eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
✍امام علی عليه السلام اموات خودرا زيارت كنيد؛ زيرا آنان از ديدار شما خوشحال مےشوند، انسان باید بعد از آنکه بر سر قبر پدر و مادر خود برایشان دعاکرد حاجت خود را از خدا بخواهد. 📚 میزان الحکمه ج5 ص129 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات آیه گرافی🍁
کانال لوازم آرایشی ما افتتاح شد 👏 ارزانسرای آرایشی 😍😍😍👇👇 لینک کانال برای معرفی به دوستان ↙ https://eitaa.com/joinchat/564920444C25a2428ed3 https://eitaa.com/joinchat/564920444C25a2428ed3 ورود همه خانوما الزامی👌👌🔝
✨عارف عظیم الشان آيت‌الله حاج سيد حسين يعقوبي نقل مي‌كند: ‌ 🍂زماني كه در طالب‌آباد بودم، يك روز اندوه شديدي به خاطر فقر مادي و گرفتاري، به من دست داد و آن‌چنان ناراحت بودم كه چه‌بسا ادامه آن حالت، مرا از پاي درمي‌آورد. در آن حال، به قلبم الهام شد كه ذكر «يا رئوف، يا رحيم» را به تعداد معيني بگويم. بي‌درنگ مشغول شدم و همين كه ذكر به پايان رسيد، حالت بي‌نيازي و سروري در قلبم پيدا شد كه آشكارا مي‌ديدم ديگر گرفتاري ندارم و به كلي غصه از دلم برطرف شده، و آرامش پيدا كرده‌ام. شب بعد در خواب ديدم يك سكه طلاي بسيار زيبا به اندازه كف دست به من دادند و گويا كسي گفت: اين براي توست. آن را گرفتم و ديدم در حاشيه آن نوشته شده است: «الإمام الغريب، المسموم المهموم، علي بن موسي الرضا (عليه السلام).» متوجه شدم كه اين سكه صورت همان حالي است كه در اثر آن ذكر به من دست داده بود، ولي ارتباط آن با حضرت رضا (عليه السلام) برايم روشن نبود تا اينكه در روايتي ديدم اين ذكر از آن حضرت وارد شده و ايشان فرموده است: «پدرم در خواب به من فرمود: «اي فرزند! هروقت در امر شديدي گرفتار شدي، ذكر «يا رئوف يا رحيم» را زياد بگو». •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 حفظ جواب سوال شب اول قبر ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 💠 استاد مسعود عالی •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍مرد زاهدی، روزی به مهمانی شخصیتی بزرگ رفت. هنگام غذا خوردن فرا رسید. زاهد از عادت همیشگی غذا کمتر خورد . بعد از غذا، نوبت نماز خواندن رسید. مرد زاهد به نماز ایستاد، اما بر خلاف همیشگی، نماز را طولانی به جا آورد. پس از آنکه به خانه رسید، از همسرش طعام خواست. پسر او که همراهش بود، با تعجب پرسید: مگر در مهمانی به اندازه کافی غذا نخوردی؟ پدر گفت: کم خوردم تا آدم پرخوری جلوه نکنم و برای روزهای آینده برای خود موقعیتی کسب کنم ! 🤲پسر با شنیدن شرح ریا کاری پدر به او گفت: پدر جان! نمازت را نیز قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید ! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
