eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 حضرت امام علی (ع) میفرمایند: إيّاكَ ومُستَهجَنَ الكلامِ ؛ فإنّهُ يُوغِرُ القَلبَ بپرهیز از سخن زشت ؛ كه دل را كينه ور مى سازد. غررالحكم، ح 2675 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند. سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مرد را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند مي رسد و كريمخان از او مي پرسد: «چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني؟» مرد با درشتي مي گويد: «دزد همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم!» خان مي پرسد: «وقتي اموالت به سرقت مي رفت تو كجا بودي؟» مرد مي گويد: «من خوابيده بودم!» خان مي گويد: «خوب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟» مرد مي گويد: «من خوابيده بودم، چون فكر مي كردم تو بيداري!» خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد: «اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم.» •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 کاش از انگشتهای دستمان یاد میگرفتیم یکی کوچک یکی بزرگ یکی بلند و یکی کوتاه یکی قوی تر و یکی ضعیف تر اما هیچکدام دیگری را مسخره نمیکند هیچکدام دیگری را له نمیکند و هیچکدام برای دیگری تعظیم نمیکند آنها کنار هم یک دست و کامل میشوند و میتوانند کارها را به نحو احسن انجام بدن چرا ما انسانها اگر از کسی بالاتر بودیم لهش میکنیم و اگر از کسی پایینتر بودیم او را میپرستیم آری باید باهم باشیم و کنار هم نه کسی بنده است نه کسی خداست فقط مکمل همیم آنگاه لذت یک دست بودن را میفهمیم! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 خطاب شد بهش که یا موسی! شنیدی فرعون وقتی که وسط آب گیر کرده بود دید دیوارها داره بهم نزدیک میشه.. هی گفت: یا موسی...! گفت: خدایا بله شنیدم! خدا به اینجا بسنده نکرد. فرمود: یا موسی! شما که شنیدی دارن صدات میکنن چرا جواب ندادی!!؟؟ دیگه ساکت شد موسی! خدا فرمود: پس گوش کن من برات بگم چرا جواب ندادی! اون صدا میزنه یا موسی بگو بله! خدا فرمود: برای اینکه تو خلقش نکرده بودی! به جای اون سه بار اگر یک بار گفته بود یا الله من جوابشو میدادم!! به آب می گفتم نگیرش این منو صدا کرده!! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ... گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با بسم الله"آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند. روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نگه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن رادر گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد. وی بعد از این کار به مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد. زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت. شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•••🌈🌟🌈join👇🏻 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• یاﺩﺕ ﻫﺴﺖ ﻣﺎﺩﺭ ...؟؟؟ ﺍﺳﻢ ﻗﺎﺷﻖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻰ ... ﻗﻄﺎﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻛﺸﺘﻰ ... ﺗﺎ ﻳﻚ ﻟﻘﻤﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﻡ ﺷﺪﻯ ... ﺧﻠﺒﺎﻥ ﻣﻠﻮﺍﻥ ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮﺭﺍﻥ ... ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻔﺘﻰ : ﻋﺰﻳﺰﻡ، ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭ ﺗﺎ ﺯﻭﺩ ﺑﺰﺭﮔﺸﻰ ... ﺁﻗﺎ ﺷﻴﺮﻩ ﺷﻰ ... ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ، ﺗﻮ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ... ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﻗﻮﻯ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ، ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺿﻌﻴﻒ ... ﻛﺎﺵ ﻣﻦ ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﻤﻴﺸﺪﻡ ﺗﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻧﻄﻮﺭ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻤﺎﻧﻰ ... ﻛﺎﺵ ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﻗﻮﻯ ﻧﻤﻴﺸﺪﻡ، ﻛﻪ ﺍﻻﻥ ﺿﻌﻒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﺯﻳﺒﺎﺕ ﻧﺒﻴﻨﻢ ... ﺩﺳﺘﻬﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﻴﻜﻨﻢ، ﺗﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺧﻮﺏ ﺯﻧﺪﮔﻴﻢ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺩ ﺍﻭﺭﻡ ... ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﻪ ﺧﻤﯿﺪﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ❤️💚 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ استاد رائفی پور بزرگترین درس حضرت زهرا (س) چرا امام زمان فرمودن الگوی من حضرت زهرا (س) است؟ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_413 _ممنون! داشتن چتر و ترجیح مید
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... _اگه دوست ندارین نگین! قصدم فضولی نبود! سام نیم نگاهی بهش انداخت و چتر را با زور به دستش سپرد. _دو دیقه نگه اش دار باالی سرت.. اینجوری لرز میفته به جونت! با تعجب نگاهش کرد. _ولی شما؟ یقه ی پالتویش را باال آورد. _من به این زودیا خیس نمیشم! تو نگرانِ من نباش! لبخندی به رویش زد و به ردیفِ درختانِ بیدمجنون چشم دوخت. _همین جاست.. باید بریم اون ورِ خیابون! سام نگاهی به دو رو بر انداخت و با احتیاط و هم پایِ هم وارد محوطه پارک شدند. چهره اش آن مقاومتِ چند دقیقه ی قبل را نداشت. چشمانش به دانه های برف عادت کرده بودند! هلن چتر را با احتیاط بست و کنارش نگه داشت. سام دستمالی از جیبش بیرون کشید و نیمکتِ سفیدپوشِ نزدیک به زیباترین بیدمجنون را پاک کرد. _اگه سردت نیست یکم بشینیم! اینجا خیلی قشنگه! هلن بی اعتراض کنارش نشست. _من هیچ وقت دخالتی تو اتفاقاتِ زندگیم نداشتم! همیشه همه چیز یهو پیش میاد.. اومدنم تصمیمِ یک روزه بود.. برنگشتنم هم.. اآلن هم که میخوام برگردم باز نتیجه ی بی خوابیِ یه شب تا صبحه! _فکر میکنین تصمیمِ درستی باشه؟ بهار به شما نیاز داره! پوزخندی زد. _بهار به پدر نیاز داره! کسی که براش پدری کنه! کسی که واقعا پدرش باشه! هلن با تعجب به نیم رخ اش خیره شد. یعنی فکر میکنین نیل اونو ببخشه؟ چشمانش را با اطمینان روی هم گذاشت. _نمیتونه بیشتر از این مقاوت کنه! عشق همیشه کارِ خودش رو میکنه! نفس عمیقی کشید. _پس رفتنتون فقط برای خودتون نیست! یه جور فراره! سر چرخاند و به نیم رخ اش خیره شد. _رفتنِ تو از خونه چی؟ فرار نبود؟ هلن شانه اش را باال انداخت. _من اینجوری تعبیرش نمیکنم! من دوست دارم اونجوری که میخوام زندگی کنم! سام با لبخند نگاهش کرد. منظورش را دریافت و اعتراض کرد. _نگین که شما هم دوست دارین اونجوری زندگی کنین! هر کی ندونه من میدونم به بهار چقدر وابسته این! چهره اش جدی شد. _باید چند ماهی دور باشم ! اوضاع خیلی ریخته به هم! یه طرف معامله اگه حذف بشه مسئله راحت تر حل میشه! هلن ناراحت و مسخ شده به رو به رو خیره شد. _شما دارین میرین چون حس میکنین دلیلی برای موندنتون وجود نداره! میرین چون حس میکنین نیازی بهتون نیست! پس کی میخواین برای خودتون زندگی کنین؟ به خاطر خودتون تصمیم بگیرین؟! دستش را باال برد و برفِ انباشته شده روی سرش را تکاند. _هوا داره سرد میشه.. میخوای برگردیم؟ نتوانست عصبانیتش را کنترل کند. بلند شد و روبه رویش ایستاد. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 🔴🔵داستان عاقبت دختر فراری از سفره عقد😱👇 eitaa.com/Reyhaneh_show/27610 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
✍حضرت علی(ع) می فرماید: روزگاری خواهد آمد که از قرآن جز نشانی و از اسلام جز نامی باقی نخواهد ماند. مسجدها در آن روزگار آباد اما از هدایت ویران است. مسجد نشینان و سازندگان بناهای شکوهمند مساجد. از بدترین مردم زمین میباشند که خودشان کانون هر فتنه و جایگاه هرگونه خطاکاری اند. هرکس از فتنه بر کنار است او را به فتنه بازگردانند. و هرکس که ازفتنه عقب مانده او را به فتنه ها کشانند. که خدای بزرگ می فرماید: به خدا سوگند! برآنان فتنه ای بگمارم که انسان صبور هم در آن سرگردان ماند 📙 نهج البلاغه,حکمت ۳۶۹ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍ پیــامبــر اڪـرم (ص) : هر كس بيشترين همّ و غمش رسيدن به خواهش‌هاى‌نفسانى باشد، حلاوت ايمــان از قلبــش گرفته مى‌شـود. 📚 تنبيــه‌الخــواطر ج۲ ص۱۱۶ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا