندگیتون عشق سهم قلبتون مهربانی سهم چشمتون زیبایی سهم عمرتون عزت باشه ... در پناه لطف خدا همیشه دلتون شاد و لبتون خندون باشه سه شنبه تون پراز بهترینها🌸🍂
هدایت شده از آیه گرافـی 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁سلام 🌸آخرین سه شنبه 🍁آذر ماهتون زیبا 🌸یک اقیانوس عشق 🍁یک دریا مهربانی 🌸یک آسمان آرامش 🍁یک دنیا شور و شعف 🌸یک روز عالی 🍁هزاران لبخند زیبا 🌸را برای تک تکتون آرزومندم 🍁روزتون زیبا و در پناه خداوند
╔═════ ೋღ پروفــ مذهبی ــایل •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گــــاهی‌فقط‌بایدبگوییم: خدایاشکـــرت‌بابت‌همه‌چی🌱 ╔═════ ೋღ پروفــ مذهبی ــایل •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ღೋ ═════╗