🌸🍃🌸🍃
توبه بر لب ،سبحه بر کف ،دل پر از شوق گناه
معصیت را خنده می آید ز استغفار ما
یکی از علما می گفت: سوار اتوبوس بودم، یک حاجی هم با ریش و عبا جلوی من نشسته بود. هر زن بی حجابی که وارد اتوبوس می شد حاجی نگاه می کرد و یک استغفرالله می گفت، یک وقت در یکی از ایستگاهها یک خانم بی حجاب سوار شد و حاجی متوجه نشد؛ من با دست به شانه اش زدم و گفتم: حاج آقا، یک استغفرالله دیگر هم سوار شد!...کار شیطان خیلی عجیب است، حتی در حالیکه مشغول استغفار هستیم ما را به گناه می اندازد، این ذکر به درد نمیخورد چون دل به یاد خدا نیست. تسبیح در دست و ذکر استغفار بر لب، اما دل به یاد خدا نیست، از خدا بخواهیم که دل هایمان به یاد او باشد. این مطلب را یادگاری از من داشته باشید: ذکر خالی، چنگی به دل نمی زند.
آیت الله مجتهدی تهرانی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#سواد_زندگي
مراقب شرایط درون ات باش
اگرعصبانی هستی
اگر حسادت میکنی
اگر اشتیاق به جر و بحث داری
اگر رنج عاطفی داری
اگر ... هر چه هست، متوجه آن باش و واقعیتِ لحظه را بشناس.
خردمند با نفس خویش در نبرد است
و نادان با دیگران.
تنها فروتنی می تواند نَفْس را نابود کند.
نَفْس تو را از خدا دور می کند. در به سمت خداوند باز است، اما
درگاه آن بسیار کوتاه است.
برای ورود باید خم شد.
پس وقتی آشفته ای قبل از بیان هر کلامی بر نفس ات غلبه کن.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#زاهدان_واقعي
پادشاهی را کار مهمی پیش آمد.
گفت اگر انجام شود، چندین درهم به زاهدان دهم.
چون حاجتش برآمد، غلامی را کیسه ای درهم داد که به زاهدان دهد.
غلام، همه روزه بگردید و شبانگاه باز آمد و درهم ها را پیش شاه نهاد و گفت زاهدان را نیافتم.
شاه گفت این چه حکایت است؟
آنچه من می دانم، در این شهر چهارصد زاهدند.
گفت پادشاها، آنکه زاهد است نمی ستاند و آن که می ستاند زاهد نیست.
#گلستان_سعدي
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_459 ژاله که بعد از مدت ها از دیدنِ
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_460
یادِ روز تولدش لبخندی روی لبش نشاند و او را به دو هفته ی پیش برد... وقتی که از مهد کودک
برگشته بودند و آن دوچرخه ی زیبا و بسته ی کادوپیچ شده ی بزرگ را جلوی خانه دیدند! او پارسا
را دیده بود! دقیقا چند متر آن طرف تر داخل ماشینش نشسته بود و نگاهشان میکرد اما بهار..! نه
تنها پارسا را ندیده بود بلکه بعد از باز کردنِ بسته و فهمیدنِ اینکه کادو از طرفِ چه کسی ست،
تمامِخوشی اش زایل شده بود! گوشه ای گرفته و ناراحت نشسته بود. غرورش اجازه نمیداد تا
بپرسد : "چرا عمو پارسا خودش برای دادنِ کادو نیومد؟" و تنها به گفتن جمله ی "اگه خودش
میداد بهتر بود" اکتفا کرده بود! و چقدر این جمله ی شاکیانه و پر حرص دلِ نیلِ این روزها را گرم
کرده بود.. امیدوار شده بود و ته دلش به این تکنیکِ هوشمندانه آفرین گفته بود!
چرا که مطمئن بود اگر پارسا خودش هم با کادوها همراه میشد بهار هرگز او را نمیپذیرفت و با یک
غرور بچگانه از گرفتن کادوی تولدش هم صرف نظر میکرد! از وسوسه ی بودن کنار دخترش، آن
هم در روز تولدش گذشته بود تا بتواند کمی هم شده با مالحظه تر بهار را برای پذیرفتنش آماده
سازد!