⚖تفاوت ارث زن و مرد از زبان امام حسن عسگری(ع) ✅ پاسخ به سوال ، درباره تفاوت ارث زن و مرد شخصي به نام ( فهفكي ) كه اشكال تراشي هاي ابن ابي العوجاء يكي از دانشمندان معروف مادي عصر امام صادق عليه السلام در ذهن او نيز راه يافته بود ، به حضور امام حسن عسكري ( ع ) آمد و پرسيد : 💡 چرا در اسلام ، سهم ارث زن نصف سهم مرد است ؟ آيا چنين قانوني ، يكنوع زوركوئي به زن بينوا نيست ؟ ) امام حسن عسكري ( ع ) فرمود : براي زن ، جهاد واجب نيست ، و تاءمين معاش شوهر ، واجب است ( بنابراين در امور ديگري مخارج سنگيني بر عهده مرد است ، نه بر عهده زن ) . فهيفكي مي گويد : پيش خود ( در ذهنم ) گفتم : ابن ابي العوجاء به من گفت : همين سوال را از امام صادق عليه السلام نمودم ، او نيز چنين جواب داد ، ناگاه امام حسن عسكري ( ع ) به من رو كرد و فرمود : ( آري ، اين سوال ، از ابن ابي العوجاء است ، و جواب ما يكي است ، و همه ما امامان به همديگر مربوط ، و مساوي هستيم ) 📚داستانهای از زندگاتی چهارده معصوم(ع) •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
مردی داخل بقالی محله شد و از بقال قیمت موز و سیب را پرسید؛ مرد بقال گفت: موز دوازده دینار و سیب ده دینار. در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت؛ او نیز در همان منطقه سکونت داشت. او نیز قیمت موز و سیب را پرسید که اینبار مرد بقال جواب داد: موز کیلویی سه دینار و سیب پنج دینار! زن گفت: الحمدلله و میوه ها را خواست. مرد اول که هنوز آنجا بود از کار بقال خشگین شد و می‌خواست به خاطر قیمتی که به او داده است با بقال درگیر شود؛ که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود. بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت، هر دو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می‌کرد. مرد بقال رو به مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم به تو‌قیمت بالا ندادم! این زن چهار فرزند یتیم دارد و از هیچکس کمکی دریافت نمی‌کند و هرگاه به او می‌گویم میوه یا هر چه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود؛ اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه‌ها را ارزان می گویم. من با خداو معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به والله قسم هربار که این زن از من خرید می‌کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می‌برم در حالیکه نمی‌دانم چگونه چنین می‌شود و این پولها چگونه به من میرسد! 🌺امام علی علیه‌السلام: هر گاه نادار شدید با صدقه دادن با خدا تجارت کنید. 📙(غرر،ج1ص520). •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥سخنرانی حاج آقا ✍موضوع : شوهرتون درک کن •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 با این روش شخص رو بشناس ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 💠 استاد مسعود عالی •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_65 جلوی تخته اش ایستاد و ادامه داد: -این بار از ده
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -شدت شلیک و پرتاب گلوله اونم برای یه کلت " سی زد ( که استفاده کرده یه کم غیر C Z ) " منطقیه ! علی تو اطلاعات داری در موردش ؟ علی با غرور سری تکان داد، مگر می شد اسلحه ای باشد و او در موردش نداند! -سی زد یه اسلحه تقریبا مدرنه ! البته اون موقع بیشتر مدرن بود ! قدرتش متوسطه، اما اصلا قابل مقایسه با اسلحه ای مثل " برتا " نیست، اما خیلی هم بد نیست . اسلحه مورد علاقه ی تا خشاب رو هم ظرفیت داره . سریع و روونه 17محافظ هاست ! چون خیلی سبکه و یه مدلش تا . توی شب هم عالی کار می کنه! سهند دستش را بلند کرد و علی ساکت شد -مرسی علی ، اما دو تا نکته، به نظرت اسلحه ای که سبکه توی شلیک چه قدر باید به عقب پرتاب شه ؟ علی متفکرانه گفت: -این پرتاب با وزن رابطه ی عکس داره، اینو خودتون می دونین . چون شدت پرتاب گلوله یکیه تقریبا . سی زد اسلحه ی قوی اما سبکه . برای کنترل بهترش با دو دست بهتره شلیک بشه، اما برای حرفه ای ها خیلی خیلی عالیه . سهند لبخند زد : -بله علی، حرفه ای ها ! نه یه مرد که می خواد توی تختش اونم، لخت خودکشی کنه ! سرگرد، مانیتور بزرگی که کنار تخته اش به دیوار نصب شده بود را روشن کرد و بلافاصله، عکس هایی از صحنه ی خودکشی یاسر شریفات، روی صفحه مشخص شد: -اینجا رو ببینید . با دست، یکی از تصویر ها را بزرگتر کرد و گفت: -اسلحه فاصله ش با گوشش فقط دو سه سانته ! گرچه با این حساب باید دورتر می شد . هرچه قدر هم اون مردی با بنیه ی قوی بوده و حتی اصلا اضطراب هم نداشته باشه . باز این فاصله برای این اسلحه و این شلیک عجیبه ! حالا بیاین فرض کنیم اصلا یاسر شریفات خیلی محکم و جدی خودکشی کرده و اسلحه رو محکم دستش گرفته که باز هم حالت دراز کش بودنش، مزید بر علته که از قدرت بدنیش کم شه ! حالا .. خون روی بالش رو نگاه کنید ! روی دیوار رو هم نگاه کنید . تصویر دیگری را انتخاب و بزرگش کرد: -روی دیوار فقط چند قطره خون داره ! در حالی که بالش پر از خونه ! فرض بگیریم که خونریزی زیاد بوده و بالش این وضع در اومده پس اون تیکه های گوشت چی ان اون وسط؟! نیما کنارش ایستاد و روی صفحه دست کشید، بعد زمزمه وار گفت: -اون سرش روی بالش بوده. یعنی یه طرفی دراز کشیده ؛ شلیک کرده و بعد به این صورت برگشته ؟ رو به سرگرد گفت: -این گزارش پرونده است ؟ -اصلا همین رو هم ننوشتن ! یعنی اصلا ندیدن ! سرگرد با دست فاصله ی کم تخت و دیوار را نشان داد: -اون روی پهلوی چپش خوابیده بوده، یکی اسلحه رو کنار گیجگاهش می ذاره و شلیک می کنه ؛ شدت شلیک جوری بوده که اون حتی صورتش هم روی بالش میفته ببین توی این عکس .. انگشتش را روی صورت مقتول و کنار چشمش گذاشت. صدای علی، سر هر دو را به سمتش برگرداند: -بعد اسلحه رو جا سازی می کنه توی دستش . نباید هم احتمالا روی دستش رد باروت باشه ؟ -هیچی ننوشتن ! یعنی یه پرونده ی بی سر و ته ! سرگرد به سمت میزش راه افتاد و نیما هم روی مبل نشست: -مشکلمون زیاد شد که ! حالا قاتل این کیه ؟! علی با تک خنده ای گفت: -سرگرد شما فکر می کنید اینا بهم ربط دارن ؟ -اره حتما ربط داره . خب بچه ها اینو همین جا نگه دارین . بریم سراغ دزدی ! .. لاله اون اطلاعاتت رو برای بچه ها هم بگو! لاله نیم نگاهی سمت نیما انداخت: -حدود سه هفته ی پیش، اون نصاب شرکت آلمانی دوباره اومده ایران و توی سه روزی که ایران بوده، چند بار یاسمین شریفات رفته ملاقاتش! نیما متعجب به سمتش برگشت: -یاسمین؟ برای چی برگشته؟ -خب من تا همین حد تونستم بفهمم.. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_66 -شدت شلیک و پرتاب گلوله اونم برای یه کلت " سی زد