آرام و حساب شده حرکت کردنِ پارسا برایش لذت بخش بود.. حمالت احساسی نمیکرد.. عجله
نداشت.. خودش را تحمیل نمیکرد.. سعی داشت ذره ذره جایش را در قلبِ بهار باز و بازتر کند و
چقدر این تالشِ بی وقفه شیرین بود!
با اعالم ورود عروس و داماد توسط دی جی سراسیمه از جایش بلند شد و به طرف ورودیِ باغ
دوید. نسیم و بردیا دست در دستِ هم کنارِ فولوکسِ صورتی رنگ ایستاده بودند و فیلمبردار
توصیه های الزم را بهشان گوشزد میکرد. قلبش چنگ شد... هنوز هم با دیدنِ این تصویر ذهنش
به همان روزِ کذایی و داغِ تابستان پر میکشید و وجودش زیرِ ترکش های باقی مانده از همان
روزها سوراخ سوراخ میشد.. ندانست بغض سنگینش نتیجه ی همان ترکش هاست یا از دیدنِ
برادرش در این لباسِ سنگین و زیبای دامادی!
بی اراده جلو رفت و بی توجه به حرف زدنِ فیلم بردار دستش را دورِ گردنِ بردیا حلقه کرد. بردیا
که از این حضور ناگهانی جا خورده بود، کمی خم شد و زیر گوشش بامالیمت گفت:
_چی شده آبجی کوچولو؟ بابا معموال عروس و بیشتر تحویل میگیرنا!
میانِ اشک خندید و از آغوشش بیرون آمد. نسیم با آن آرایش ساده و لباسِ ساده تر مانند فرشته
ها شده بود. گونه اش را آرام بوسید.
_الهی قربونت برم.. ماه شدی آبجی!
نسیم خجالت زده خندید.
_خودت ماه تر شدی..!
صحبتشان میانِ هل کشیدن های مهمانان و صدای بلند موسیقیِ مخصوصِ عروس و داماد نیمه
کاره ماند. پشت سرشان راه افتاد. هنوز پا در محوطه ی باغ نگذاشته بود که دستی روی شانه اش
قرار گرفت. به پشت برگشت. خاتون شانه اش را فشارِ خفیفی داد و در آغوشش گرفت. با
خوشحالی فشردش و با هیجان گفت:
_کی اومدین؟ کی آوردتون؟ زودتر میگفتین کسی رو میفرستادم دنبالتون خب؟
جوابش لبخندِ خاتون بود و چشمانِ چین و چروک دارش که با اطمینان روی هم گذاشته شد. با هم
داخل شدند. نیل خاتون را گردِ میز خانوادگیِ خودشان، کنارِ خودش نشاند و با هیجان دستانش را
گرفت.
_فکر نمیکردم بیاین.. خیلی خوشحالمون کردین!
ژاله و فرهاد هم که از دیدنِ خاتون تعجب کرده بودند نزدیک شدند و احوال پرسی های معمول
آغاز شد. بهار با دیدنِ خاتون جیغ بلندی کشید و به طرفش دوید. حضورِ خاتون برایشان چیزِ
دیگری بود. مثل نسیمی آنی و قوی که دلِ همگان را قرص و خنک میکرد.. مثلِ یک پشتوانه ی
محکم و یک دیوارِ بلند... بودنش مایه ی آرامش بود برای خانواده ای که بارها با کمک و مساعده
ی این زن به پا خواسته بودند!
همه گردِ میز نشسته بودند و مشغولِ صحبت بودند.. خاتون از سام میگفت.. از هر از گاهی به
تهران آمدن هایش و از منصرف شدنش از رفتن.. از آپارتمانِ قدیمی میگفت که در این هفته به
فروش رسید.. نوید از خبرهای تازه ای میداد که قرار بود به زودی شنیده شود ولی با تمامِ اصرارِ
جمع باز هم راضی به بازگویی اشان نشد!
عروس و داماد میرقصیدند و صدای جیغ و سوت کر کننده بود... ژاله و فرهاد غرق در خوشی و
لذت به عروس و داماد می پیوستند و رقصِ سنتی و رایجِ شمالی)سما( را جزو به یاد ماندنی ترین
صحنه های عروسیِ زیبا میکردند!
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الـهی🕊🌸
کبوتر زندگیتون🕊🌸
در اولین روز اردیبهشت🕊🌸
براتون خبرهای خوش بیاره🕊🌸
بهترین ها در این ماه سراسر 🕊🌸
رحمت نصیبتان
سلام چهارشنبه قشنگتون بخیر🕊🌸
『
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸چهارشنبه و اولین روز
♥اردیبهشت ماهتون عالی
🌸ان شـاءالله کـه
♥️ماه جدید براتـون
🌸خـوش یمن باشـه
♥️پـراز خبرهای خـوب
🌸پـراز اتفاقات شیرین
♥️پـراز خیر و بـرکت و
🌸پـراز نگـاه خــدا باشـه
♥️و به تمام آرزوهاتون برسید
🌸طاعات و عباداتتون قبول حق
اتوبوس دائم تکان میخورد و پسر جوان که دستش را به جایی نگرفته بود، مدام این طرف و آن طرف میشد!
چند باری هم نزدیک بود بیفتد!...
پیرمردی که روی صندلی نشسته و این صحنه را میدید، صدایش را توی گلو انداخت و گفت: پسرم! خُب دستت رو به میلهی بالای سَرِت بگیر تا انقدر اذیت نشی و زمین نخوری!
میگم... واقعا توی زندگی هم، داشتن یه تکیهگاه مطمئن، همیشه لازمه!
برای اینکه محکم بایستی و با هر اتفاقی هی اینطرف و اونطرف نشی!
با خدا بودن یعنی داشتنِ یه تکیهگاه مطمئن.
یعنی استواری ...
یعنی امنیت ...
یعنی آرامش ...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
✅ داستان واقعی
💢برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند
✍حجت الاسلام شیخ احمد کافی فرمودند :یک نفر از رفقا از یزد نامه ای به من نوشته؛ آدم دینی خوبی است از عاشقان امام زمان است، از رفقای من است. در نامه چیزی نوشته که مرا چند روز است منقلب کرده؛ گرچه این پیغام خیلی به علما رسیده، به مرحوم مجلسی گفته به شیخ مرتضی انصاری گفته به شیخ عبدالکریم حائری گفته و... ، این بنده خدا نوشته: من چهل شبِ چهارشنبه از یزد می آمدم مسجد جمکران، توسلی و حاجتی داشتم.
شب چهارشنبه چهلمی، دو هفته قبل بود. در مسجد جمکران خسته بودم، گفتم ساعتی اول شب بخوابم، سحر بلند شوم برنامه ام را انجام بدهم. در صحن حیاط هوا گرم بود، خوابیده بودم یک وقت دیدم از در مسجد جمکران یک مشت طلبه ها ریختند تو، گفتم چه خبر است؟ گفتند: آقا آمده.
🔺 من خوشحال دویدم رفتم جلو، آقا را دیدم اما نتوانستم جلو بروم. حضرت فرمودند: برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند. به خدا قسم آی مردم دعاهایتان اثر دارد، ناله هایتان اثر دارد. خود آقا به مرحوم مجلسی فرموده: مجلسی به شیعه ها بگو برایم دعا کنند. هِی پیغام می دهد، به خدا دلش خون است.
قربان غریبی ات شوم مهدی جان
📚 کتاب ملاقات با امام زمان در
مسجد جمکران، ص158
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
فرد مسلمان براي بجاي آوردن امر و فرمان باري تعالي چشم از حرام فرو ميگيرد.
خداوند ميفرمايد:﴿قُل لِّلۡمُؤۡمِنِينَ يَغُضُّواْ مِنۡ أَبۡصَٰرِهِمۡ وَيَحۡفَظُواْ فُرُوجَهُمۡۚ ذَٰلِكَ أَزۡكَىٰ لَهُمۡۚ إِنَّ ٱللَّهَ خَبِيرُۢ بِمَا يَصۡنَعُونَ 30 وَقُل لِّلۡمُؤۡمِنَٰتِ يَغۡضُضۡنَ مِنۡ أَبۡصَٰرِهِنَّ وَيَحۡفَظۡنَ فُرُوجَهُنَّ﴾[النور: 30-31]
يعني: «به مردان با ايمان بگو ديده فرو نهند و پاكدامنى ورزند كه اين براى آنان پاكيزه تر است زيرا خدا به آنچه مىكنند آگاه است. و به زنان با ايمان بگو ديدگان خود را [از هر نامحرمى] فرو بندند و پاكدامنى ورزند.»
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•