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -اما من فکر نمی کنم سرقت از شرکت کار یاسمین باشه.. سرگرد نفس عمیقی کشید و به صندلی اش تکیه داد: -دزدیدن برادرش چه طور؟ اخم های نیما روی پیشانی اش نشست: -منظورتون رو نمی فهمم! یاسمین باید برادرش رو دزدیده باشه؟ -چیز عجیبی نیست نیما! قابل حدسه! اون از کیارش شریفات متنفره، دنبال مدرکی توی شرکت می گشته و به دو علت هم می تونه برادرش رو دزدیده باشه، فشار روی شریفات که به چیزی که می خواد برسه یا اینکه خواسته برادرش رو یه جور از دسترس شریفات دور کنه .. علی خودش را جلوتر کشید و با نگاه به صورت نیما گفت: -بله .. راننده ی ون دیده .. یاشار دوچرخه رو سر کوچه رها کرده و با یاسمین رفته . نگاه مبهوت نیما از علی به سرگرد رسید: -واقعا؟ چرا آخه ؟ بعد ... نمی فهمم سرگرد به سمت جلو خم شد: -الان فرصت این نیست که نیما چی شده .. خواستم باهاش صمیمی بشی چون اون دختر به احتمال زیاد داره کار رو خرابتر می کنه.. نباید بذاری .. -من ؟ چه جور آخه؟ -برو دنبالش .. هر جور که می شه و هر جور که می تونی، از زیر زبونش بیرون بکش.. دیگه لازم نیست صبر کنی.. تو برو دنبالش و ما هم از این ور دنبال قاتل یاسر می گردیم و مدارک جور می کنیم.. هر سه نفر به نیما نگاه می کردند و نیما مستاصل، به سرگرد خیره مانده بود: -آخه .. یعنی .. -نیما آخه و اما و اگر نداره! پاشو برو .. اگه تا غروب تکلیفش رو روشن نکنی، دستگیرش می کنم.. برای دختر اون جور خیلی بده .. برو . نیما با آهی که کشید، ایستاد: -چشم .. فعلا از اتاق که بیرون رفت، علی با نفس عمیقی که کشید، گفت: -شما فکر می کنید اینا کار یاسمین شریفاته؟ اما قتل چی؟ -توپ تو زمین یاسمینه ، اما شاید انداخته باشنش! .. یه قطعه ی بزرگ این پازل هنوز نیست، شاید همه ی این اتفاقا کار یه نفر نباشه که نیست! اما به نظرم همه شون برای یه چیزه! لاله پرسید: -چه چیزی ؟ سرگرد پاکت سیگارش را برداشت و به سمت پنجره ی نیمه باز رفت: -صبر کنید، مشخص می شه. من با یکی صحبت کردم .. داره می یاد. فکر کنم اون بتونه در مورد قتل یاسر شریفات، به ما کمک بزرگی کنه! ضربه ای به ته پاکت زد و لاله پرسید: -کی قربان .. سرگرد همان طور که سیگار را میان لبهایش می گذاشت، گفت: می رسه .. امیدوارم تا اون موقع 3 -آقای صالحی .. لاله تو برو فرودگاه و بیارش .. پروازش ساعت نیما هم کاری کرده باشه .. علی متفکرانه گفت: -اما دزدیدن پسر که مشخص شد کار یاسمینه ! -اونم مطمئن نیستیم ! راننده یه چیزی گفته باید بازم مدارک داشته باشیم .. خیلی خب حالا پاشین برین دنبال کاراتون .. لاله همین طور که دنبال آقای صالحی می ری، یه سری بهت اطلاعات می دم در مورد خانواده ی یاسر شریفات، اینو خوب بررسی کن و بهم یه گزارش چند خطی تحویل بده لاله با گفتن چشمی بلند شد. سرگرد رو به علی که هنوز در فکر نشسته بود، کرد و گفت: -علی اون راننده باید یاسمین و ماشینش رو شناسایی کنه . برو دنبال این کار . بعدا هم می خوام بری دنبال مهندس شریفات.. علی هم ایستاد: -چشم .. هر دو که بیرون رفتند، شعله ی فندک را زیر سیگار گرفت. حالا که تقریبا همه ی قطعات را داشت، خیالش راحت تر شده بود. فقط باید همه را کنار هم و به رو می گذاشت، این طور 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